چرا از اسلام شکست خورديم؟
بهرام اسکندری میانه
اين، تنها ظاهرِ اسلام است. اسلام، موجودی است زنده، و دارایِ هستیِ اندام-وارِ پيچيده؛ هستی-يی که شالوده-یِ آن را "مرگ" تشکيل میدهد. ديوِ مهيب و هيولایِ منفوری است که با ساز و کارِ پيچيده-یِ خود، انسانها را، از نقاطِ ضعفِ ايشان میبلعد، و ايشان را بهصورتِ تفاله-هايی، وابسته و پيوسته، قی میکند؛ و چُنانچه بهگونه-یِ عادّی خوراک نيابد، به شيوه-هایِ شگفت-آوری که نمونههایِ اجرايیِ آن را، از نخستين روزهایِ حضورِ نماينده-یِ آن در يثرب، تا به امروز، به وفور میتوان يافت، زمينه-یِ حياتِ انسانها را، بهگونه-یِ باتلاقی برایِ -صِرفاً- روييدنِ "ضعفهایِ بشری" درمیآورد.
يک يادداشتِ بلند
علیالظّاهر بسيار بيش از آن که به تصوّر درآيد به اين موضوع پرداخته و به اين پرسش پاسخ داده-ايم. امّا آيا به راستی و چُنان که بايد پاسخِ خود را يافته-ايم؟
به دليلی بسيار ساده، با اطمينان میتوان به اين پرسش پاسخِ منفی داد؛ و آن دليل اين است که اگر پاسخ را يافته بوديم، هرآينه امروز در اين سرزمين، از اسلام اثری برجای نمانده بود! چرا؟ بسيار ساده است: در معادله-یِ پيشِ رو، ما به عنوانِ "مغلوب" حضور داريم، و اسلام به عنوانِ "غالب".
بدونِ استدلال هم میتوان به اين نکته، اين حقيقت پیبرد که طرحِ اين پرسش، جز به منزله-یِ وقوفِ ما به رابطه-یِ خصمانه-یِ «غلبه-شکست» نيست. بلکه، حتّی میتوان پيدايیِ اين پرسش را، سرآغازِ "کُفر"ِ انسانِ ايرانی تلقّی کرد. رسيدن به پاسخِ اين پرسش که «چرا، و چگونه شکست خورديم؟» میتواند، و بلکه میبايست رازِ برونْ-رفت از چنبره-یِ اين معادله-یِ ناگوار را بر ما آشکار ساخته باشد. و از آنجا که صَرفِ نظر از قرونِ نخستينِ پس از هجوم و (چيرگی، يعنی حدِّاکثر تا پايانِ سده-یِ پنجم)، در اين ادوارِ اخيرِمان، چيزی بيش از صد سال از آغازِ پيدايیِ اين پرسش میگذرد، و ما همچُنان تحتِ سيطره-یِ اسلام به سر میبريم، صِرفِ "عدمِ توفيق در رهايی" میتواند و بلکه بايد به اين معنا باشد که هنوز -چُنان که بايد- به "پاسخ" نرسيده-ايم.
چهبسا به مقدّماتِ جزمی-گونه-ای که بيان شد، اين ايرادِ جدّی وارد آيد، يا حتّی –به ظاهر- وارد باشد، که: به هيچ-رو نمیتوان اصلی ازينگونه را، بدونِ ارائه-یِ ادلّه-یِ کافی، و اثباتِ قضيّه، پذيرفت که: صرفِ وقوف بر "چرايی" و "چگونگی"ِ شکست، میتواند موجبِ قطعی در امکانِ بديهیِ "واگرداندنِ غلبه، و چيرگی بر دشمنِ غالبِ پيشين" باشد. در پاسخ به اين شبهه میگوييم: هرگاه مغلوب به حيثِ "توان" در موضعِ "چيرگیِ بالقوّه" باشد، و همچُنان در وضعِ "مغلوبيّت" باقی مانده باشد، علّتِ ماندگاریِ غلبه را، صرفاً میتوان در "مرعوب ماندنِ مقوَّم به نادانستگیِ مغلوب" سراغ کرد.
حتّی شکستِ ما از اسلام، به هيچ-وجه "باوری" نمینمايد، تا چه رسد به دوامِ مغلوبيّتِ-مان؛ آنهم در درازنایِ چهارده سده. آنچه اين مغلوبيّت را، در اين همه قرن، مجال و امکانِ ""تداوم" بخشيده، در "مرعوبيّت" و "نادانستگی" خلاصه میشد.
مرعوبيّت، در محدوده-یِ "هنگامه-یِ هجوم"، و نادانستگی در هزارساله-یِ اخير.
يادداشت را به دو بخش میکنم. در اين نخستين بخش، در پیِ پاسخ به اين پرسش برمیآيم که «چرا از اسلام شکست خورديم؟»، و در بخشِ دوّم –که بهزودی نشر خواهم داد-، به چرايیِ "ماندن در مغلوبيّت" خواهم پرداخت. کاملاً بديهی-ست که با پاسخی که در اين بخشِ نخست به آن میرسيم، بخشِ دوّم، به ياریِ ايزدان، دربردارنده-یِ راهکارِ راستينِ "غلبه بر اسلام" خواهد بود. ايدونباد!
چرا از اسلام شکست خورديم؟
گويا، جز در شاهنامه، در کلّيّتِ آثارِ ادبی-تاريخیِ پيشينِ ما، چه به عربی و چه به فارسی، به واقعه-یِ هولناکِ يورشِ اسلام، از زاويهديدِ سپاهِ اسلام نگريسته شده، و مدارِ سخن و گزارش، بر "پيروزی اسلام" است نه "شکستِ ايران"! در شاهنامه نيز، چُنانکه همه خوانده-ايم و میدانيم، روايت به گونه-یِ گزارشِ مستقيمِ عينی است، امّا داوری يا به عبارتِ ديگر بيانِ نتيجه، به گونه-یِ غيرِ مستقيم، و در لفّافه-یِ نامه-(یِ رستمِ فرّخزاد به برادرش) امکانِ بروز میيابد؛ و آن نيز به قالبِ پيشگويیِ پيامد-هایِ چيرگی.
ترديد نبايد داشت که در سده-هایِ تا سوّم و چهارمِ هجری، آثاری داشته-ايم که در آن، يورشِ اسلام، از زاويهديدِ ايرانی گزارش شده بوده؛ امّا هيچيک از اين آثار برجای نمانده؛ زيرا آثاری ازيندست، جوازِ نشر نداشته، و اگر معدود اوراقی برجایمانده، علّتِ کاملاً آشکاری دارد که به محضِ ديدنِ آن، میتوان بدان پیبُرد. ازجمله، دو قطعه شعر داريم، يکی به زبانِ پهلوی، و ديگری به زبانِ کُردی. و اين هردو، به احتمالِ قوی، بايد مربوط به سده-یِ نخست و يا حدِّاکثر سده-یِ دوّمِ پس از هجوم بوده باشد[1]
قطعه-یِ پهلوی موسوم است به «اَپَر مَتَنی شهوهرامی ورژاوند» (برآمدنِ شاه بهرامِ ورجاوند). اين شعرِ بینظير را میتوانيد اينجا [يا اينجا] بخوانيد. و امّا، قطعهشعرِ کُردیِ کهن را –با ترجمه-یِ آن، از دکتر سعيد کردستانی، بهنقل از ملکالشّعرا بهار- اينجا [و مستقلّاً اينجا نيز؛ که در لينک-دهی-ها قابلِ استفاده باشد] نقل میکنم:
هرمزگان رَمان آتران کژان
هوشان شاروه گوره گاوران
زور کره ارب کردنا خاپور
گنانی پاله بشی شاره زور
ژن و کنيلکا وديل بشينا
مرد آزاتلی ژروی هوينا
روش زردوشتر ماننه و بیدس
بزيکا نيکا هورمز و هويچکس
پرستش-گاه-هایِ هرمزدی ويران شد و آذرِ آن کُشته گشت
خود را پنهان ساختند بزرگ و بزرگان
تازیِ زورکار و زورگوی ويران ساخت
شهرهایِ "پهله" را، تا بروی به شهرِ زور
زنان و دوشيزگان به اسيری رفتند
آزادمردان در خون غلتيدند
روشِ "زرتشتر" بیدستيار مانده است
اهورمزدا به هيچکس رحم نمیکند.[2]
نکته-یِ بسيار جالب، که در بحثِ حاضر نيز جایِ طرح دارد، اين است که بهار، اين دو قطعه شعر را، نه در بحثی تاريخی، که در بررسیِ ادبیِ "شعر در ايران" مجالِ طرح میدهد! و آن هم در سال-هایِ اوجِ پادشاهیِ رضاشاهِ کبير.
از اينجا میتوان تا حدودی به چندوچون و چرايیِ برجاینماندنِ آثاری ازيندست، در ايرانِ تحتِ سلطه-یِ مخوفِ اسلام پیبُرد. و بد نيست به اين دو نکته-یِ ديگر نيز اشاره کنم: 1. حتّی خودِ بهار، در همان فضا و شرايط نيز، از "چامه-یِ شاه-بهرام"، يک بيت را بیترجمه رها میکند![3] 2. از اين دو قطعه، قطعه-یِ کُردی را جايی نديده-ام که نقل شده باشد؛ و قطعه-یِ پهلوی نيز، به ُندرت موردِ نقل و استناد واقع شده.[4]
چنان که اشاره شد،
اگرچه مطالبِ اغلب اغراق-آميزِ گزارش-هایِ کهن راجع به تشتّتِ فرمان-روايیِ ايران در هنگامه-یِ آمادگیِ مسلمين برایِ يورش به سرزمين-هایِ آبادان و ثروتمندِ روزگار، میتوانسته اين پيش-زمينه-یِ ذهنی را در ما پديدآورده باشد که علّتِ شکستِ خود (!) را در ضعفِ خويش بجوييم، احساسِ غالبِ ما، کاملاً چيزِ ديگری بوده است: پيروزیِ اسلام بر کفر را "تقديرِ الهی" و "سرنوشتِ محتوم" میديده-ايم. و البتّه، تقدير و سرنوشتی خوشايند؛ چرا که اکنون ديگر در جبهه-یِ "فاتحِ غالب" بوده-ايم و نه در صفِ "مغلوبان".
با اطمينان میتوان گفت که ديگر بههيچ-وجه به تصويری که شاهنامه-یِ فردوسی، در علّتِ شکست، و البتّه بهگونه-ای اشاره-وار، پيشِ رویِ ما مینهاده، کششی نداشتهايم: پابرهنه-ای گرسنه و ژنده-پوش، با نيزه و شمشيری سبک، ايستاده بر دروازه-یِ بهشت!
و از اينروست که نخستين تکانهایِ بيدارکننده در هستیِ ايرانی، نه از انديشيدن به دورانِ باستان و بهيادآوردنِ آن، بلکه با مشاهده-یِ انسانِ به خرد دستيافته-یِ غربی، و مقايسه-یِ احوالِ خوشِ او با روزگارِ تباهِ-مان، پديدآمده است؛ اگرچه، پس از گوشه-یِ چشمی به دنيا گشودن، يادِ گذشته نيز، در ما پر و بال گشوده.
با اينهمه، گُمان نمیرود که بتوان تأثيرِ شگرفِ "از بوته-یِ فراموشی بهدرآمدنِ يادمانِ ادوارِ شکوهمندِ بسيار دورِ ما" را، در بيداری-مان ناديده گرفت. از حدودِ دويست سالِ پيش به اينسو، در پرتوِ پژوهش-هایِ غربيان، بخش-هایِ به فراموشی سپرده شده-یِ فرهنگ و تاريخِ باستانیِ بسيار دورِ ما، از ورایِ غبارِ قرن-ها و هزاره-ها، جلوه-گری آغاز کرده؛ و سپس-تر، ما نيز با آن پژوهش-ها آشنايی يافته-ايم.[5]
به دليلی بینياز از بازگفت، بايد اين صدوچنددهسال را به دو دوره-یِ اصلی بخش کرد و از هم جدا نمود؛ و باز برایِ دوره-یِ دوّم نيز، به دو دوره قائل شد:
1. پيش از 57، که در آن با چيرگیِ دوباره-یِ اسلام مواجه شده-ايم
2. پس از 57. و در دورانِ پس از 57: الف) پيش از دسترسیِ نسبةً عمومیِ ما به اينترنت، ب) دورانِ اينترنت.
تا پيش از 57، انگيزه-یِ درونیِ فراگير و ملموسی برایِ پرداختنِ انسانِ ايرانی به اسلام، سراغ نمیتوان کرد. انقلابِ 57، از اين نقطهنظر، برایِ تجديدِ حياتِ ايرانی، چُنان و چندان راهگشا و ارزنده بوده که میتواند حتّی نظريّه-ای تا اينحد مخيَّل را نيز درخورِ طرح سازد، که: خمينی، از سویِ "روحِ جمعیِ ايرانی" مأموريّت داشت. [6]
ظهور و چيرگیِ دوباره-یِ اسلام، انسانِ ايرانی را واداشت تا يکبار برایِ هميشه، تکليف-اش را با اسلام يکسره سازد[7].
و خوش-بختانه، در نيمه يا يک-سوّمِ اخيرِ اين دورانِ تلخ، پديده-ابزاری شگرف به ياریِ او آمد تا رؤيایِ هزاروچهارصد ساله-یِ «آزادیِ بيان»-اش را محقَّق سازد. برایِ جمع-بندی و نقد و بررسیِ آثارِ اسلام-شناسی در اين دوره-یِ اخير، به مطالعه-ای نياز است که متأسّفانه نگارنده هرگز مجالِ آن را نداشته است. از اينرو، بهناچار، بحثِ خود را بهگونه-ای نسبةً کلّی، و بيشتر ناظر به آثارِ دورانِ پيش از اينترنت، و حتّی –چهبسا- پيش از 57 دنبال میکنم؛ چرا که در دوره-یِ نخستِ پس از 57 نيز، بهواسطه-یِ حضورِ جمعيّتی قابلِ توجّه از ايرانيان در کشورهایِ آزاد و متمدّنِ غربی، آثاری نشر يافته که نگارنده از بسياری از آن بیخبر مانده.
نظريّه-یِ غالب، به پرسشِ موردِ بحث پاسخی میدهد که دربردارنده-یِ عللی سهگانه است:
1. ايرانِ ساسانی، از درون و برون، به اضمحلال و آشفتگی دچار بود.
2. ما ايرانيان از ستمِ شاهان، و زوربيشی و نيرنگ و فسادِ موبدان، و کلّيّتِ ساختارِ طبقاتیِ مبتنی بر ستم و انحصارطلبیِ حاکم بر جامعه، تا سرحدِّ انزجار بهتنگ آمده بوديم.
3. اسلام، با شعارِ «برادری و برابری»، ما را فريب داد.
احمد شاملو، در يکی از شعرهایِ بسيار قوی و مؤثّرِ خود، اين هرسه را، با واژگانی بسيار رسا، در دوسطر و نيم گنجانيده:
«اعراب فريب-ام دادند
برجِ موريانه را به دستانِ پُرپينه-یِ خويش بر ايشان در
گشودم » [8]
و بلکه، از ديگر باورمندانِ اين نظريّه-یِ سراپا بیاساس، پا فراتر نهاده، و علیالظّاهر وقوعِ هرگونه جنگی را هم انکار کرده است!
و اين، فاجعه-یِ اسلام-شناسی (يا درست-تر بگوييم: اسلام-نشناسی)ِ دوره-یِ يکصدوچندده ساله-یِ اخيرِ ماست. فاجعه-ای که نگارنده، اينک با تمامیِ توانِ خويش، به رفع و دفعِ آن میکوشد؛ امّا اميدوار است که پژوهندگانی توانمند (و نه چون صاحبِ اين قلم، ناتوان و صرفاً دردمند) بدان توجّه نمايند، و بليّه-یِ شومِ آن را از ما دور سازند.
از همين شعرِ شاملو میتوان ديد و دريافت که چگونه يک نادرست-فهمی، يک برداشتِ ناروا و بیاساس، گسترش میيابد؛ و بهتواتُر، در لايه-هایِ عمقیِ ذهنِ ما نشست میکند. و متأسّفانه، امثالِ اينگونه برداشت-هایِ بیاساس - و بعضاً دشمنساخته - که به بهترين نحوِ ممکن، بيانِ شعری و ادبی يافته باشد، اندک نيست؛ و گاه حتّی در شاهنامه-یِ فردوسی نيز يافت میشود!
ابطالِ عللِ سه-گانه
پيش از پرداختن به ابطالِ جزءبهجزءِ اين نظريّه - اين حقيقتِ تاريخی! -، اشاره کنم که برخی، علّتِ ديگری نيز بر اين مجموعه میافزايند، که بنا به تفاوتی اساسی، به بحثِ حاضر مربوط نمیشود؛ و آن « خيانتِ نيرو-هایِ خودی » است!
برخلافِ فقراتِ سهگانه-یِ موردِ بحث، برایِ اين يکی اسنادِ تاريخی نيز میتوان سراغ کرد؛ امّا دروغی دشمن-ساخته بيش نيست؛ يا درست-تر بگوييم: واقعيّتی جزئی و گهگاهی است که با بيانِ متواتر، آن را بهگونه-یِ امری کلّی جلوه داده-اند، يا جلوه داده شده است. در همان مکتوباتِ کهن که برایِ اين فقره بدان استناد میشود، کلّيّه-یِ مواردی که از اين بهاصطلاح و علیالظّاهر "خيانتِ نيرویِ خودی" ذکر شده، همه و همه، مربوط به بعد از شکست-هایِ بزرگِ اوّليّه، و ضمنِ پيش-رویِ دشمن در داخلِ سرزمين-هایِ ايرانی است. و ازآنجاکه بحثِ ما به نخستين رويارويی-هایِ بزرگِ اوّليّه محدود میگردد، اين فقره بيرون از بحثِ ماست؛ اگرچه در تعليل و تحليلِ نهايی، اين فقره نيز، ياری-گرِ ما در شناختِ هيولا تواند بود.
بازگرديم به ابطالِ عللِ سهگانه.
يکی از کسانی که در طرح و جاانداختنِ نظريّه-یِ «اضمحلالِ ايرانِ ساسانی» بهجدّ کوشيده است، کريستنسنِ دانمارکی است، در کتابِ ايران در زمانِ ساسانيان.
پيش-ازين، نويسنده-یِ وبلاگِ «اندر تاريکایِ زبانِ پارسی» (م. سهرابی) در حاشيه-وارِ يکی از مقالاتِ خود (يک واژه-یِ منسوخ، و بحثی در چند و چونِ نسخِ آن) به اين موضوع پرداخته است. ضمنِ توصيه-یِ خواننده به مطالعه-یِ حتمیِ مقاله-یِ فوق، فشرده-ای از بحث را اينجا میآورم.
بنا به تأمّل و بررسیِ نويسنده، تنها - و تأکيد میکنم تنها - سندی که پروفسور کريستنسن در اثباتِ دعویِ خويش، داير بر «اضمحلالِ ايرانِ ساسانی»، بدان استناد میجويد، عباراتی از «بابِ برزويه»يِ کتابِ مشهورِ کليله و دمنه است. کريستنسن اشاره-ای گذرا به نظرِ متفاوتِ ديگران -ازجمله نولدکه- نموده، و بیدرنگ بر سرِ حرفِ خويش بازمیگردد، که: خير؛ اين، يک سندِ معتبرِ ساسانی است! درحالیکه افزون بر دريافتِ کاملاً درست، دقيق، و منطقیِ نولدکه[9]، سندِ بسيار معتبر و ارزنده-ای داريم از سده-یِ پنجمِ هجری، آنهم از دانشمند و پژوهنده-ای بینظير، يعنی ابوريحانِ بيرونی، که «بابِ برزويه» را برساخته-یِ ابنِمقفّع میداند. بدينگونه، يگانه سندِ کريستنسن از درجه-یِ اعتبار ساقط میگردد. جالب آنکه کريستنسن در هيچيک از منابعِ غيرِ ايرانیِ مربوط به عصرِ ساسانی، که ازقضا با ديدِ دشمنانه و اغراق-آميز (در برجسته نشاندادنِ بدی-هایِ ايرانی) بهنگارش درآمده، مطلبی نيافته که بتواند برایِ دعویِ بیاساسِ خويش، بدان استناد جويد!
افزونِ بر اين، قاعده-یِ ساده-ای وجود دارد که "مندرآوردی" بودنِ نظريّه-یِ کريستنسن را آشکار میسازد؛ و اين قاعده عبارت است از "نسبتِ مستقيمِ ميانِ استواریِ بنيانهایِ يک جامعه، و آبادانیِ آن. و در هيچکجایِ اسناد و گزارشهایِ تاريخی، که عموماً توسّطِ دشمنانِ ايران، يعنی مسلمين، و بعضاً مسلمينِ بسيار متعصّب، بهنگارش درآمده، کمترين اشاره-ای به ناآبادانی و ويرانگیِ سرزمين-هایِ ايرانی ديده نمیشود. و بايد به اين نکته توجّه داشت که آنچه اين گزارشگران میديده-اند، «ايران»ی بوده که از دوره-یِ خسرو پرويز، تا پايانِ شاهنشاهیِ ساسانيان، بسی مصائب و بلايا بر وی گذشته بوده است. و آنگاه، کريستنسن –معلوم نيست به چه انگيزه-ای- میخواهد بهزور به ما بباوراند که نه اين ايرانِ مصائبديده، بلکه ايرانِ دورهیِ درخشانِ خسرو انوشروان، دچارِ اضمحلال و فروپاشی بوده است!
بپردازيم به دوّمين علّت، يعنی انزجار و بهتنگآمدگیِ ما ايرانيان از شاهان و موبدان، و نظامِ وحشيانه-یِ طبقاتی؛ آنهم تا سرحدِّ استقبال از دشمن؛ دشمنی که در همان نخستين برخورد و نگاه، وی را «ديو» ارزيابی کرده-ايم!
بهراستی، چنين ياوه-ای نياز به پاسخ-گويي دارد؟! کاش سازندگان و باورمندانِ اين نظريّه-یِ مستحکم، دستِکم يک سند –ولو بیاعتبار- ارائه میکردند. به اين میمانَد که بهرامِ اسکندریِ ميانه، شب بخوابد و، صبح، اين نظريّه-یِ بلند را اعلام کند: «علّتِ شکستِ روميان از بَربَرها، و برافتادنِ امپراطوریِ رومِ غربی، اين بوده که ترياکی که میکشيده-اند غش داشته، و سوراخِ وافورِ-شان نيک آواز نمیخوانده.»!!!
باور کنيد آن ياوه، ازيننيز ياوه-تر و مضحک-تر است؛ الّا اينکه متأسّفانه جاهايی ناشناخته از درونِ-مان را ارضاء میکند؛ و ازينرو به مضحکبودن-اش پینمیبريم. و ديگر اينکه ياوه از دهان-هایِ گُنده بيرون جسته است؛ و ما به قاپيدنِ ياوه از چنين دهان-هايی شيفتگیِ بيمارگونه-ای داريم؛ بهويژه دهانی که نه از خودمان، بلکه از "از ما بهتران" باشد!
با اينهمه، به بخشی از اين ياوه میخواهم پاسخ بدهم؛ بخشی که «ستمگرانهبودن»ِ نظم و نظامِ طبقاتیِ دورهیِ ساسانی را دعوی میکند.
نخستين ايرادی که به اين برداشتِ ناروا وارد است، به عارضه-ای بازمیگردد که میتوان آن را "تحميلِ ديدگاه" خواند. پژوهنده-یِ امروز نبايد ديدگاههایِ – بهويژه ارزش-باورانهیِ- امروزينِ خود را، به ادوارِ پيشينِ موردِ پژوهش تحميل نمايد. بهطورِ مثال، "خود-جداگانیِ بخشهایِ سهگانه-یِ ساختارِ اداره-یِ کشور" (استقلالِ قوایِ سهگانه) - مجريّه، مقنّنه، قضائيّه -، از دستآورد-هایِ غربیِ دوسهسده-یِ اخير به شمار میرود، و نمیتوان در نقد و بررسیِ نظامهایِ فرمان-روايیِ ادوارِ گذشته، وجود يا عدمِ آن را، ملاکِ ارزيابی قرار داد. نظم و نظامِ طبقاتیِ جوامعِ کهن و باستانی نيز، مقوله و پديده-ای است متعلّق به روزگارانِ پيشينِ حياتِ اجتماعیِ بشر، که در بيشترينه-یِ جوامع، با تفاوتهايی، وجود داشته است. و اين نظم و نظام را، ذهنِ امروزينِ ما برنمیتابد. چُنانچه با پيش-زمينه-یِ ذهنیِ امروزِ خود به سراغِ جوامعِ کهن برويم، پيداست که همه-یِ آن جوامع، به اوصافِ «ستمگری، بيداد، و توحّش» متّصف خواهند گشت.
ساز و کارها، ويژگیها، و پديده-هایِ دنيایِ کهن را بايد در بسترِ زمانیِ متعلّقِ به آن، موردِ بررسی قرار داد. نظم و نظامِ طبقاتی، بهگونه-ای که در ايرانِ ساسانی مشاهده میشود، چيزی نيست که اختصاص به ايرانِ ساسانی داشته باشد. چنين نظم و نظامی را، پژوهندگانِ تاريخ در بيشترينه-یِ جوامعِ کهن شناسايی نموده-اند؛ ازجمله در هندِ باستان، چُنانکه از کُتُبِ مقدّس و اسناد و شواهدِ ديگر برمیآيد؛ و همچُنين در ايرانِ هخامنشی[10] و اشکانی.
در شاهنامه، اين نظمِ اجتماعی به جمشيد نسبت داده شده. وی مردمان را به چهار، و يا به عبارتی پنج گروه بخش میکند: پرستندگان، جنگآوران، کشتکاران، و دستورزان-پيشهوران. چُنانچه "ديوان" را نيز در شمارِ مردم آوريم، گروهِ پنجم ايشان خواهند بود، که جمشيد، برایِ ساختنِ بناها، به بيگاری میگُماردشان.[11] در متنهایِ زرتشتی نيز از طبقاتِ سهگانه-یِ «پيشوايانِ دينی-سپاهيان-برزيگران» سخن رفته است.
به نظرِ نگارنده، اين بخشبندیِ سه يا چهارگروهیِ مردمان، نه يک پديده-یِ خاص، بلکه وضع و نهشی کاملاً طبيعی بوده؛ بنابراين جایِ انتقاد ندارد. "تقسيمِ کار" که اين بخش-بندی مبتنی بر آن است، وضعِ طبيعی و بديهیِ زندگیِ اجتماعی است. چُنانچه اين بخش-بندی مبنايی ديگر میداشت، مثلاً بر شالوده-یِ رنگِ پوست، نژاد، زبان، يا دين و اعتقاد میبود، بیترديد جایِ بحث و انتقاد داشت. با اينحال، در نظم و نظامِ مزبور، در دوره-یِ ساسانی، ويژگیِ ديگری شناسايی شده که جایِ بحث دارد؛ و آن "بستهبودنِ طبقات" است. طبقات، در اين دوران، به قرارِ زير بوده:
1. روحانيان (آسروان) [12]
2. جنگيان (ارتيشتاران)
3. مستخدمينِ ادارات (دبيران)
4. توده-یِ ملّت (روستاييان و يا استريوشان) و صنعتگران و شهريان يا هتخشان .[13]
مهرداد بهار مینويسد:
«در سنّت و آئينِ کشورداری، بهويژه در دوره-یِ ساسانيان، ساختِ اجتماعی به صورتِ رسمی عميقاً متّکی بر شکلِ سه طبقه-ای بود و از وجود و ادامه-یِ اين طبقاتِ بسته (cast) شديداً دفاع میشد. نمونههايی از اين دفاعِ سنّتی از حدودِ طبقاتی را میتوان در داستانِ معروفِ « کفشدوز و انوشيروان » در شاهنامه ديد.» [14]
صرفِ-نظر از تسامحی که در ذکرِ عددِ طبقات روی داده (و علّتِ آن به زمينه-یِ بحثِ بهار در عباراتِ پيشينِ او باز میگردد –که بهگونه-ای بسيار درخورِ درنگ، از «ساختِ خويشکارانه-یِ سه بخشیِ هندواروپايی» سخن میگويد، (از سخنِ وی چُنان برمیآيد که برایِ اين موضوع، اسنادِ قابلِ توجّهی در دست نيست؛ و چهبسا "داستانِ کفشگر "[15] يگانه سندِ آن باشد! و از سویِ ديگر، موردی کاملاً مشخّص در دست است که اين دعوی، يعنی بسته بودنِ طبقات را –لااقل بهگونه-ای که ما به ذهن داريم- نقض میکند؛ و آن، سخنِ آغازين در «بابِ برزويه» است، اگر اين ايرادِ مغلطه-گونه مطرح نگردد که «بابِ برزويه»، را که –به استنادِ ابوريحان-، دستکارِ ابنِمقفّع دانستهايم!): «پدرِ من از لشکريان بود و مادرِ من از خانه-یِ علمایِ دينِ زردشت بود...» [16] چگونه است که فرزندِ يک لشگری، به طبقه-یِ اهلِ دانش درمیآيد؛ و هيچ مانعی وجود ندارد؟!
بنده-یِ نگارنده در اين نکته بیگُمان-ام که بسته بودنِ طبقات، به آن شدّت که امروزه –و در اين چند دهه يا بلکه يکصدساله-یِ اخير- میگوييم، نبوده است. امّا اين موضوع اهمّيّتِ چندانی ندارد.
به نظرِ نگارنده، اصلِ موضوع کاملاً قابلِ دفاع است. بسته بودنِ طبقات، و ممنوعيّتِ انتقال، چُنان که امروزه به نظرِ ما میآيد ظالمانه و از رویِ تعصّبی بیدليل و کوته-فکرانه نبوده؛ بلکه کاملاً برعکس، بر زيرساختی نسبةً طبيعی، و ضمناً بسيار خردمندانه، و سودمند به حياتِ اجتماعی، و پويندگی و استواریِ آن، بنا شده بوده است. متأسّفانه به دليلِ خصومتی غالباً بیدليل، حتّی در بهترين و خوشايند-ترين رویآوردن-هایِ مثبتِ-مان به مواريثِ ارزنده-یِ دوره-یِ ساسانی، بازهم -چُنانکه بايد- نهتنها تأمّل نکردهايم، بلکه ناباورانه وردِ انکار و تخطئه را پيشه-یِ خود ساخته-ايم. و بهويژه درباره-یِ "انوش-روان" و دورانِ پادشاهیِ او، به مخالفخوانیِ کور و متعصّبانهای دچار آمدهايم. چرا؟ چون در نگاهِ تازه و روشنفکرانه –و ازجمله سوسياليستی-یِ ما، مزدک از اتّهاماتِ رسمی و سنّتیِ خود تبرئه شده، و بهگونه-یِ قهرمان درآمده؛ بنابراين، بهگونه-ای که به چشمِ-مان جز بديهی نمیآمده، به ردّ و سبّ و لعنِ کشنده-یِ او برخاسته-ايم. در اين نوشته، مجالِ آن نيست که دريافتِ خود درباره-یِ "مزدک" را به قلم آورم؛ تنها میتوانم اشاره-وار بنويسم که: مزدک، مردی بود دردمند، و بسيار فهيم، با انديشه-هايی نيک انسانی؛ امّا با راه-کاری کاملاً وارونه! بگذريم.
يکی از مواريثِ بسيار ارزنده و درخورِ تأمّلِ دوره-یِ ساسانی، نظريّه-یِ «عدالت»ِ آن است. "عدل" در بينشِ دوره-یِ مزبور، معنايی بسيار ساده، و تعريفی بسيار روشن دارد: «بودنِ هرچيز در جایِ خود». مهم-ترين نکته-ای که در تأمّلِ بر اين نظريّه، بايد موردِ توجّه باشد، اين است که "عدل"ِ مزبور، بيش و پيش از آن که مقوله-ای مبتنی بر "اخلاق" باشد، يک سازوارِ ضروریِ حياتِ اجتماعی است.
حکمت-واره-یِ نسبةً مشهوری –که يحتمل به بزرگمهر نسبت داده میشود-، ازجمله، به بهترين گونه-یِ ممکن، نظريّه-یِ مزبور را توضيح میدهد:
دو نکتهیِ بسيار ظريف و مهمِّ ديگر که بايد در نظر داشت، به قرارِ زير است:
1. طبقات، دستهبندیِ نوعیِ دانستگی-ها و خويشکاری-ها بوده، و نه به شماره-یِ مشاغل. ازينرو، فیالمثل در چهارمين طبقه، انواعِ بیشماری از مشاغل قرار میگرفته؛ و در گزينشِ آنها، هيچگونه محدوديّتی وجود نداشته است. بهترين وضعِ ممکن برایِ آموختنِ يک پيشه، و استاد شدنِ در آن، با توجّه به اينکه آموزش-کده-ای جز کارگاه وجود نداشته، اين بوده که هر کودکی، پيشه-یِ پدرِ خويش را دنبال کند. چُنين وضع و روالی، نه فقط در دوره-یِ ساسانی، که در زندگانیِ اجتماعیِ خودِ ما، تا همين چند دهه قبل، شکلِ غالب بوده است. کودکی که از پنج-ششسالگی در کنارِ پدر، در مثلاً کارگاهِ آهنگری میزيسته، در کمتر از بيستسالگی، استادی زبردست بوده. چه نيازی بوده که اين کودک، مثلاً در پانزده سالگی، هوس کند که درودگر شود؟!
نبايد ذهنيّتِ امروزينِ خود را، که متأثّر از طرزِ زندگانی-يی کاملاً متفاوت با گذشته-هایِ دورِ ماست، در نگرش و پژوهشِ خود دخالت دهيم؛ و در اثرِ اين خلط، سر از برداشت-هایِ ناروا درآوريم.
ازقضا، در زندگانی-يی از گونه-یِ قديم، خردمندانه-ترين و سودمند-ترين شيوه اين بوده که با تداومِ پيشگانیِ موروثی، از اتلافِ وقت و نيرو، و پراکنده-کاری-هایِ بیثمر، جلوگيری شود.
2. آنچه ما را به خطا وامیدارد، بازهم مقايسه-یِ نابهجایِ زندگیِ امروزين با زندگیِ ادوارِ پيشين است. و ازجمله اموری که در اين قياسِ بیجا نقش دارد، مقوله-یِ "فرهنگِ مبتنی بر نوشته" است. به اين تصوّر دچار میشويم که اگر در جامعه-یِ ساسانی، مردمانِ طبقه-یِ چهارم (کشاورزان و پيشهوران) که اکثريّتِ جامعه را تشکيل میداده-اند، از "خواند و نوشت آموختن" بهدور و برکنار بودهاند، پس در "جهل و نادانستگی" بهسرمیبرده-اند!
آيا بهراستی چُنين بوده؟ آيا همه-یِ جوانب را در نظر گرفته-ايم؟ مثلاً آيا به اين نکته توجّه کرده-ايم که در دنيایِ کهنِ دوره-یِ ساسانی، «کتاب» به مفهومِ عامِّ آن، و بهگونه-ای -نه چون دورانِ ما، بلکه حتّی بهگونه-یِ سده-هایِ سوّم و چهارمِ هجری بهبعد، نيمه- گسترده، نمیتوانسته وجود داشته باشد؟ (آشنايیِ جهانِ ايرانی با کاغذ –که در دنيایِ کهن، ظاهراً تنها در چين ساخته میشده-، در نيمه-یِ سده-یِ دوّمِ هجری اتّفاق افتاده)!
بیتوجّه به اين ويژگی-هایِ ناگزيرِ دنيایِ کهن، و از آن بدتر: مثلاً با اشتباه گرفتنِ انگيزه-یِ کفشگرِ شاهنامه (که تصوّر میکنيم منظورش اين بوده که فرزندش "کتابخوانی" بياموزد، و مثلاً شاعر يا نويسنده-یِ بزرگی شود!) برایِ او و فرزندِ محروم-مانده-اش، گريبان چاک میکنيم، و بر دوره-ای درخشان از فرهنگ و تمدّنِ کهنِ خويش، خطِّ بطلان میکشيم! (ضمناً، توجّه کنيم به فضایِ شگفت-انگيزی که در آن يک کفشگر به چُنان ثروتی میرسد که میتواند به شاهِ شاهان وام بدهد! و تازه، اين شخص، در سرزمين-هایِ غيرِ ايرانیِ شاهنشاهی بهسرمیبُرده[17]. "انوش-روان"، خود به اين نکته توجّه دارد، و از آن اظهارِ شادمانی میکند؛ با بيانی که بهراستی نمونه است)!
سخن به درازا کشيد. اگر اين بحثِ دراز-دامن برایِ نشان دادنِ نادرستیِ اين توهّم، بسنده بوده، و روشن ساخته باشد که «شکستِ ما از اسلام، ربطی به "اضمحلال"ِ موهوم و ادّعايیِ ما نداشته»، و نيز توانسته باشد به اين پندارِ سخيف و موهن که «بهتنگآمدگیِ ما، ما را به پيشوازِ عرب و اسلام رهنمون گشته»، پاسخی شايسته داده باشد، اکنون میتوانيم به سوّمين علّتِ ادّعايی بپردازيم: اسلام، با شعارِ برادری و برابری، ما را فريب داد!
دربارهیِ کسی که چُنين ياوه-ای را بر زبان میآورد، میتوان با اطمينان گفت که بر گزارش-هایِ تاريخی، به حدِّ تورّق نيز، تأمّل ننموده است؛ حتّی اگر اين شخص "احمد شاملو"، شاعرِ بزرگِ ما باشد.
شاملو، جايی ديگر (پنجسال بعد از سرودنِ «جخ امروز...» [1363]، در سخنرانیِ مشهور و جنجال-برانگيزش در دانشگاهِ کاليفرنيا، برکلی-آوريلِ 1990) نيز، عينِ همين ياوه-یِ سخيف را، اينبار به نثر، به اذهانِ شيفته القاء میکند:
«همه میدانيم که ايرانيان فريب در باغ سبزی را خوردند که اعراب با شعار مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بودند. بحرانهای اجتماعی ايران هم به اين فريب-خوارگی تحرک بيشتری بخشيد تا آنجا که میتوان گفت دفاعی از کشور صورت نگرفت و دروازه-ها از درون به روی مهاجمان گشوده شد»...
و باز:
«در برابر بيداد مُغ-ها و روحانيان زردشتی که تسمه از گُرده-اش کشيده-اند فريب عرب-ها را میخورد. دروازه-ها را به رويشان بازمیکند، و دويستسال بعد که از فشار عرب بهستوه آمد و نهضت تصوف را براه انداخت دوباره فيلش ياد هندوستان میکند و عناصر زردشتی را که با آن خشونت دور انداخته، پيش میکشد»... [18]
جدّاً که! به قولِ مشهور: «با اين علما !...!!»
چگونه يک انسان میتواند به چُنين جايی برسد که بهصِرفِ اينکه به نامی بزرگ بدل شده، دهان-اش را بازکند، و يکجا و يکنفس اينهمه ياوه ببافد!؟ بهراستی انسان دل-آشوبه میگيرد. (در اين عمرِ پنجاهساله-ام، چيزی نکبت-بار-تر از "چپزدگی" نديده-ام. يک مسلمان دهان که بازمیکند، از انديشه-ها و مفاهيمِ نيک نمیگويد که ما فريب بخوريم و انبوهِ ياوه-هايش را نيز به حسابِ آن بگذاريم؛ امّا يک شبهِ روشنفکرِ چپ، موجودِ بسيار مخرّبی است).
متأسّفانه وقتی ياوه و چرتوپرت از دهانی گُنده بيرون میآيد، چُنان در مغز-هایِ پوک مینشيند که تنها به هزار جانکندن میتوان آن را زدود.
حتّی يک تورّقِ ساده در گزارش-هایِ تاريخی بسنده است تا چهره-یِ هولناک و خون-ريزِ اسلام را، در يورشِ به ايران، بر ما آشکار سازد. نمیتوان دانست مدّعيان در کجایِ کشتار-هایِ هولناکِ اسلام و مسلمين، پيامِ «برادری» و «برابری» ديدهاند؟!
بیانصافی نبايد کرد. شاملو به گردِ پایِ استاد، آموزگار، و منبع و مأخذِ احتمالی-اش، عبدالحسين زرّينکوب نمیرسد.
جایِ حيرت دارد که چگونه جمهوریِ اسلامی، کتابِ گندوگُه-آلوده-یِ نکبتی چون «دو قرن سکوت» را، سالهایِ سال، ممنوع-الانتشار میکند! در تمامیِ آثارِ دفاع از اسلام، نمیتوان کتابی تا اينحد مؤثّر سراغ داد.
زرّينکوب، با شيوه-یِ شومِ "يکی به نعل، يکی به ميخ"، بزرگ-ترين خيانت-ها را نسبت به ايرانِ معاصر مرتکب شده است.
شايد کسانی ترديد داشته باشند که در اين دورُويگی، بالآخره رويه-یِ اصلیِ زرّينکوب -استاد زرّينکوب- کدام بوده است.
چگونه میتوان اطمينان يافت که وی سربازِ احياناً بیجيره و مواجبِ اسلامِ نابِ محمّدی نبوده است؟!
خواننده را به سندی بسيار معتبر توجّه میدهم (و البتّه، امثالِ اينگونه سندها، در آثارِ اين بزرگ فرهيخته-یِ معاصر -و حتّی در همين دو قرن سکوتِ وی نيز- اندک نيست. امّا، عاقلان را اشارهای...). در صفحهیِ 77 [از چاپِ نهم، 1378]، عنوانِ بخشِ مربوط به پايمردی و شکستِ-مان در "نهاوند"، چُنين آمده: فتحِ نهاوند!
به نظرِ شما، نويسنده در کدام جبهه بوده است؟ خود بسيار دوست دارد که در جبهه-یِ "ايران" انگاشته شود؛ امّا اين انتخابِ عنوان، جايگاهِ او را -ناخواسته- مشخّص مینمايد!
اندکی ورق بزنيد و صفحاتِ بسيار اساسی و مهمِّ 81 تا 84 را بخوانيد. اينجاست که میتوان احمد شاملو را بیگناه اعلام نمود! وی فريبِ امثالِ اين نوشته-ها را خورده. نمیتوان باور کرد که اينها از قلمِ يک ايرانی، به اوراقِ کتاب راه يافته. کثافت و رذالت و نکبتِ عجينشده با عبارات، ورایِ توصيف است. ما تا کی بايد امثالِ اين ياوه-سرايی-ها را آثارِ بزرگِ پژوهشیِ خود بدانيم؟
خواننده خواهد گفت: مگر نه اين است که خودِ تو، زمانی با امثالِ همين نوشته-ها، راهِ خود را -در رسيدن به کفرِ مطلق- جُسته و دنبال کردهای؟- پاسخ میدهم: چُنين است؛ درست میگوييد. امّا چه کسی ضمانت میکند که اگر منِ نوعی توانِ پژوهشِ پيگير نمیداشتم، میتوانستم از گنداب-هایِ طرّاحیشده توسّطِ اينگونه بزرگان حذر و گذر کنم!؟ گُمان میکنيد احمد شاملو از نوشته-هایِ امثالِ من فريب خورده، يا از نوشته-هایِ امثالِ استاد زرّينکوب!؟ و جالب است که عدّه-ای زرّينکوب را در جوانی-اش متفاوت ارزيابی میکنند. خير؛ اين پژوهنده-یِ بزرگ، از اساس همين بوده.
اين، تنها ظاهرِ اسلام است. اسلام، موجودی است زنده، و دارایِ هستیِ اندام-وارِ پيچيده؛ هستی-يی که شالوده-یِ آن را "مرگ" تشکيل میدهد. ديوِ مهيب و هيولایِ منفوری است که با ساز و کارِ پيچيده-یِ خود، انسانها را، از نقاطِ ضعفِ ايشان میبلعد، و ايشان را بهصورتِ تفاله-هايی، وابسته و پيوسته، قی میکند؛ و چُنانچه بهگونه-یِ عادّی خوراک نيابد، به شيوه-هایِ شگفت-آوری که نمونههایِ اجرايیِ آن را، از نخستين روزهایِ حضورِ نماينده-یِ آن در يثرب، تا به امروز، به وفور میتوان يافت، زمينه-یِ حياتِ انسانها را، بهگونه-یِ باتلاقی برایِ -صِرفاً- روييدنِ "ضعفهایِ بشری" درمیآورد.
اگرچه "نقدِ زرّينکوب" اينجا کاملاً بيرون از بحثِ ما قرار دارد، مايل-ام چند کلمه-یِ ديگر نيز بنويسم، تا از متّهم شدن-ام به بیانصافی جلوگيری کرده باشم:
زرّينکوب نويسنده-محقّقی پُرکار بوده، و آثارِ بسياری تأليف نموده که برخی از اين آثار نمونه و تالی ندارد؛ ازجمله: نقدِ ادبی، ارزشِ ميراثِ صوفيّه (و: دنباله-یِ جستجو در تصوّفِ ايران)، سرِّ نی، و چندی ديگر (و بهترينِ همه، به نظرِ من: ترجمه و تحشيه-یِ فنِّ شعرِ ارسطو). رویِهمرفته، وی يکی از بزرگ-ترين محقّقانِ معاصر محسوب میشود. خوانندگانِ آثارِ او، برخلافِ بسياری از استادانِ ديگر (که کتاب-هايشان را فقط میتوانند به ضربِ زورِ "تکليفِ درسی"، به دانشجويانِ بيچاره حُقنه کنند) طيفِ وسيعی را تشکيل میدهند؛ از خوانندگانِ عادّیِ مشتاقِ مباحثِ تاريخی-ادبی-فرهنگی گرفته، تا دانش-جويان؛ و نيز فارغ-التّحصيلان، و حتّی اساتيدِ دانشگاهها.
در اين حدودِ شصتسال که از ورودِ زرّينکوب به عرصه-یِ تأليف و تصنيف میگذرد، چهبسيار پژوهندگان که با مطالعه-یِ آثارِ وی راهِ خود را يافته-اند؛ چهبسيار خوانندگانِ عادّی که به شيفتگانِ کتاب و فرهنگ بدل گشته-اند؛ چه بسيار افرادِ مسلمانِ درگير که با خواندنِ کتابی، مقاله-ای، و گاه شايد عبارتی از نوشته-هایِ زرّينکوب، با تولّدِ طفلِ نوپایِ "ترديد" در درونِ-شان، به هستیِ انديشگیِ خويش پانهاده-اند؛ و چه بسيار ثمراتِ ديگر. و افزونِ بر اينهمه، زرّينکوب انسانی وارسته، و مردی فرهيخته بود. دانشمند بود، و در نوشته-هايش، حتّی-الامکان، چيزی به خود نمیبست؛ و جز درک و دريافتِ خويش را به خواننده ارائه نمیکرد. قلمی پُرتوان داشت، و نگارشی استوار و تپنده.
امّا هيچيک از اين واقعيّات نمیتواند و نبايد ما را از نقدِ صريح و بیرحمانه-یِ نوشته-هایِ وی بازدارد. بیرحمانگیِ نقدِ آثارِ زرّينکوب از آنروی ضرورت دارد که وی نويسنده-محقّقی بزرگ و توانمند است، با قلمی شيوا، که در چشم و دلِ بسياری از خوانندگان و دوستداران-اش، بهگونه-یِ "بُت" درآمده؛ و پيداست که برداشت-هایِ ناروا و ويرانگر، از قلمِ توانایِ مردِ بزرگی چون او، تا چهاندازه عميق و راسخ، در اذهان مینشيند.
برایِ زدودنِ برداشتها و داوری-هایِ ياوه، ناروا، و گاه ناگزير و ناچارانه-ای که از سویِ امثالِ زرّينکوب به اذهان راهيافته، بايد ترحّم، و توهّمِ "احترام" را بهکناری نهاد، و با صراحت و بیرحمی، و حتّی گزندگیِ تمام، به نقد پرداخت. اگرچه، در تمامیِ اين احوال، موضوعی را نبايد از نظر دور داشت، و آن «زيستن در سلطه-یِ هيولا» ست. نمیتوان دانست که اگر زرّينکوب آثارِ خود را نه برایِ انتشار در زمانِ خود، بلکه برایِ آينده-ای بهدور از سلطه-یِ مخوفِ هيولا نوشته بود، آيا باز همين بود، يا چيزی سراپا متفاوت. (اگرچه، احتمالی ضعيف دارد؛ همچُنان که "خامشی" را از انسان نگرفته-اند. امّا درباره-یِ شاملو، حتّی چُنين توهّم-تخيّلِ تبرئه-ای نيز بیمورد است. فقط بايد متأسّف بود و نقد کرد.) بسياری در اين تصوّر بهسرمیبرند که سلطه-یِ هيولایِ اسلام، بعد از 57 پديد آمده؛ درحالیکه اين سلطه-یِ مخوف، در همه-یِ اين هزاروچهارصد سال، بر ايران و ديگر سرزمين-هایِ متصرّفه-یِ اسلام، آوار بوده است.
در دورانِ اخير، توجّه به اين موضوع که نويسنده-یِ کتابِ بيستوسه سال هرگز شناخته نشد (و موضوعاتِ جالبِ پيرامونیِ آن)، میتواند تصويری هولناک از " سلطه-یِ مخوفِ هيولایِ اسلام " ترسيم نمايد.
کارآمد-ترين شيوه-ای که اسلام-ستيزانِ ما يافته بودهاند –که بايد پيشينه-یِ آن را از حدود و حوالیِ آغازِ سلطه-یِ اسلام دانست-، يکی "در لفّافه سخنگفتن" بوده (که نمونه-یِ عالیِ آن را میتوان در «بابِ برزويه»یِ ابنِمقفّع ديد)، و ديگر "يکی به نعل، و يکی به ميخ زدن"، که نمونه-ها و شواهدِ آن را، در گذشته، در آثارِ برخی عارفان میتوان يافت، و در دورانِ ما، ازجمله در دو قرن سکوتِ زرّينکوب!
در سه دهه-یِ اخير، دو زمينه برایِ "راستگويی و صراحت" پديدآمده:
1. زيستن در کشوری آزاد و متمدّن
2. اينترنت. راه و زمينه-یِ نخست، برایِ همگان مقدور نبوده؛ همچُنانکه دوری از چنگالِ هيولا، ضمانتِ کافی و مطمئن برایِ "راستگويی" و "در امانماندن از عواقبِ مرگبارِ آن" ايجاد نمیکرده و نمیکند. امّا اينترنت امکانی کاملاً متفاوت پديد آورده است؛ اگرچه، باز، گونه-ای خاص از "ناراستی" را بر ما آوارشده نگهمیدارد، و آن اين است که بسياری از ما ناچاريم نامِ حقيقیِ خود را بپوشانيم.
حاشيه-روی کافی است؛ به اصلِ بحثِ خود بازگرديم.
گفتيم که حتّی تورّقِ ساده-ای در گزارش-هایِ تاريخی، اين دعوی را که «ما از شعارِ برادری و برابریِ اعراب-اسلام، فريب خورده-ايم» باطل میسازد. در هيچ جایِ گزارش-ها، و در هيچ مرحله-ای از رويارويی-ها، به چيزی که بتوان آن را "ابلاغِ پيام، به منظورِ دعوت" دانست، برنمیخوريم. اينکه مردمی با فرهنگ و زبانی کاملاً متفاوت با لشکرِ مهاجم، چگونه توانسته-اند در فرصت و مجالی بسيار کوتاه و نامناسب، با «پيامِ برادری و برابری»ِ ايشان، ارتباط و آشنايی برقرار نمايند، پرسشی است که بايد مدّعيان به آن پاسخ دهند.
برایِ آشنايیِ ما با پيامهایِ رحمانی و بیاندازه جذّابِ اين مهاجمانِ بیترحّم، و کاملاً متفاوت با تمامیِ نمونه-هايی که میتوانسته در حافظه-یِ تاريخیِ ما وجود داشته باشد (بهجز اقوامِ آشوری، در گذشته-هایِ بسيار دور و پيش-آريايیِ ما)، لابد میبايست چيزی از اين «پيام»ها، بهصورتِ کتبی يا شفاهی، برایِ ما ترجمه شده باشد. اگر مدّعيان از چُنين رُخدادی آگهی دارند، چرا مطرح نمیکنند که ما هم از اشتباه بهدرآييم!؟
سخافتِ اين دعویِ زشت و بیشرمانه، که ابرازِ آن بهمنزله-یِ ناديدهگرفتنِ آنهمه جان-باختگانِ عزيزی است که بيش از دو قرن، در برابرِ هيولایِ شومِ سلطه و تجاوز و شرارت، در برابرِ اهريمن و ديوانِ او ايستاده-اند، بهاندازه-ای است که ما را از پاسخ-گويی به آن بازمیدارد. افسوسِ جانکاه و کشنده-یِ ماجرا اينجاست که اين دعویِ موهن، از دهانِ کسانی شنيده میشود که برخی –مانندِ شاملو- عمرِ خود را به مبارزه با هيولا گذرانده-اند؛ و يا بهراستی و از ژرفایِ جان، چُنان میانگاشته و میخواسته-اند!
کشتارهایِ بیامانِ اسلام، در جنگ-هایِ آغازين، در تلاشِ شومِ استقرارِ سلطه، و تا برسيم به درهمکوبيدنِ جنبش-هایِ بابک و مازيار، و حتّی کمتر از دو سده بعد از آن، يورش-هایِ محمودِ سبکتگين، و کشتار و کتاب-سوزی-هايش، بهروشنی نشان میدهد که در يورشِ اسلام به ايران (همچُنانکه به ديگر سرزمينها، هرگز و بههيچنوع، کمترين سخنی از «پيامِ برادری و برابری و...»، و بهطورِ کلّی از هيچ پيامی جز «تسليم» در ميان نبوده است).[19] (اين اشاره ضروری مینمايد که: اصلِ پاسخ-گويی، صرفاً با چشم-پوشی بر تباينِ پارادوکسيکالِ «جنگ-پيام» امکان يافته است.)
اکنون، رهاشده از اين دعویِ تعليل-واره-یِ بیاساس، به اصلِ پرسشِ خود بازمیگرديم.
برایِ پیبُردن به چرايیِ شکست، بهتر است نخست بر «پيدايیِ اسلام»، و سرگذشتِ آن، تا رسيدنِ جندالله به مرزهایِ ايرانِ بزرگ، نظری بيفکنيم. نظری، البتّه، کاملاً متفاوت، و از زاويه-ديدگاهی غيرِ رسمی؛ و بهمنظورِ بازکاویِ اصلی-ترين نيروها در اين متجاوزِ نوظهور.
حتّی در سيزده –يا بنا به پوشيدگیِ سهساله-یِ "دعوت"ِ محمّد: ده-ساله-یِ مکّه نيز، نمايندگانِ هوشمندِ مکّيان، به شناختی -چُنانکهبايد- رسيده بوده-اند؛ امّا مناسباتِ قومی-قبيله-ای، و پای-بندی به قواعد و قانونواره-هایِ مرسوم، ايشان را از کشتنِ محمّد مانع میآمده. ماحصلِ شناختِ بسيار دقيقِ "خردِ مکّی" را حاملِ سه يافتارِ زير میتوان دانست:
1. ريخت-شناسیِ وضعيّتِ روانیِ وی
2. انگيزه-یِ وی
3. راه-کارِ وی.
بنا به معدود آياتی از قرآن، و برخی روايات که در کُتبِ «سيره» میتوان يافت، خردمندانِ مکّيان، وی را "مجنونمردی" میدانسته-اند با انگيزه-یِ "سروری-جويی بر عرب"، به طريقِ "نيرنگ، و فريفتنِ مردمانِ ضعيف و فرومانده و فرومايه". در تأمّل بر واژه-یِ "مجنون"، بايد ذهنِ خود را از معانی-کاربردهایِ بعدیِ اين واژه، که در ادبيّاتِ عشقی-عرفانی، معنا- کاربردی مثبت، و بلکه اعلیٰ يافته، پاک نمود. مجنون، همچُنانکه "ديوانه"یِ فارسی، در اصل به معنایِ کسی است که "ديو" بر او چيره گشته؛ کسی که "ديو" او را راهمیبَرَد.
اين هرسه بُعدِ شناخت-نامه-یِ محمّد، اگرچه -همانطور که گفته شد- در مکّه نيز بر خردمندانِ قوم پوشيده نبوده، پس از فرارِ محمّد به يثرب، به آشکارگیِ تمام جلوهگر میشود.
وی که بلافاصله چندماه پس از جاگيرشدن در يثرب، راهزنی-هایِ خود را آغاز میکند، در مدّتی بسيار کوتاه، به شيوه-ای بسيار دقيق و مُحيلانه، شهر را به تصرّفِ خود درمیآوَرَد، و بر آن سروری میيابد. پيروان - يا به عبارتِ درستتر: همپيمانان-ِ اوّليّه-یِ وی، توانِ نگهداری و تأمينِ وی را -حتّی در وجهِ ساده-یِ معيشتی نيز- ندارند، و محمّد که احساس میکند يارانِ مکّی-اش، بهزودی با نخستين مواردِ "رانده-شدگی" از سوی يثربيان مواجه خواهند شد، به راهزنی آغاز میکند. اگر بتوان در غزوات-سرايایِ سالهایِ بعد، بهويژه سالهایِ آخرين، گاه پرهيب-واره-ای از انگيزه-یِ دينیِ «دعوت» يافت، در اين نخستين نفر فرستادن بر سرِ کاروان-هایِ مکّيان، هيچ انگيزه-ای جز «غارت»، برایِ تأمينِ معاشِ گروهِ بيکارگان (=مهاجران)، و نيز تأمينِ سلاح، برایِ راهزنی-هایِ بيشتر، قابلِ شناسايی نيست.
در اين نخستين راهزنیها، از همراهیِ هم-پيمانانِ يثربیِ وی نشانی ديده نمیشود؛ و اين کاملاً طبيعی است. امّا، بهزودی، سروکلّه-یِ ايشان هم پيدا میشود: بویِ مطبوعِ "سهمِ غارت"، هم-پيمانانِ يثربی را نيز به کامِ خود کشيده است!
بدينگونه، محمّد با يک تير، دو يا سه –و بلکه چهارپنج- نشان میزند:
1. از سرنوشتِ احتمالی (بلکه محتوم)ِ "راندهشدن از سویِ ميزبانان" پيشگيری میکند.
2. ميزبانانِ يثربیِ خود را، به راهزنی، و لذّتِ برخورداری از غنائم میآلايد.
3. به دشمنانِ ديرينِ خود ضربه میزند.
4. برایِ خود و همراهان-اش، راهی نهتنها برایِ ادامه-یِ زيستار، که برایِ رسيدن به تمکّن میگشايد.
5. از آن بيشترينه-یِ مردمِ يثرب که با وی نيستند، و بهويژه از جهودان، زهرِ چشم میگيرد. –و اين عمليّاتِ زشت، ضدِّ انسانی، بیشرمانه، و مخالفِ عُرف و شيوه-یِ زيستارِ عربِ عاقله، تحتِ عنوانِ عملی "قدسی" و "مقرون به ثواب" و "مايه-یِ نزديکی به خدایِ يکتا" صورت میگيرد!
با چُنين روشی است که محمّد بهزودی به چُنان آمادگی-يی میرسد که میتواند برایِ غلبه بر جهودان، و تصرّفِ قلعه-ها و تملّکِ ثروت-هایِ درخورِ توجّهِ ايشان اقدام نمايد. و اين درحالی است که محمّد، در آمدن به يثرب، بسيار بيش از آنچه آشکارا اظهار نمايد، به کسبِ همراهی و همگامیِ جهودِ يثرب، اميدواری و پشتگرمی داشته است. حدّ و اندازه-یِ اين اميد و پشت-گرمی را از «گرداندنِ قبله از کعبه به بيتالمقدّس» در آغازِ هجرت –يا اندکی پيش از آن- میتوان دانست؛ همچُنانکه سرعتِ عمليّاتِ وی، و آمادگی-اش در رسيدن به توانِ «جنگ با جهودان» را از «واگرداندنِ قبله از بيتالمقدّس به کعبه» در ماهِ شانزدهم يا هجدهمِ هجرت، میتوان موردِ تأمّل قرار داد.[20]
از ماهِ سوّم يا چهارمِ سکونتِ محمّد در مدينه، تا پايانِ حياتِ وی، تماماً به جنگ-هایِ هولناکِ بیرحمانه، و لبريز از نيرنگ و شقاوت گذشته است. برایِ شناختِ محمّد و آيينِ اهريمنی-اش، مطالعه-یِ دورانِ سيزدهساله-یِ مکّه بهنوعی، و مطالعه-یِ دقيقِ دهساله-یِ مدينه، بهگونه-ای ديگر، کاملاً ضروری است. صحّتِ شناختِ خردمندانِ مکّی -و در رأسِ ايشان ابوالحکم- را، اعمالِ اهريمنیِ جنونآميز و سراسر شقاوت و کينتوزیِ محمّد، بهاثباتمیرسانَد.
حتّی نمايه-واری فشرده از جناياتِ محمّد، میتواند هر انسانِ پای-بند به اخلاق و انسانيّتی را به نفرت و انزجار برساند؛ امّا ازآنجاکه در اين نوشتار، رویِ سخن با کسانی است که از تاريخِ صدرِ اسلام، و سيرتِ محمّد، آگاهیِ نسبی داشته باشند (وگرنه بايد بهجایِ اين مقاله-یِ مطوّل، کتابی مینوشتم)، تنها بر يکفقره انگشت مینهم، که با تأمّلِ درآن میتوان از توانِ اهريمنیِ محمّد، و ناتوانیِ بشریِ مقاومتکنندگانِ در برابرِ او، تصويری روشن بهدستآورد:
کشتارِ بنیقريظه.
پيش از بنیقريظه، قلعه-هایِ ديگری از يهوديان، از محمّد شکست يافته بود؛ و تنی چند از بزرگانِ قوم، توسّطِ يارانِ محمّد، بهگونه-ای که امروزه «ترور» ناميده میشود، به قتل رسيده بودند: پس از جنگِ «بدر»، که نخستين پيروزیِ قاطع و درخورِ توجّهِ اسلام محسوب میشد، فرمانِ قلع و قمعِ يهود، از سویِ محمّد صادر شد. پس از کشتنِ يک مردِ يهودِ شاعر، و يک زنِ شاعر از قبيله-یِ «اوس»، که بر کشتگانِ قريش در «بدر»، مرثيه گفته، و بر ضدِّ محمّد شعر سروده بودند، «يهودِ بنیقينقاع نخستين طايفه-یِ يهودی بودند که موردِ تعقيب واقع شدند.» (دکتر فيّاض؛ تاريخِ اسلام، ص89). پس از محاصره-یِ پانزده-روزه-یِ قلعه، در نهايت به شفاعتِ حليفِ قوم، عبداللهبنابی (بهاصطلاح «منافق»ِ مشهور) حکمِ "قتل" به "تبعيد" بدل شد. «قوم را از خـُرد و بزرگ، تا سرحدِّ شام رساندند، و اموالِ-شان پس از وضعِ خُمس و سهمِ پيغمبر، غنيمتِ مسلمانان شد.» (همان، ص90)
سالِ سوّم، نخست کعببناشرف، شاعر و از بزرگانِ يهود، که در رثایِ کشتگانِ قريش در «بـَدر»، و در تحريکِ قريش، شعر میسرود، توسّطِ يک گروهِ چندنفره، به سرکردگیِ مسلمانی که برادرِ رضاعیِ کعب بود (با سوءِ استفاده-یِ زشت و بسيار بیشرمانه از همين پيوندِ اخوّت –که بهنزدِ عربِ عاقله و يهوديان بسيار محترم بود)، ترور شد؛ و بلافاصله پس از او، سلّامبنابیالحُقيق، از ديگر بزرگانِ قوم، به هماننحو، و درحالیکه با همسرش در بستر خفته بود، بهقتلرسيد. در همين اوان، و پس از فرمانِ صريحِ محمّد –در کشتنِ يهوديان-، مسلمانی محيّصه نام، بازرگانی يهودی را که بر وی و برادرش حويّصه حقِّ پدری داشت، بهقتلرساند. (حويّصه، با اذعان به "حلاوتِ دينِ محمّد"، بیدرنگ مسلمان شد!!). آوردهاند که پس از اين کشتارها، مردمان گفتند: «اين محمّد کيست که ياران و پيروانِ او، مردمان را در بسترِ زنانِ-شان میکشند؟!» (تاريخنامه-یِ طبری، جلدِ اوّل). و «يهودی-ها سخت ترسان شدند و نمايندگانی نزدِ پيغمبر فرستادند و پيمانِ تازه-ای با او بستند، ولی از آن پس، دائم در ذلّت و اضطراب زندگانی میکردند.» (فيّاض، 91) (در همين سالِ سوّم است که جنگِ «اُحد» روی میدهد. در تاريخنامه-یِ طبری، جايی که محمّد به ضربِ سنگ، از اسب بر زمين میافتد، آمده است که «از جای برنتوانستی خاست؛ از سنگينیِ سه زره که پوشيده بود.»! –اگر مدّعی نمیبود که با مرگ، آنهم "شهادت"، به بارگاهِ احديّت راهمیيابد، چند زره میپوشيد؟!)
در سالِ چهارم، قلعه-یِ يهودِ «بنینضير» را –به بهانه-ای ياوه (که جبرئيل خبر داده است که "هنگامی که وی برایِ درخواستِ سهمِ خون-بهایِ دو تن از بنیعامر، که با وجودِ هم-پيمانی، بهدستِ يک مسلمان کشته شده بودند، در پایِ قلعه، منتظرِ آوردنِ پول بوده، توطئه کرده بوده-اند که آسيا-سنگی بر سرش بيفکنند –(که بايد ديد اين «خبر»ِ جبرئيل، در قرآن هم آمده، يا جنابِ ايشان، بهجایِ آيه، گهگاه "چُغُلی" هم میآورده!)- محاصره میکند، و پانزده روز بعد، «قوم تسليم شدند بر آنکه اموالِ خود را بگذارند و بروند. فقط برایِ هر سهنفری يک شتر و مشکِ آب اجازه داده شد. قوم به اذرعاتِ شام تبعيد شدند، و املاکِ آنها ميانِ مهاجرين قسمت شد.» (فيّاض، 95)، (و هم «در اين سال پيغمبر زيدبنثابت را فرمود کتابتِ يهود را بياموزد، چون نامه-هایِ پيغمبر را تا اينوقت يهودی-ها مینوشتند و پيغمبر گفت لا آمن ان يبدّلوا کتابی... و همين زيد است که در زمانِ عثمان قرآن را تدوين و جمع کرد.» [فيّاض، 96]. مؤلّف -فيّاض- در پابرگ، به رفویِ اين پارگیِ گشاد برخاسته، مینويسد: «گويا مقصود نامه-هايی است که پيغمبر به يهودی-ها مینوشته است...»
کشتارِ بنیقريظه از وقايعِ سالِ پنجمِ هجری است. سالی که واقعه-یِ شرمآورِ «برشوريدگیِ محمّد بر عروس-اش» (زينب، زنِ زيدبنمحمّد، که محمّد سال-ها پيش، قبل از بعثت، در کنارِ حجرالاسود، او را به پسرخواندگیِ خود گرفته بود. [فيّاض، 8-67] و تا اينزمان، نامی جز «زيدبنمحمّد» نداشت...)، و نيز واقعه-یِ جنجال-برانگيزِ «گردنبند»، و جنگِ مشهور به «خندق» نيز روی داده است.
پس از پايانِ جنگِ «خندق»، محمّد تازه سلاح از خود برگرفته است که جبرئيل -فرشته-یِ "رحمت"-، او را به جنگِ بنیقريظه فرامیخواند. افزون بر جرمِ عمومیِ «يهود بودن»، اتّهامِ ديگری نيز به پایِ بنیقريظه نوشته-اند تا از زشتیِ عمل بکاهند؛ و آن، همراهی و همدلی با جبهه-یِ متّحدِ مخالفانِ محمّد در جنگِ «خندق» است؛ درحالی که در گزارش-هایِ جنگِ خندق آمده است: « [در کندنِ خندق] کار را بر دسته-ها قسمت کردند، بيل و کلنگ از يهودی-هایِ بنیقريظه گرفتند...» (فيّاض، ص 98)
واقعه از اين قرار است: محمّد با لشکرِ خود به پایِ ديوارِ قلعه میرود و بیمقدّمه ايشان را به بادِ دشنام میگيرد. شگفت-زده میپرسند: چرا چُنين میگويی؛ تو با ما چُنين سخن نمیگفتی؟ میگويد: خدای تعالیٰ چُنين میفرمايد. سپس به آتش زدنِ درختانِ خرما میپردازد. اعتراض میکنند، میگويد: حکمِ خداست!
چند روزی که میگذرد، و محاصره را جدّی میبينند، با محمّد مذاکره میکنند که: با ما همان کن که با بنینضير کردی. میگويد: به حکمِ خدا پايين بياييد و تسليم شويد. ايشان از محمّد درخواست میکنند که مردی از مردمانِ مدينه را که از هم-پيمانانِ ايشان است بفرستد تا با وی رايزنی کنند. مرد به پایِ ديوارِ قلعه میرود. میگويند: محمّد میگويد «به حکمِ من و خدای بيرون آييد.»؛ تو چه میگويی؟ آن مرد (ابولُبابه) درحالیکه پشت-اش به سویِ محمّد و يارانِ اوست، دستی به ريش میگيرد و با دستِ ديگر چون کارد بر گلویِ خويش میمالد، که يعنی همه-یِ شما را میکشد. نوشته-اند که جبرئيل محمّد را از خيانتِ آن مرد آگاه میسازد. (چه خيانتی؟! پس، ماجرا چُنان نيست که آورده-اند. قطعاً چُنان بوده که محمّد به ايشان قولِ "امان" داده بوده؛ قولی بهدروغ، و از رویِ رذالت و نيرنگ؛ و آن مرد، آن را برملا ساخته بوده. جز اين چه میتواند باشد؟!)
شبی، يکی از بزرگانِ قوم، ايشان را فرامیخواند و سه راه پيشِ رویِ ايشان مینهد. نخست میگويد: همه بيرون رويم و به دينِ محمّد درآييم. میگويند: ما شريعتی را بر شريعتِ موسی نگزينيم. میگويد: اينک چاره-یِ دوّم: زن و فرزندان را میکشيم، تا اگر شکست خورديم به دستِ اينمرد و يارانِ او نيفتند، و از داشته-هایِ خود آنچه را که نتوان پنهان نمود، نابود میسازيم، و سپس بهيکباره هجوم میبريم؛ يا پيروز میشويم، و شرِّ اين مرد را از جهان برمیداريم، و يا همه جان میسپاريم. میگويند: چه میگويی؟ از پسِ زن و فرزند، زندگی به چهکارمان آيد؟ میگويد: پس اينک نيک بشنويد: فردا شنبه است و محمّد بیگُمان است که ما در اينروز به هيچکاری دست نمیيازيم. سحرگاهِ تاريک، بر او و پيروان-اش شبيخون میزنيم، و همه را از دمِ تيغ میگذرانيم، و جهانی را آسوده میسازيم. يکصدا پاسخ میدهند: ما حرمتِ شنبه را نمیشکنيم. میگويد: پس اينک خود دانيد!
پس از 25 روز، و بهروايتی يکماه، تسليم میشوند؛ و از محمّد میخواهند که بر ايشان ببخشايد. نوشتهاند که سعدبنمعاذ را، که رئيسِ اوس بود و همپيمانِ بنیقريظه، و در خندق زخم برداشته بود، با حالِ نزار بياوردند؛ و قوم به حکمِ او راضی شدند؛ و او برخلافِ انتظارِ ايشان و قبيله-یِ اوس، «حکم داد مرد-هاشان را بکشند و بقيّه را اسير، و اموال را تقسيم کنند.» (فيّاض، 100) محمّد فرياد زد: بهخدای، همان حکم کردی که خدای تعالیٰ خواسته بود!
در برخی منابع آمده که اندکی از ايشان بگريختند. به فرمانِ محمّد، دست-هايشان را از پشت بستند، و سه شبان روز در کارِ نقلِ اموالِ ايشان به مدينه بودند. سپس اسيران را آوردند، و به فرمانِ محمّد، در بازارِ مدينه چاهی بکندند؛ محمّد بر خاکِ چاه نشست، و علی و زبير تمامیِ ايشان را سر بريدند، و در چاه افکندند. شمارِ کشتگان، در تاريخِ يعقوبی، 750 نفر، و در تاريخنامه-یِ طبری،800 تن آمده. فيّاض، مینويسد: «عدّه-یِ کشتگان را از 600 تا 900 نوشتهاند.» (ص100). پيش از آغاز به کشتار، از محمّد میپرسند: با کودکانِ نرينه چه کنيم؟ پاسخ میدهد: بنگريد، هرکه را مویِ زهار برآمده، بکُشيد!
چند نکته و موضوعِ بسيار مهم و درخورِ درنگ در اين فاجعه، اين واقعه-یِ هولناک -که جانِ انسان را از درد هزاربار میميراند- وجود دارد که بدان میپردازم:
1. با تأمّل در روايات، اين موضوع بهخوبی آشکار میشود که اين قومِ گرفتارآمده در سلطه-یِ مخوفِ اهريمن، از پيمانِ خود با محمّد عدول نکرده بوده-اند؛ و آنچه به ايشان نسبت داده شده، تمهيدی است (از جانبِ محمّد، يا بازگويندگانِ اوّليّه، و يا نويسندگان) به منظورِ کاستن از زشتیِ بیشرمانه و فرسنگ-ها بهدور از مروّتِ انسانیِ رفتاری که از «رحمةٌللعالمين» سرزده است. (همچُنانکه در واقعه-یِ يهودِ بنینضير -و البتّه، آنجا مشخّصاً شخصِ محمّد- ياوه-یِ «خيانت، و سوءِ قصد» را میسازد). درحالیکه واقعِ امر اين است: پس از آنکه محمّد با نيرنگ، جبهه-یِ متّحدِ احزاب را ازهم میپاشاند، نمیخواهد وقت تلف کند!
2. ممنوعيّتِ -حدِّاقل- اخلاقیِ "کشتنِ اسير" موضوعی نيست که ابداعِ دنيایِ متمدّنِ امروز باشد. از قديم-ترين ايّام، و نزدِ تمامیِ جوامعی که حتّی اندکی از وضعِ توحّش دور شده بوده-اند، کشتنِ اسير، امری زشت و مذموم بوده. از همين-روست که حتّی محمّد که هيچ قانون و قاعده-یِ اخلاقی و انسانی-يی را حرمت نمینهد، برایِ قربانيانِ خود، "جرمِ جنگیِ بالفعل" میتراشد.
3. پيش از پرداختن به زشتیِ کشتار، سری به درونِ قلعه –در روزهایِ محاصره- بزنيم؛ آنجا که يکی از سرانِ قوم، به ارائه-یِ راه-هایِ سهگانه میپردازد.
چهاندازه انسانيّت و شرافت و بزرگواری و پای-بندی که در پاسخ-هایِ قوم نهفته است! حتّی در شرايطی که جانِ خود را در معرضِ فنا میيابند، حاضر نمیشوند باور-هایِ قلبیِ خود را رها کنند. بايد توجّه داشت که صِرفِ اقرارِ زبانی، ايشان را در امان میداشته (اگرچه به احتمالِ قوی، محمّد برایِ دست-اندازی بر ثروت-هایِ ايشان، از حلقومِ خداوندِ قادرِ متعالِ خويش آيه-ای بهدرمیکشيده!)؛ امّا ايشان از آن روی برمیتابند؛ حتّی وقتی از سویِ يکی از بزرگانِ خودشان مطرح میشود! سپس، پاسخِ ايشان به راهکارِ دوّم، تا مغزِ استخوانِ انسان را آتش میزند و خاکستر میکند: از پسِ زن و فرزند، زندگی به چهکار آيدمان!
و امّا، در پاسخ به راهکارِ سوّم، گُمان نمیرود بتوان کسی را يافت که ايشان را –در عينِ ستايشی که سزاوارِ آناند- درخورِ ملامت نشمُرَد. امّا جایِ ملامت نيست. ما، همه، آلودگانِ هيولایِ دروغ-ايم؛ هزاروچهارصد سال در آوارِ شومِ دروغ زيسته-ايم، و نمیتوانيم معنایِ سخنِ ابشان را دريابيم، که میگويند: مباد که "حرمتِ سبت" را بشکنيم!
به يادمانِ بلندِ آن بزرگ پای-بندانِ "راستی" درود!
و بپردازيم به سايرِ وجوهِ نمود-گاریِ شرارت و رذالت و وقاحتِ قـُدسیِ رسولِ رحمت:
4. شيوه-یِ الهیِ رسولالله اين بوده که زنان و دختران را، پيشِ رویِ شوهران و پدران –و پيش از کشتنِ ايشان-، بينِ غازيانِ خويش بخش میکرده؛ و البتّه، بنا به حکمِ الهی، پنجيک از هرنوع غنيمتی، ازآنِ شخصِ وی بوده.
5. جنايتکار-ترين وحشيانِ تاريخ نيز، در کشتار چُنين شيوه-ای نداشته-اند، که در ميانِ بازارِ شهر چاه بکنند، و خود بر خاکِ آن بنشينند، و تيغبهدستانی -ازآندست که اوصافی چون "سفّاک" و "بیرحم" و نظيرِ اينها، درباره-شان بیمعنا مینمايد- همه را، يکبهيک سر بريده و در چاه افکنند. و بايد دانست که اين شيوه-یِ الهی، بیدليل نبوده. میخواسته زهرِچشم بگيرد: از ديگرِ يهوديان، از بهاصطلاح «منافقان»، از سراسرِ جزيرةالعرب –تا هرجايی که اخبارِ هولناکِ اين شرارتِ الهی برسد-، و همچُنين از خودِ پيروان!
6. کشتنِ کودکان.
بهواسطه-یِ شرايطِ اقليمی، در سرزمينی چون عربستان، در حدودِ سنينِ 11-9 سالگی، مویِ زهارِ کودکان میرويد؛ امّا ما 14-13 ساله میگيريم. افزون بر آنکه در رواياتِ مربوط به اين فاجعه، لفظِ "کودک" بهکاررفته، جایِ آن هست که پرسيده شود: کودکی 11-10 ساله يا تازهنوجوانکی 14-13 ساله، حتّی به فرضِ خواست و انگيزه-یِ جنگ، آيا اصلاً قادر به برداشتنِ سلاح بوده؟!
ازآنجاکه عامّه-یِ مردمانِ اسيرِ اسلام، و بلکه عامّه-یِ مردمِ جهان، به کتبِ تواريخ و فتوحاتِ اسلامی، و «سيرةالنّبی» دسترسی ندارند، و به فرضِ دسترسی، اهلِ خواندنِ آن نيستند، و متأسّفانه در سرتاپایِ جهان، در هرجايی بهنوعی و به دلايلِ خاص، در کتابهايی که برایِ مطالعه-یِ خوانندگانِ عادّی بهنگارش درمیآيد، اينگونه فجايعِ اسلامی بازتاب نمیيابد، بيشترينه-یِ مردمانِ جهان، و بهويژه اسيرانِ اسلام، از اين افتخاراتِ محمّديّه بیخبرند. بايد کتابها نوشته شود، و اکنون با توجّه به امکاناتِ گسترده-یِ فيلمسازی، فيلمها تهيّه شود تا چهره-یِ اهريمن برملاگردد؛ شايد همّتِ عمومیِ بشری برایِ محوِ آن از جهان پديدآيد.
جناياتِ محمّد و دينِ الهیِ او، بههيچوجه منحصر به اين چند فقره نبوده و نيست. سراسرِ زندگیِ دهساله-یِ وی در مدينه، به کشتار و شرارت گذشته است. دکتر فياض، در نخستين عباراتِ مربوط به «سالِ ششمِ هجرت» مینويسد: «در اين سال فعّاليّتِ جنگی زياد بوده و دسته-هایِ لشکر برایِ سرکوبیِ طوايفِ ياغی، تعاقبِ دزدان و گرفتنِ کاروانهایِ قريش دائماً در حرکت بودهاند...» (ص101) چهقدر شگفتانگيز و جالب. «راهزن»ی به تعاقبِ «دزد»ان میپردازد! انگار «گرفتنِ کاروانها»، چيزِ ديگری است و دزدی محسوب نمیشود!!
شاهکارِ ديگری از اينجنس را بخوانيم: «در اينهنگام دسته-ای از بنیفزاره به نزديکِ مدينه تاخت آوردند و مادهشتری چند از گله-یِ خاصِّ پيغمبر که در محلِّ غابه بهچرا بود، ربودند. پيغمبر با اعلامِ "الفزع" مسلمانان را تجهيز فرمود و لشکر در محلِّ ذیقرد جمع شده به تعاقبِ دزدان رفتند و شترها را پسگرفتند.» (همان، ص102)
محمّد، سرانجام پس از دهسال خونريزیِ دمبهدم و شرارتِ مدام، پس از فتحِ مکّه، و پس از زيرِ فرمان آوردنِ سراپایِ جزيرةالعرب، پس از آنکه به هدفِ غارت و تصاحبِ سرزمينهایِ رومی، برایِ فرزندِ پسرخوانده-یِ پيشين-اش، اُسامةبنزيد، به دستِ خويش لوا میبندد، به بستر میافتد، و میميرد؛
اوضاعِ سياسیِ ايران، از مرگِ خسروپرويز (627 م.) تا آغازِ پادشاهیِ يزدگرد (632 م.)، يعنی درست مقارن با پنجسالی که محمّد کارِ تصرّفِ يثرب را بهپايان برده بود، و سلطه-یِ شوماش را بر ديگر مناطقِ جزيرةالعرب میگستراند، دچارِ آشفتگیِ آشکاری بود. در اين مدّتِ کوتاه، يازده تن (و اگر شهربراز را هم در شمارآوريم دوازده تن) بر تختِ پادشاهی نشسته بودند، که از آنميان تنها پادشاهیِ شيرويه دوسال و چندماه دوام کرده بود، و پادشاهیِ پوران-دُخت يکسال و چهارماه؛ و آن ديگران، سلطنت-هايی بسيار کوتاه داشتند. عاملِ عمده-یِ اين وضع آن بود که شيرويه برادرانِ خود را –از بيمِ دعویِ پادشاهی- قلعوقمع کرده بود. امّا مدّتِ کوتاهِ پنجسال نمیتوانسته است آشفتگی-يی چندان ژرف و گسترده که مدّعيان ادّعا میکنند پديدآورده باشد.
با تاجگذاریِ يزدگرد، که بهگونه-ای نمادين در آتشکده-یِ پارس –در استخر- که «آتشکده-یِ اردشير» خوانده میشد، انجام گرفت، آشفتگی-ها پايان يافت؛ امّا اين درست زمانی بود که تازيانِ محمّد، برایِ غارتِ ايران، عزم جزم کرده بودند.
رواياتِ مغرضانه، که اگرچه در پاره-ای از گزارش-هایِ کهن نيز ديده میشود[21]، بهگونه-ای که در چند دهه-یِ اخير، ذهنِ ما ايرانيان را انباشته است، عموماً دستکارِ پژوهندگانِ غربی است؛ و سپس به دلايلی –که بدان خواهم پرداخت-، چُنان دلپسندِ ما واقع میشود که همه مروّجانِ باورمندِ آن میشويم.
اگر نگويند روايتِ شاهنامه را، به دليلِ غلبه-یِ روحِ ايران-پرستی بر کلّيّتِ آن، نمیتوان پذيرفت، بايد بگويم که در آن چيزی از گونه-یِ سستی و ناتوانی بازتاب ندارد؛ بلکه کاملاً برعکس، دربردارنده-یِ نکاتی است بسيار باريک در پاسخ به چرايیِ شکست، که در ادامه بدان خواهم پرداخت.
حتّی با نگاهی شتابزده نيز میتوان دريافت که نياکانِ سرافرازِ ما، تا آنجا که در توان داشتهاند، در برابرِ هيولایِ مخوفِ اسلام ايستاده-اند. بهگونه-ای ديگر نيز میتوان اين راستينه را چونان چکادی سترگ پيشِ چشم يافت؛ بیآنکه نيازی به حتّی مطالعه-یِ سرسریِ گزارش-ها بوده باشد. و آن، صِرفِ توجّه به عنوانِ مشترکِ گزارش-هاست: فتوحات!
امّا، شگفتی اينجاست که بسياری از ما، نهتنها با چُنين استدلالهایِ ساده (و البتّه بسيار استوار)، بلکه حتّی با استناد به انبوهی از اسنادِ کهن نيز، نمیخواهيم از آنچه به عنوانِ "حقيقت" در ذهن داريم، دست برداريم. برایِشخصِ خالیالذّهن، دو گزارش، يکی از شاهنامه (فردوسی) و ديگری از تجاربالاممِ مشکويه-یِ رازی (421-320 هجریِ قمری) بسنده خواهد بود تا تصوير و تصوّری راستين از "يورشِ اسلام" و ايستادگیِ دليرانه-یِ ايرانيان، در ذهنِ او نقش بندد. گزارشِ شاهنامه –بيرون از دو نامه-یِ رستمِ فرّخزاد، يکی به برادرش، و ديگری به سعدِ وقّاص، و نيز نامه-یِ سعد به رستم، و همچُنين شرحِ مربوط به رفتنِ يزدگرد بهسویِ خراسان، و سرانجام مرگِ او-، در آنچه به گزارشِ عينیِ نبردها مربوط باشد، بسيار کوتاه و فشرده است. و اين، بیدليل نيست. حفظ، و بعدها ثبت و ضبطِ گزارشها، گويا بهطورِکلّی و عمدةً، در اردویِ دشمنِ غالب انجام گرفته. تأمّل در متنِ گزارشِ منبعِ دوّم (تجاربالامم) اين نکته را بهروشنی آشکار میسازد. امّا بعيد نيست که ما نيز گزارشهايی داشته-ايم؛ بلکه با تأمّل بر کلّيّتِ موضوع، میتوان يقين داشت که چُنين بوده؛ امّا هرگز مجالِ ثبت و ضبط، و مآلاً حفظ و نگهداری و انتشار، نيافته است. گزارشِ مشکويه-یِ رازی، بهويژه از جنگِ چهار روزه-یِ موسوم به "قادسيّه"، اگرچه آشکارا مستند به گزارشهایِ اردویِ غالب مینمايد، لبريز است از شرح و توصيفِ پايمردیها و دلاوریهایِ ايرانی.
اگر بهراستی چُنان بوده که مدّعيانِ ياوه-سرا القا میکنند، نبايد به بيش از همان نبردهایِآغازين –که بيشتر از گونه-یِ راهزنیهایِ آغازينِ رسولالله بود، و در حوالیِ حيره، در مرزهایِ ايران رخداده بود- نيازی میبود؛ تا چه رسد به قادسيّه و جلولا و نهاوند و...!
برایِ شرمندهساختنِ ياوهبافان (البتّه اگر چيزی از گونه-یِ "شرم" در ايشان باشد) به سخنی که در گزارشِ مشکويه، از عمر نقل شده، بسنده میکنم. و اين، پس از پيروزیِ مسلمين در دوّمين يورشِ بزرگِ ايشان است، در جلولا.
بهتر میبينم که نخست پاره-هايی از عباراتِ مشکويه را، در وصفِ جنگِ مزبور، نقل نمايم:
«... پارسيان اينبار، خارهایِ آهنی بهکاربردند. سويی را هم برایِ تاختن نهادند. پس از همانسو بيرون شدند و بر مسلمانان تاخت بردند. نبردی سخت کردند. در هيچ نبردی، نيز در نبردِ شبِ زوزهکشان [ليلةالهرير] [22]، چُنان نجنگيده بودند. جز اينکه اين جنگ تندتر و شتابانتر بود. نه تازيان و نه پارسيان، در هيچ جنگی چُنان نديده بودند. پيکانها را همه انداخته بودند و نيزه-ها را همه بشکسته بودند و آنک، دست به شمشير و تبرزين برده بودند...» (ص328)
«در آن روز، از پارسيان صدهزار، يا بيش از صدهزار تن کشته شدند. چُنانکه دهانه-یِ آن هندک و پس و پيشِ آن، از کشتگان پوشيده شد. و از همينروی بود که جنگِ جَلولا را "جَلُولاءالوقيعه" ناميدند.»[23]
«دستاوردهایِ جنگِ جَلُولا، همچون دستاوردهایِ جنگِ تيسبون [=مداين]، در ميانِ سپاهِ اسلام بهر شد. گويند: سیهزارهزار در ميانِ تازيان بهر شده بود که پنجيکِ آن ششهزارهزار بود. زنانِ گرفتار را نيز بهر کردند که بگرفتند-شان و برایِ ايشان بزاييدند.» (ص329)
و اينک، پاره-یِ موردِ نظر؛ حاویِ سخنِ عـُمر:
«يزدگرد همينکه از شکستِ سپاهِ ايران در جَلُولا آگاه شد، از حُلوان به کوهستان [=جبل] رفت و قعقاع به حُلوان آمد. گشودنِ جلولا و فرودآمدنِ قعقاع در حلوان را به عمر بنوشتند و درباره-یِ پیگرفتنِ يزدگرد و ياران-اش، از وی بارخواستند.
عمر گفت: "دوست داشتم که در ميانِ سواد و کوهستان [=جبل] ديواری از آتش بود، که نه پارسيان به سویِ ما آيند و نه ما سویِ پارسيان رويم. از ريف[24]، همان سواد ما را بس، که من تندرستیِ مسلمانان را از خواسته-ای که بهجنگ گيريم بيشتر میخواهم."» (ص 329)
يک فقره-یِ ديگر نيز نقل کنم که همچُنان حاکی از هراسِ عمر از ايرانيان است؛ و اين، گويا پس از قادسيّه، و پيش از جلولا واقع شده است:
علاء حضرمی که از سویِ ابوبکر و سپس عمر، کارگزارِ بحرين بوده، به چشم و همچشمی با سعدِ وقّاص –که در قادسيّه پيروز شده و خسروانِ ايران را برانداخته (!)-، سپاه برمیگيرد و بیرواديدِ عمر، از دريا میگذرد و در کرانه-یِ پارس پياده میشود. اگرچه با کشتاری سخت -«که پارسيان پيش از آن چُنان کشتاری در سپاهِ خويش نديده بودند» (ص 334)- بر ايرانيان پيروز میگردد، هنگامی که به آهنگِ بصره بيرون میآيد، کشتیها را غرقشده میيابد، و راهِ بازگشت را مسدود. «سُهرک را ديدند که همه-یِ راه-ها را بر مسلمانان بسته است. پس در آن گيرودار اردو زدند و در آن پناه گرفتند.» (ص 334)
«عمر از کارِ علاء خبر شده بود و بدانست که وی بدانسویِ آب، سپاه فرستاده است. ازينرو، از چُنان پيشامدی، از پيش بيمناک بود. پس بر علاء سخت خشمگين شد و فرمانِ برکناری-اش را بنوشت و برایِ وی فرستاد و بيمش داد. به وی دستوری داد که از همه-یِ کارها بر او گران-تر بود. به وی نوشت: "با يارانِ زيرِ فرمانت به سعد بپيوند، که سعد بر تو سالار است."» (ص 334)
از مدّعيان، و باورمندانِ نظريّه-یِ بیشرمانه و شوم و نفرتانگيزِ «اضمحلالِ ايرانِ ساسانی، و عدمِ مقاومت در برابرِ اهريمن» میپرسيم: آيا اينهمه هراسِ خليفه-یِ زيرک-سار و کارکشته-یِ اسلام، آنهم پس از شکستهایِ بزرگی که به پيکره-یِ پايداریِ ايران وارد آورده-اند، دليل-اش همان «پوسيدگی و بیدفاعی، و اصولاً بیرغبتیِ ايرانيان به دفاع بوده؟!»
گُمان نمیکنم در اثباتِ نادرستی و بیبنيانیِ اين کژانگاره-یِ شوم، به استدلال و استنادِ بيش-تر نياز باشد. صدالبتّه، "لجاج" يکی از ويژگیهایِ ذاتی –يا نسبةً ذاتی- شده-یِ عنصرِ ايرانی، در اين دورانِ هزاروچهارصد ساله-یِ آلايشِ اهريمنی، و بهويژه در سده-یِ اخير، بهشمار میرود! و ما را با فرقه-یِ لجوج، کاری نيست. فقط برایِ کسانی مینويسم که توانسته-اند و میتوانند –و از همه مهم-تر: میخواهند- که برایِ يکی از حياتی-ترين پرسشهایِ معمّاگونه-یِ مرتبط با فروماندگیِ تاريخی، و دخيلِ مؤثّر در باززايیِ ايران و ايرانی، به پاسخی چُنانکه بايد دستيابند.
اينک، در پیگيریِ پژوهشِ درازدامنِ خويش، به نقطه-ای رسيده-ايم که بايد بپرسيم: «پس، بهراستی چرا از اسلام شکست خوردهايم؟»
امّا پيش از پرداختن به اين فرازِ نهايی، میبايست بر دو موضوع –يا بهعبارتی دو مجهول-ِ تاريک نگهداشتهشده و تاريکمانده، پرتوی از روشنايی افکند.
1. چرا و چگونه هيولایِ اسلام، راهِ ما را به پاسخِ راستينِ اين پرسش، فروبسته است؟
2. چرا و چگونه تا پيش از امروز، نتوانسته-ايم و نمیتوانسته-ايم به اين پرسش، و بسی پرسشهایِ ديگر، بينديشيم؟
نخست اين توضيح را ضروری میدانم که اگر بنا به آموختاری از يکیدوسه تن معدود پژوهندگانِ روزگار-مان، در موردِ اسلام، از واژه-هایِ «اهريمن»، «هيولا»، «هيولایِ قدسی»، و مانندانِ آن بهره میجويم، بههيچ-وجه از سرِ شوخیِ متعصّبانه، يا هوس-بارگیِ واژگانی نيست؛ همچُنانکه آن بزرگان نيز از رویِ شوخی و هوس چُنين نگفته-اند و نمیگويند. اين، از «اسلامشناخت»ی مبتنی بر اوستا، متونِ کهنِ زرتشتی، و تأمّلاتِ ژرف در تاريخ و سيرتِ محمّد، قرآن، و مجموعه-یِ اسلام برآمده است.
در رويارويیِ آن با انسانها و جوامعِ انسانی است که میتوان به هستیِ زنده، زيرکسار، و کاملاً حسابگرِ آن پیبُرد.
با اينهمه، چُنانچه خواننده-ای اين تعابير را دوست نداشته باشد، میتواند همه را بهگونه-یِ ايدئوگرام (هُزوارِش) محسوب نمايد، و بهجایِ همه-یِ آنها، از قرائتِ واحدِ «اسلام» يا «اسلامِ نابِ محمّدی» بهره جويد!
اگر اسلام راهِ ما را، در رسيدن به پاسخی برایِ «چرايی و چگونگیِ شکستِ-مان» نبسته بود، هرگز نمیتوانست «دين»ِ ما ايرانيان گردد. راهِ "پرسش" را میبندد، چون "پاسخ" بهگونه-یِ پيکانی خاراشکاف، به سویِ خودِ او نشانه رفته است. چگونه میبندد؟ -با کشتار، کتابسوزان، و ازميان برداشتنِ هرگونه بهخودآمدن و پرسش. کسی را نمیتوان يافت که اين دعایِ اسلامی را نشناسد يا نشنيده باشد، که: «خدايا، ما را، حتّی برایِ لحظه-ای، به خود وامگذار!».
پس از کشتارهایِ هولناکِ نخستين، با ثبت و ضبطِ گزارشِ کاملاً حسابشده-یِ کشتارها، بهگونه-ای که ازجمله نمايانگرِ تلاشِ بیحاصلِ ما بوده باشد، راهِ ما را به سویِ پاسخ بسته است. گزارشِ کشتارها، تنها تا حدّی مجاز بوده است که نشانگرِ "ضعفِ کفر"، و "قدرتِ الهیِ اسلام" بوده باشد. آنچه در وصفِ کشتارهایِ بیامان، بر قلمِ برخی گزارشگران رفته، که از آن میتوان پی به "شرارتِ قدسیِ اسلام" بُرد، ازآنجاکه مجالی برایِ طرحِ مجزّا، و بيرون از بافتارِ کلّیِ گزارشها به آن داده نمیشده، عملاً بیزيان محسوب میشده. با اينحال، تا آنجا که توانسته-اند از نشر و گسترشِ آن جلوگيری کرده-اند.
وقتی امروزه –بدونِ درنظرگرفتنِ دو امکانِ کاملاً جديد (يعنی زيستنِ برخی از زخمخوردگانِ اسلام، در کشورهایِ آزاد، و اينترنت)، در هيچيک از کشورهایِ تحتِ سلطه-یِ اسلام، چه حکومتی رسماً اسلامی برآن حاکم باشد چه نباشد، کسی توان و يارا و اجازه-یِ تأليفی بهگونه-یِ "صِرفِ کنارِ هم چيدنِ پاره-هایِ مربوط به گزارشهایِ کشتارها" را ندارد، چگونه میتوان پذيرفت که در دنيایِ قديم، چنين راهی برایِ رسيدن به پاسخ، ميسّر بوده؟!
آيا در کلّيّتِ هزارساله-یِ اخير (که اسلام علاوه بر سلطه-یِ سياسی-نظامی، سلطه-یِ همهجانبه-یِ ذهنی-شبهِفرهنگیِ خود را بر ايران گسترده)، حتّی يک نمونه کتاب میتوان سراغ کرد که درآن، نويسنده، فیالمثل آماری از کلِّ کشتگانِ ايران ارائه کرده باشد؟
و اينهمه در حالی است که متأسّفانه پايداریِ ما در برابرِ اسلام، حتّی بهگونه-ای محدود، و در مناطقی از سرزمين-هایِ ايرانی نيز، از سده-یِ چهارم به اينسو، ديگر مجال نيافته است. اندکاندک خسته شده-ايم، و اسلام را –بهويژه بعد از پروژه-یِ بهظاهر پيروزمندانه-یِ "عرفانیساختنِ دين"-، خواهناخواه، بهعنوانِ دينِ خويش پذيرفته-ايم.
همانگونه که پيش-تر اشاره نموده-ام، در آثارِ برجایمانده-یِ سده-هایِ چهارم و پنجم بهاينسو، جز شاهنامه کتابی نمیيابيم که نويسنده-مؤلّف، درآن، از درونِ جبهه-یِ اسلام به موضوع ننگريسته باشد. انسانی که در جبهه-یِ اسلام موضع گرفته، چگونه میتواند در پیِ پاسخی برایِ «چرايی و چگونگیِ شکستِ ايران" برآيد؟
و امّا، آنگاه که در اثرِ آشنايی با مغربزمين، و سپس-تر: آگاهیيافتنِ-مان از گذشتههایِ تابناک و پُرافتخارِ تاريخیِ خويش، و بهويژه دورانِ هخامنشی و اشکانی (که سرگذشتِ-شان در آثارِ خودی، بهکلّی محو بوده)[25] ، سر برمیداريم تا در پیجويیِ علّتِ فلاکتِ کنونیِ خويش، از گذشته-یِ خود، بهويژه در نقطه-یِ انقطاعِ آن، در اثرِ يورشِ اسلام، پرسش کنيم، دستهایِ مهربانانه-ای به ميدان میآيد تا پاسخِ درست را –محضً لله، و نورهکشيده- به ما نشان دهد؛ مبادا بیراهه برويم: «علّتِ شکستِ ايران از اسلام، اين بود که در اثرِ جنگ-هایِ ايران و روم، رمقی برایِ ايرانيان نمانده بود؛ و از سویِ ديگر، مردمان از ستم و فسادِ شاهان و موبدان بهتنگآمده بودند...»
و تا برسيم به احمد شاملو (که پُرآبوتاب-ترين پيکربندیِ اين نظريّه-یِ ياوه را به نمايش میگذارد)، هر پژوهنده-یِ دلاورِ انيرانی و ايرانی، به نشر و القاءِ گسترده-یِ آن مدد رسانده، و چيزی از ادراکِ قدسیِ خود بر آن افزوده است!
علّتِ شکستِ ما از اسلام هيچ نيست جز «توانِ غيرِ قابلِ وصفِ اسلام»؛ توانی که از حوزه و چارچوبِ توانهایِ بشری فراتر میرود، تا رسماً با «توانِ اهريمن» پيوند جسته، مانندگی و يکسانی يابد.
محمّد توانسته بود از عرب، که بهتازگی و اندکی پيش از ظهورِ شومِ وی، از مرحله-یِ توحّش و راهزنی و جنگهایِ قبيله-ای (فرضاً) عبور نموده، به عرصه-یِ مدنيّتی مبتنی بر "بازرگانی" راهيافته، و به تدوينِ قواعد و قوانينِ بايسته-یِ اين زندگانیِ نوين پرداخته بود، هيولايی بسازد که هيچ نيرويی توانِ ايستادگی در برابرِ آن را نداشته باشد.
در چشمِ ما ايرانيان، عرب هنوز همان راهزنِ بیشرم و خونخواری مینمايد که به سرزمينِ ما تاخته، و بنيانهایِ تمدّنیِ ما را برانداخته است. برایِ نماياندنِ چهره-یِ عربِ پيش از مسخ، اسناد و شواهدِ بسيار در دست است. ابنِخلدون وصفی بهدست داده از تنگیِ معيشتِ قبيله-یِ "مضر"، که بنا به گفته-یِ خودِ او، وصفِ کلّیِ مردمانِ حجاز است. مینويسد:
«هيچگاه به نعمتها و فراوانی... سرزمينهایِ آباد دستدرازی نمیکردند، و اغلب انواعِ کژدم-ها و خبزدوک میخوردند، و به خوردنِ عِلهِز افتخار میکردند؛ و آن پشمِ شتر است که آن را رویِ سنگ با خون درمیآميزند و میپزند». (مقدّمهیِ ابنِخلدون؛ ترجمهیِ فارسی، جلدِ اوّل، ص391)
با وجودِ اين تنگیِ معيشت، از جوانمردی و مهماننوازیِ باديهنشينان، بسيار سخن رفته است.
نکته-یِ بسيار مهمّی که در کارِ محمّد –که توانست از چُنين مردمانِ قانع و بُردباری، پيکره-یِ انداموارِ هيولایِ مهيبِ "شرارتِ قدسی" را شکل بخشد- نبايد از نظر دور داشت، اين است که هرگز ايشان را بهصراحت و آشکارا، به غارتِ سرزمينها، و دستيابی به ثروتها و زنان و دخترانِ مردمان، دعوت نکرده است. چهبسا اگر چُنين میکرد و چُنان میگفت، او را لحظه-ای زنده نمیگذاشتند. محمّد، از سويی طعمِ اين شرارتها را، چُنان نهفته و ريزريز به کامِ ايشان میچشاند که خود بدان پی نمیبرند، و از سویِ ديگر: «وصفِ لذّات و زيبايیهایِ ايران و روم (بخشهایِ غربیِ ميانرودان، شام، و سرزمينهایِ حاشيه-یِ شرقیِ مديترانه) را، به قالبِ آياتی در توصيفِ بهشت، میآرايد؛ و بدينوسيله، نيرویِ محرّکه و محرّضه-ای بسيار توانمند و مدام فعّال را، در ناخودآگاهِ عربان تعبيه میکند». [26]
و مردمنمايانی اينگونه دگرگون و بلکه وارونهگشته، به سرتاپایِ جزيرةالعرب يورش میبردند، و مردمانِ آن سرزمين، راهی جز "تسليم"(=اسلام) يا "مرگ" نداشتند؛ و ازآنجاکه تسليم تفاوتِ چندانی با مرگ نداشت، جز کسانی که مرگ را از ذلّتِ "تسليم" برتر میشمردند، ديگران بهناچار به دينِ محمّد درمیآمدند؛ و به محضِ بهرهور شدن از "سهم"ِ غارتِ ديگرانی که در يورشِ اين بلایِ آسمانی، به سرنوشتِ اندکی پيشترِ ايشان دچار میشدند، طعمِ لذيذِ «غنيمت»، ايشان را نيز به همان "هيولاهایِ يثربی" بدل میساخت. واگيرِ شرارت! معمّايی در کار نيست...
پس از مرگِ محمّد، بيشترينه-یِ اين "بهزور مسلمان کرده-شدگان" سر برتافتند و از پيمان بيرون شدند. ابوبکر، يارِ ديرينِ محمّد -که به سرکردگیِ راهزنانِ قدسی رسيده بود-، لشکريانی برایِ سرکوبِ ايشان، به هر سوی روانه کرد. از سویِ ديگر، دستگاهِ فرمان-روايیِ محمّد، به مذاقِ ديگرانی نيز خوش آمده بود؛ و اينجا و آنجا، پيامبرانی بهپاخاستند.
پيامبرانی با همان ابزارهایِ سهگانه: کلامی نامعمول و نامعقول، وعد و وعيد، و شمشيرِ خونبار!
يمامه، که در ميانه-یِ يثرب و مرزهایِ شاهنشاهیِ ايران قرار داشت، مرکزِ يکی از اين پيامبران بود. لشکريانِ ابوبکر، پس از سرکوبِ اين غائله، بهگونه-ای –چهبسا- اتّفاقی، به برخی مناطقِ مرزیِ ايران، دستاندازی-هايی نمودند؛ و اين، به انگيزشی دامن زد که محمّد (پس از سلطه-یِ کامل بر يثرب) بارها تيغ-دارانِ گرسنه-یِ خويش را بدان وعده داده بود: ثروتهایِ سرزمينهایِ خسروان.
همچُنين، کسانی از قبيله-یِ بکر بن وائل، که «از مدّتها پيش از اسلام، در کناره-یِ فرات مسکن داشتند... در هر فرصتی، بر آبادی-هایِ آنجا، که در دستِ ايران بود، تاخت میآوردند، و هروقت که موردِ تعقيب قرار میگرفتند به داخله-یِ عربستان میگريختند.» (فيّاض، ص142). مثنّی بن حارثه، يکی از سرانِ راهزنِ اين قبيله، به مدينه میرود و ابوبکر را –با آگهیدادن از ضعفِ نيروهایِ مرزیِ ايران-، برمیانگيزد؛ و ابوبکر يکی از خونريز-ترين تيغ-دارانِ خود -خالد بن وليد- را برایِ اين کار روانه میکند، و مثنّی را زيرِ فرمانِ او قرار میدهد. (همان)
مشکلِ ما، تنها در همين حد بوده. اگر دچارِ نابهسامانیِ داخلی نبوديم، و در همان آغازِ کار، پيش از آنکه درّندگانِ محمّديّه مزّه-یِ غارت از سرزمين-هایِ ايرانی را بچشند، لشکری قوی به سویِ مدينه روانه میشد، کار تمام بود. امّا اين غفلتِ ناگزيرِ اوّليّه، به همينجا خاتمه میيابد، و پس از بهپادشاهینشستنِ يزدگرد، در مدّتی بسيار کوتاه، همه-یِ امور سر و سامان میيابد. امّا، دير شده است.
در جبههیِ اسلام، شبهِ-مردمانی گردآمده-اند که هيچچيز برایِ ازدستدادن ندارند. امّا، اين، همه-یِ توانِ ايشان نيست؛ ايشان از قانونی پيروی میکنند که درآن تنها يک فرمان ديده میشود: غارت کن! برایِ مسلمان، انصاف، شرم، جوانمردی، و حرمتِ هستیِ ديگران، همه و همه بیمعناست. و در جبهه-یِ ايران، مردمانی ايستاده-اند که موردِ يورشِ اين هيولایِ تشنه-یِ خون قرارگرفتهاند. همه-یِ هستی-شان در معرضِ نابودی است.
در قادسيّه، به روايتی سیماه (شاهنامه)، و به رواياتِ ديگر سه يا چهارماه، دو لشکر روبهرویِ هم میمانند. گفتوگوهايی درمیگيرد، پيکها میآيند و میروند؛ امّا نتيجه-ای حاصل نمیشود. سپهسالارِ ايران، رستمِ فرّخزاد، نخست در اين خطا بهسرمیبَرَد که اين دشمنانِ عجيب را با دشمنانِ رسمی و ديرينه-یِ ايران، يعنی روميان –و يا حتّی ترکان- میسنجد؛ امّا بهزودی، با سخنانی که ردّ و بدل میشود، درمیيابد که اينبار نه با دشمنی بشری، که با اهريمن روبهروست. در نامه-ای که به برادرش مینويسد (پس از آنکه از پيش-نهادِ تازيان میگويد، که گفتهاند «از قادسی تا لبِ رودبار را به شهريار وامیگذارند، بهشرطیکه برایِ ايشان به شهری که بازارگاه دارد راهی بگشايند، تا چيزی که میخواهند بخرند و بفروشند؛ و جز اين، فزونی نمیجويند، و ساو و باژ میپردازند، و از شهنشاه فرمان میبَرَند؛ و حتّی حاضرند گروگان بسپارند» [و بهنظرمیرسد که اين نيرنگواره در شرايطی بوده که در انتظارِ نيرویِ کمکی بودهاند؛ و يا به هر دليلِ ديگر، از رويارويی پرهيز داشتهاند])، میگويد:
چُنين است گفتار، کردار نيست
جز از گردشِ کژِّ پرگار نيست
...
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتارِ ايشان همی ننگرند
چو ميرویِ طبری و چون ارمنی
بهجنگاند با کيشِ آهرمنی
و پيش از اين، در آغازِ نامه نيز آمده است:
گنهکارتر در زمانه منام
ازيرا گرفتارِ آهرمنام
اين «ديو» و «اهرمن» خواندن، بههيچروی از وجهِ "دشنام" يا "توصيفِ شاعرانه" نيست؛ بلکه توصيفی است بر مبنایِ باورهایِ عميقِ ايرانی، که درآن انسان (همکارِ اهورهمزدا) و اهريمن، در تقابلِ با يکديگر قرار دارند. همچُنين، آنجا که –در نامه-یِ يزدگرد به مرزبانِ توس- از تازيان با عنوانِ «مارخوار اهرمنْچهرگان» ياد میشود، دشنام در ميان نيست. «مارخوار» (که بهسادگی، و در نگاهِ نخست، میتواند به "مار و سوسمار خوردن"ِ تازيان اشاره داشته باشد)، شايد بنا به باورِ کهن، که: «مار بهمرورِ زمان، و با خوردنِ مارهایِ بسيار، اژدها میشود»، کنايه از «اژیدهاک» باشد. و اين، با توجّه به معنایِ اصلیِ واژه-یِ «چهر/چهره»، يعنی «نژاد»، نيز تأييد میشود. و بنا به اساطيرِ ايرانی، اژیدهاک، ريده-یِ اهريمن است؛ يعنی مولودِ او (چرا که اهريمن، زادگانِ خويش را، به اينطريق بر پهنه-یِ هستی فرومیريزد). بنابراين، بهاحتمالِ قوی، يزدگرد با اين بيان، ظهورِ دوباره-یِ «اژیدهاک» و يا انبوهی از «ريدگانِ اژیدهاک» را در نظر دارد. (خواننده را به اين نکته توجّه میدهم که در «چامهیِ شاهبهرامِ ورجاوند» نيز، از تازيان با عنوانِ «زادگانِ دروج» ياد شده).
طیِّ نامه-هايی که ردّ و بدل میشود، و با تأمّل در کردارِ دشمن، رستم درمیيابد که اينان – اگرچه در آغاز چُنان پنداشته- گرسنگانی بهتنگآمده نيستند که بتوان با سيرکردنِ-شان، ايشان را بازگرداند؛ همچُنانکه مانندِ روميان، به انگيزه-یِ معلومِ "تصرّفِ شهری از نواحیِ مرزیِ دو کشور" نيامده-اند، تا بتوان با جنگی کاملاً حساب شده، و نهايةً با پيمانِ صلحی، به انگيزه-یِ ايشان پايان يا پاسخ داد.
جنگهايی که ايرانيان تا آنزمان ديده، تجربه کرده، و میشناخته-اند، همه و همه، جنگهايی بوده با دشمنی "معقول"، و به انگيزه و درخواستی مشخّص. جنگهايی که درآن جز خودِ "جنگ"، چيزِ منفوری وجود نداشته؛ و ازجمله، پيآمدهایِ آن، بر مردمانِ عادّیِ مناطقِ جنگ آوار نمیشده.
در يک کلام، رستم درمیيابد که؛
وقفه-یِ نسبةً طولانیِ پيش از درگرفتنِ جنگ، اگر از جانبِ تازيانِ مسلمين، به هر دليل، نشانه-ای از پرهيز، و يا نيرنگ بوده باشد، از جانبِ رستمِ فرّخزاد، بی هيچ ترديدی، تنها به منظورِ يافتنِ راهی برایِ پيشگيری از جنگ و ويرانی و تباهی بوده است. و آنگاه که تلاشِ خود را بیحاصل میيابد، کارزاری دليرانه میآغازد.
در شاهنامه، بيتی از زبانِ او، پس از گفتوگو با مغيره، و خواندنِ نامه-یِ سعدِ وقّاص، آمده است:
اگر سعد با تاجِ شاهان بُدی
مرا رزم و بزمِ وی آسان بُدی
اين بيت، بهروشنی نشان میدهد که لشکرِ اهريمن بههيچروی از جنسی نبوده که نيرویِ کارآزموده-یِ نظامی، حتّی نيرويی با توانِ شگرفِ سپاهِ مردانه و دلاورِ ايران، با آن برآيد.
علّتِ شکستِ ما، نه ناتوانیِ ما، که «توانِ اهريمنی»ِ اسلام بوده. مجموعه-ای از «عطشِ بیپايانِ رسيدن به بهشت» (در هردو رويه-یِ اينجهانی و آنجهانیِ آن؛ اگرچه، اصل، قطعاً رويه-یِ اينجهانیِ آن بوده؛ و رويه-یِ آنجهانی، صرفاً بهگونه-یِ مدد دهنده و بهپيشبرنده-ای درونی عمل میکرده است) + عزمِ جزم + قساوتِ مطلق + شرارتِ قدسی و رذالتِ الهی؛ تنيده در پيکره-یِ هولناکِ هيولايی، که «همهتنمرگ» گوياترين وصفِ اوست. [27]
و امّا، بزرگترين تحريف در تاريخِ رويارويیِ ما، آنجا رخمیدهد که اغلب، جنگ را، حدِّاکثر ظرفِ مدّتِ کوتاهِ بيست-سیسال خاتمه يافته میانگاريم؛ درحالیکه کشتار-هایِ هولناکِ اهريمن، و ايستادگی-هایِ شگفتانگيزِ ما، بيش از دويستسال بهدرازا کشيده، و تنها پس از شکستِ مازيار و بابک (225 و 223 ه. ق.)، و آخرين بارقه-یِ متفاوتِ آن در خيزشِ يعقوبِ ليث (265 ه. ق.)، وجهِ آشکارا نظامیِ آن بهپايان رسيده است.
عبدالحسينِ زرّينکوب بر کتابِ خود که پيرامونِ دويست و چند دهسالِ آغازينِ پس از يورش و چيرگیِ اهريمن نوشته، نامِ «دو قرن سکوت» مینهد؛ درحالیکه در اين دوران، ايران غرقِ خون و کشتار و فرياد و خروش بوده است.
و اين جنگ، که بيش از يازده سده، و بهويژه در هزارساله-یِ اخير، تقريباً به فراموشی سپرده شده بود، با يورشِ دوباره-یِ نطفه-یِ خالصِ اهريمن به سرزمينِمان ايران، به حياتی-ترين موضوعِ هستیِ تاريخی و امروزينِ ما بدل گشته است...
بهرام اسکندری ميانه[+]
بيستويکمِ دیماهِ 1388
Sunday, April 18, 2010
جُستار و پـانويس-های آن را در این-جا[+] دنبال کنید.
2 Comments:
شما کافران و کهنپرستان که در آغوش شیطان لانه کردهاید منتظر ضربات مهلک تر از اسلام باشید این وعدهای راستین است.
چشم ها او را نمی بینند در حالی که او چشم را می بیند
اگر دین ندارید لاقل آزاده باشد
وای بر شما از عذاب دوزخ
Post a Comment
<< Home