Wednesday, July 03, 2002

تعزية يوسف

هميشك

شهرفرنگي از تهرانتو نيوز گزارش ميدهد :
شهر شهرفرنگه ؛ از همه رنگه ؛ رنگو وارنگه ؛ خيلي قشنگه ؛
كلي تموشا داره ؛ هيچ جاي حاشا نداره ؛ خوب تموشا كن

شهرفرنگي از يك نمايش تعزيه خواني به نام “ داستان يوسف “ كه ديشب آنرا در سالن استيج وست تماشا كرده برايتان گزارشي دارد كه در زير ميخوانيد.
تئاتر رستوران“ استيج وست “ در شهر ميسيساگا در غرب تورنتو در يك هتل بسيار شيك و مجلل ساخته شده كه هر سه ماه يكبار
يكي از كار هاي نمايشي معروف را به صحنه ميآورد.كنجايش سالن نمايش در طبقة همكف 450 نفر و در بالكن 250 نفر ميباشد.
تفاوت اين تئاتر با ديگر سالن هاي نمايش در اين است كه دو ساعت قبل از شروع نمايش كسانيكه براي تماشاي برنامه آمده اند از خودشان با انواع و اقسام گونگون غذا هاي گرم و سرد و مشروبات مختلف پذيرائي ميكنند ؛ و از همه چشم گير تر ميز زيباي دسر ها بود كه مردم براي نوش جان كردن آنهمه شيريني جات و
كيك هاي مختلف و تنقلات صف كشيده بودند؛گفتني نيست ؛ ديدني و خوردني است ؛ نا گفته نماند كه شنيديم مسئوليت تهية و تدارك ميز دسر با يك خانم ايراني هنرمند ميباشد كه آوازة شهرت او در آمريكاي شمالي سر زبان هاست ؛ و از اين بابت شهرفرنگي كلي احساس افتخار ميكرد

بعد از شام رآس ساعت هفت و نيم نمايشنامة داستان يوسف شروع شد ؛ نقال داستان يك خانم مو طلائي خيلي ماماني روي صحنه حاضر شد و به همراه او
تعدادي دختر و پسر خردسال از مليت هاي مختلف در گوشه و كنار صحنه روي زمين نشسته و به قصه گوي تعزيه گوش ميدادند؛
نمايش از نوع موزيكال به سبك هاي گونگون از كلاسيك و اوپرا تا راك و رپ بود ؛ و تمام ديالوگ ها همراه با موزيك و كلام شعر گونه بيان ميشد ؛
صحنه پردازي ؛ نور و صدا و دكورها و پرده هاي نقاشي شده به همراه رقص و آواز هاي دستجمعي از همآهنگي خاصي برخوردار بود ؛
و در پايان هر بخش از نمايش مردم حاضر در سالن با كف زدن هاي ممتد ؛ هنرمندان ريز و درشت را تشويق ميكردند ؛ و شادي ويژه اي در سالن نمايش موج ميزد؛
در فاصلة پردة اول به دوم ؛ حدود يكربع تنفس بود كه در اين زمان دختران ميزبان با چاي و قهوه و نوشيدني هاي الكلي و غير الكلي از مردم پذيرائي ميكردند؛
تعداد بازيكنان زن در اين تعزيه دو برابر مردها بود ؛ و با لباسهاي رنگارنگ ميخواندند و ميرقصيدند ؛ و شادي ميآفريدند ؛
در داخل سالن از بچه هاي پنج شش ساله تا پيرمردها و زنهاي هفتاد هشتاد ساله ديده ميشدند؛ و من شهرفرنگي ؛ ميون اين همه آدم ؛ توي اين فكر بودم ؛
كه چي ميشد اگه ما هم ؛ يه چنين برنامه هائي براي مردم ايران داشتيم ؟؟؟ بچه هامون ؛ جونامون؛ دخترا و پسرامون ؛ پير زنها ؛ پيرمردها ؛
بجاي غصه و ماتم ؛ بجاي ناله و شيون ؛ ميتونستند دور هم جمع بشن ؛ شادي كنند ؛ حال و احوال كنند ؛ بدونه ترس و هراس ؛ وحشت و بيم ز مآمور ولايت ؛
بخونند ؛ خنده كنند ؛ فكر درگير شدن ؛ با بسيجي و سپاهي نباشن ؛ دلشون شاد باشه ؛ لبشون خنده كنان باز باشه ؛ و از اين عمر دو روزه ؛ كه مثه برق مياد و ؛
مثه باد ميره ؛ لذتي برده باشن ؛ چي ميشد ؛اگه ما هم ؛ يه چنين برنامه هائي داشتيم ؟؟؟!!!
بعضي موقع ها اين شهرفرنگي ما يادش ميره كه يك مشت فسيل ما قبل تاريخ دارن خونه پدريشو به آتيش ميكشن ؛ مردم بي پناه و به صليب !
گفتمش : يادت نره كه : چنان نماند و ؛ چنين هم نخواهد ماند . اين قصة پر غصه سر دراز دارد .
گفت : صبح معلوم ميشه كت تن كيه !!!
اگر نوشته هاي ما ارزش خواندن دارند ، لطفآ وبلاگخونة ما را به ديگر ياران معرفي كنيد ، با سپاس
احساس غريبي مكن ++اينجا++ كه رسيدی.
هميشك باشيد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home