زندگی ميان مردگان
انفجارخشم، اين سقف را خراب خواهد كرد
قم، شهر عزا
زندگی ميان مردگان
بر مبنای گزارش "سيد محمد صادق جعفری”
قم شهری مذهبی است. مهاجر كم ندارد. نه فقط از شهرهای ديگر ايران، بلكه از كشورهای مسلمان. خيلی ها آمده اند كه در جوار اهل بيت و حضرت معصومه (س ) يا تحصيل مذهبی كنند و يا آمده اند كه سالهای آخر عمر را در آن سر كنند. همين است كه در گورستان هايش از هر مليت و شهری خوابيده اند.
وقتی در كوچه های نزديك گورستان های آن قدم می زنی، ضجه و مرثيه از هر زبان و گويشی به گوش می رسد. همين است كه ساكنين قم نه تنها مرگ را جزيی از زندگی می دانند، بلكه بخشی از درآمد خود. قم هم توريستی است، اما نه از نوع زنده آن! خيلی از اين توريست ها زمانی به قم می رسند كه در تابوت خوابيده و روزها از مرگ و خاموشی ابدی شان گذشته است. نشاط در اين شهر توريستی چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
گورستان ها كوچه دارند و با دالان به هم وصل اند از ساكنين ابدی آنها به ديدار هم نمی توانند بروند، گرچه آب و برق هم مصرف می كنند!
مثلا برای يك مرحوم كه 40 سال از مرگش گذشته قبض آب می آيد! قبض برق هم می آيد؛ و اگر پرداخت نشود چراغ آرامگاه آنها كه چراغ عمرشان سالهايست خاموش شده نيز خاموش می شود.
در كوچه قبرستان بايد آهسته قدم زد. نه از بيم بيدار كردن مردگان، بلكه برای آشفته نساختن مجلس ترحيمی كه زندگان برپا كرده اند.
عرض كوچه قبرستان شايد كمتر از ده متر باشد كه به دو گورستان معروف وصل است. در انتهای كوچه تابوتی بر روی دستها دور می شود. بعضی به سرعت و تنه زنان چند متری با تابوت می روند. گوئی به وعدگاه می روند. و سپس با همان سرعت دور بدنبال كار خود می روند. آنكه چند گامی مرده را همراهی می كند ثواب آخرت را ذخيره می كند. اغلب عاقبتی در اين دنيا نداشته اند.
در اين كوچه شلوغ، كه ماشين و موتور، زنده و مرده در هم می لولند، چنان مرگ به انسان نزديك می شود كه گوئی همزاد هميشگی است.
سه گورستان بزرگ در يك سمت كوچه و يك يا دو گورستان كوچك در سمت ديگر. شايد آنها كه در خاك خفته اند، هرگز در زمان حيات شان در زمينی بدين وسعت گام نزده باشند. زندگی با مردگان چنان عادی شده كه بچه هائی كه در كوچه سرگرم بازی های كودكانه اند بندرت سر بلند می كنند تا تابوتی را كه حمل می شود نگاه كنند.
شكلاتی از جيبم در می آورم و به فاطمه كه روی يك پا خانه های جدولی كه روی زمين با ذغال كشيده شده می گذرد می دهم. می گويم چه می كنی؟ می گويد: لی لي
و من به سايه غروب روی گورستان وسيع و خاك آلود گردانده و می گويم: هی هی!
- خونه ات همينجاست؟
و او در نيمه باز خانه ای را نشانم می دهد كه با سنگ و آجر و خاك به زحمت دو متر از كف كوچه بالا آمده است.
- چرا توی كوچه ای؟ شب شده! نمی ترسی؟ و در دلم می گويم "شب مردگان آزاد می شوند"
- ماموره برقی؟
جمله اش تمام نشده كه مرا رها كرده و به سمت زن لاغراندامی می دود كه با ديدن من بر سرعت قدم هايش افزوده است: غريبه ای زنده
- بفرمائيد؟ برای فاتحه ديره
فاطمه خنده اش می گيرد:
- نه! اين آقاهه دوست منه. شكلات بهم داده .
زن جا می خورد. بد بينانه به من نگاه می كند. فاطمه شايد به زحمت 7 سال داشته باشد، و قواره من هم به مامور وصول طلب بيشتر شبيه است تا به شايادان و معتادانی كه شب ها برای ساختن خود در گورستان ها جمع می شوند و يا روی قبر مردگان با زندگان وعده ديدار دارند.
- چكارداريد اينجا؟
صورتش در هم می رود: از اداره برق اومدی؟ آقامون مسافرته بياد، خودش پرداخت می كنه. برق و كه قطع نكردی؟
- نه خانم، نگران نباش. دنبال قبرستونی می گردم كه برای مرده هاش پول آب و برق می آد! چشمهايش برق می رند. با كدوم آرامگاه كار دارين ؟
- فرق نمی كنه!
زن با سرعت وارد خانه می شود و با يك قبض برق برمی گردد:
- اين برای صاحبخانه ما اومده. چهل سال پيش مرده! بنده خدا پنجاه سال پيش اين خونه رو خريد. يكی از ملاكان شمال بود. دوست داشت قم خاكش كنن. مرد و همين جا هم دفنش كردن. بعد هم زن و بچه و خدمتكارش رو آوردن اينجا خاك كردن.
- پس اين خونه هم قبرستانه؟
- نه بابا، فقط چهارتا خاك اند.
در حياط خانه چشم می گردانم. حوض آب و يك زيرزمين. شباهتی به قبرستان ندارد. در حياط سنگ قبری نيست. پس قبر ها كجاست ؟
داخل خانه، پرده يك اتاق معمولی را كنار می زند. دو قبر با سنگ قبرهای برجسته كه اسم آقا و خانم صاحبخانه بر آنها حك شده. صاحبخانه در خواب است.
روی ديوار عكس در گذشتگان بزرگتر از حد معمول نمايان است. روی يكی از سنگها عكس زنی حك شده است .قبرهای ديگری هم وجود دارد. دو چراغ بزرگ سر قبرها خود نمايی می كنند. فاطمه خودش را پشت چادر مادرش قايم كرده است و مادر می گويد:
- از اين عكس بزرگ می ترسد.
دور تا دور اتاق با پشتی و بالش پوشانده شده است. كنارقبرها هم پشتی گذاشته اند. يك تلويزيون كوچك و بسيار قديم قديمی، به رنگ سياه و سفيد آگهی بازرگانی پخش می كند.مادر فاطمه توضيح می دهد:
- صداش ترس بچه ها را كم می كنه!
لباسها مثل گوسفند سلاخ خانه به ميخ ها آويزانند. رختخوابها به تپه ای كم ارتفاع می مانند كه كوشه اتاق جمع شده باشند. يك كمد آهنی و رنگ پريده يگانه گنجينه خانه است. تعدادی چينی ارزان قيمت لب پريده و چند اسباب بازی پلاستيكی اموال درون اين گنجينه است.
كمد ديگری هم در اتاق هست.
- مال اين خدا بيامرز هاست. وسايل سر قبر را جمع كرده ايم در آن كه گم و گور نشه. خدا بيامرزتشون. با مردنشون سقفی برای ما درست شد كه توی كوچه ول نباشيم.
- فاميل بوديد ؟
- نه! از صاحب مرده اجازه گرفتيم . قمی نيستند، شمالی اند. آقامون رفته اونجا اجازه گرفته و اومده، بعضی وقتها برای فاتحه می آن اينجا
- از اين خانه ها اينجا زياده ؟
- آره، خيلی. توی همين كوچه؛ همسايه ما هم يه خونوادن. اونجا 13 تا قبر داره. آخريشو چند ماه پيش خاك كردن . وقت چال كندن بچه ها رو فرستاده بود خونه پدرش. به اونا گفته بود داريم چاه می كنيم. بچه های از مرده تازه می ترسن. از قبر تازه هم می ترسن، اما وقتی سنگ روی مرده گذاشتند و يك چند وقتی گذشت عادی ميشه. ترس می ريزه.
- اينجا چی؟ تازگی كسی رو دفن نكردن؟
زن دستپاچه شد و افتاد به قسم و آيه: وای خدا نكند!
و به فاطمه چشم غره رفت كه دهان باز نكند ....
- اين لوح های تقدير چيه برديوار اتاق ؟
- اين رو دختر بزرگم تو واليبال گرفته، اينم مدالشه. دختر بزرگم توی مدرسه تيزهوشاس، اونجا درس می خونه. بچه هام نمره هاشون بيسته
شوهرم برای كار به شهر ديگری می رود. شب ها گورستان ترسناكه. غذا گاهی طعم خاك مرده ميده اما عادت كرده ايم، گاهی بچه ها خوب مرده ها را می بينند، اما آشنا نيستند.
مستراح توی زير زمينه و بچه ها از ترس شب نمی روند مستراح و گاهی...
خجالت می كشند به همكلاسی هاشون بگن كجا زندگی می كنن. عقرب های كوچك و بزرگ می آيند به داخل اتاق.
از خانه كه بيرون می زنم همه جا تاريكه. شب شده. سراسر كوچه را پر از آرامگاههای خانوادگی است و زندگانی كه در اين آرامگاه ها با مرده و مرگ زندگی می كنند.
به زندگی می انديشم، به نمازهای جمعه قم، به آنها كه با بنزهای شيشه سياه به زيارت حضرت معصومه می آيند و هنوز نيآمده بر می گردند تهران، به همايش های بسيج در قم و امر به معروف و نهی از منكر!
و به انفجاری كه سقف را بر سر همگان ويران خواهد كرد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home