در جستجوی پایگاه ایران ستیزان
مـردو آنـاهيــد
پیروزی-ی آزادیخواهان و روشناندیشان، که با ستمکاری و پسماندگی-ی حکومت اسلامی در پیکار هستند، بستگی به پیروزی آنها بر پایگاه اسلامفروشان دارد.
تا زمانی که خلافت « الله » از سوی متولیان اسلام بر مردم ایران حکمفرما باشد هرگز آزادگان ایران نمیتوانند در راستکاری و درستکرداری بر کشور خود فرمانروا بشوند. تا زمانی که بینش آگاه مردم در زندان ایمان گرفتار است، حکمرانی در ایران از پایگاه قـُم رنگ میگیرد، مردم ایران نمیتوانند به آزادیخواهان بپیوندند چون آنها خودباخته و با هویت فرهنگی-ی خود بیگانهاند.
آلودگی در نگرش شهروندان
از پندهای استاد سخن سعدی چنین برمیآید:
که انسان باید مانند بـرده سر بر آستان بساید تا در کاخ سلطان از آرامش و نوازش ندیمهها برخوردار باشد. پرچم از آن روی خاک برسر و آشفته است که پیوسته سر برآسمان دارد.
دیگر از اندرزهای سعدی این است:
چون ماه و خورشید و فلک، البته برای ما، در گردش هستند پس شرط انصاف این است که، ما فرمانبر اوامر الله باشیم.
از بازده-ی این پندها میتوان شناخت که چگونه مردم ایران پدیدههای هستی را ارزشیابی میکنند.
مردمی که سر برآستان دارند، سر بر آسمان نسایند، سرافرازی را بیهوده شمارند، فرمانبرداری را شرط انصاف میدانند.
از اینکه، من شهروند ایران ( نه تابع حکومت اسلامی) هستم، برخود میبالم و سرفرازم. بدیهی است که هر ایرانی میتواند از بینش و منش این فرهنگ باشکوه برخوردار شود. ولی این شادمانی و سرافرازی نمیتواند و نباید ما را از کاوش و بررسی، در کاستیهای بینشی که امروز بر ما حاکم است، باز دارد.
سادهترین راه برای شناختن خویشتن آن است که، انسان در خود بنگرد و آنچه را که میبیند، بدون پیشداوری و گمانپروری، بیازماید.
سدها سال است که ایرانیان با هویت و فرهنگ خود بیگانه و سرگردان هستند. آنها هنر، فرهنگ، دانش و فرآوردهای خود را به بیگانگان پیشکش میکنند و سپس خرده ریزههای آنها را در بستههای نوبر میخرند.
آنچه را که ما امروز از شکوه فرهنگ و تمدن گذشته-ی ایران میشناسیم از کوشش باستان شناسان و تاریخدانانی برآمده است که، نه ایرانی و نه مسلمان بودهاند. بررسی و کندوکاو این جویندگان هم براساس یادداشتهای همسایگانی بوده است که در گذشته با فرمانروایان ایران در ستیز بودهاند.
کاوشهای خود ایرانیان هم در این زمینه-ها براساس پژوهشهایی بوده که این بیگانگان انجام دادهاند. البته گردآوریها یا پژوهشهای استادان ایرانی هم کم ارزش نیستند ولی بیشتر با کاستیها و پندارهای نادرست و به ویژه با بینش اسلامزدگی آمیخته شدهاند.
به هر روی سخن این نوشتار اشاره به بینشی است که توان سنجش ارزشهای اجتماعی را در ایرانیان سوخته و آنها را به پیروی از معیارهای پسمانده نیازمند کرده است.
در نوشتههای تاریخ میبینیم که ایرانیان، دستآوردهای خود را به یونانیان پیشکش میکنند، رنج سرشکستگی-ی خود را در برابر اسکندر با یک مشت دروغ میپوشانند. فردوسی، اسکندر را خودسرانه ستایش نمیکند بلکه، در خدای نامه-ای، که او در دست داشته است، اسکندر را چنین ستوده بودهاند که، فردوسی بیان کرده است.
بر همین منش در شاهنامه اسکندر فرزندی است که، از پشت داریوش برآمده است، فرمانروایی او در خور نکوهش و سرزنش ایرانیان نیست. پس از فردوسی، نظامی، جامی و چند تنی دیگر اسکندرنامهها-یی نوشتهاند که اسکندر را هم به پیامبری از سوی الله (خدای ابراهیم) متهم کردهاند.
حتا این ایرانیان اسلامزده، بتخانه-ی کعبه را پیش محمد به مسجدالحرام تبدیل و برای زیارت اسکندر آماده میکنند.
یونانیان هرگز از اسکندر به این بزرگی یاد نکردهاند چون آنها این همه اسطورهای ایرانی را نمیشناختند که بتوانند به نام اسکندر تعریف کنند.
نظامی گنجوی، سرکوب ایرانیان را، در یورش اسکندر، رهایی آنها از آتش پرستی مینامد. او آزادی-ی زنان و شاد زیستن ایرانیان را نشان زشتی از آیین آنها میشمارد. او مینویسد: "اسکندر امر میکند که، پس از این، زنان باید خانه نشین و محکوم شوهران خود باشند".
ایرانیان که میتوانند اسکندر را، پیش از پیدایش اسلام مسلمان کنند، پس جای شگفتی نیست که آنها فردوسی، حافظ، ابن سینا، رازی و بیرونی را، که مـُرتد خوانده میشدند، دوبار به اسلام بچسپانند.
از اشکانیان چندان سخنی نیست چون آنها که بیگانه نبودهاند تا ایرانیان آنها را پرستش کنند. چرا باید از اشکانیان نام برد و وجدان خفته-ی مردم را بیدار کرد. اگر این برای ایرانی یک سرافرازی باشد، که زمانی چند هم ایرانیان بر خود فرامانروا بودهاند، پس آنها باید از خلافت بیگانگان شرمسار بشوند.
چیزی هم که از چند سدسال فرمانروایی ساسانیان در ذهن همگان فرو رفته، کشتار مزدکیان، به فرمان انوشیروان، شکست یزدگرد سوم، در برابر هجوم مجاهدین اسلام است. نتیجه-ی بررسیهایی که بیشتر اسلامزدگان از این چند سدسال فرمانروایی ساسانیان دارند این است:
چون در زمان ساسانیان بر مردم ستم وارد میشده است، آنها خواهان هجوم مجاهدین اسلامی بودهاند. یعنی مردم ایران، برای اینکه از زیر ستم ساسانیان بیرون بیایند، سینههای خود را سپر نیزههای بیابان گردان عرب میکردهاند تا به بردگی و جزیه پردازی مسلمانان درآیند.
سپس که از عدالت شمشیر مسلمانان به تنگ آمده بودند؛ موالی، غلام، خدمت گذار و ته-مانده خوار عرب-ها شدهاند تا با افتخار بیشتر سر بر آستانه-ی خلفای عادل اسلام بسایند تا همچون پرده در خوابگاه سلطان آویزان باشند.
به هر گونه که بتوان حکومت ساسانیان را محکوم کرد، ولی نمیتوان تن دردادن به خواری و پذیرفتن خاکساری ایرانیان را در برابر عرب-های مهاجم توجیه کرد. بدیهی است که ایرانیان در آغاز این پَستی و خفت را در برابر مهاجمین نپذیرفتهاند. ولی، پس از مسلمان شدن، کمتر دیده شده است که آنها، به راستی و آگاهانه، بخواهند آزادانه بر خود فرمانروایی کنند.
درست است که هر گاهی بخشی از ایرانیان به سرکشی و دادخواهی در برابر مجاهدین اسلام برخاستهاند؛ ولی بیشترین آنها در تاریکی-ی ترس فرو رفته و زمینهای را برای ایست و زیست نیافتهاند. برخی دیگر دانش، توانایی، هنر و نیروی کار خود را به حکومتهای عرب پیشکش کردهاند تا از آنها کشوردارانی با فرهنگ بسازند.
ایرانیان کمتر کوشیدهاند تا از حکمرانی-ی خشمآوران بکاهند بلکه بیشتر خواستهاند تا از خشم آنها کاسته شود.
این مردم کمتر تلاش کردهاند که خودشان فرمانروایی کنند، تا به زندگانی بهتر برسند بلکه بیشتر جانفشانی کردهاند که بهتر زندگی کردن را به حکمرانان بیاموزند.
این مردمان هر حکمران ستمکاری را بر خود پذیرفتهاند به امید آنکه با دروغ و نیرنگ او را به مهربانی وادار کنند.
برخی از سخنوران حاکمی ستمگر را به نیکوکاری ستایش میکردهاند به امید آن که او را به نیکوکاری تشویق کنند.
بدیهی است که هر مردمی، در تاریکی-ی ترس، دروغوند و ستمکار و بد کردار میشود، ولی جای شگفتی است که این مردم آنچنان به بردگی و پردهپروری خو گرفتهاند که آزادگی را در بندگی میجویند.
آرمان این نوشتار تنها نکوهش کردن کردار و بینش بخشی از ایرانیان نیست، بلکه کاوشی است که شاید بتواند ما را به بـُنمایههای خودباختگی-ی ایرانیان نزدیک کند. مردم ایران دستکم در درازای هزار و چهارسد سال گذشته، چون شکاری بوده که هر دم به دنبال شکارچی-ی تازهای میگشته است. او هیچگاه بر خرد خود ارزش ننهاده ولی دانش خود را برای پایداری-ی عقیده-ی بیگانگان به کار بسته است.
اگر اندکی به برآیند جنبشهای آزادیخواهی-ی ایرانیان، در این هزار و چهارسد سال، بنگریم به از خودبیگانگی و خودباختگی-ی مردم ایران پی میبریم.
در این نوشتار به نادرستی، به جای خواستههای ملایان، از کردار مردم ایران سخن رانده میشود. چون، پس از گسترش اسلام در ایران، خواستههای والیان اسلام به نام و در کردار مردم آشگار شدهاند.
اگر، پس از سرکوب شدن ایرانیان، آوای اندیشمندی از ایران برخاسته، یا با زبان سراینده-ی آن بریده شده، یا در پیکر سرودهای به باد رفته است. بنابراین سخن از زاهدان، شیخان، ملایانی است که اندیشهی سرکش مردم را مهار کرده و از آن مردم کوردلانی را پروراندهاند که در خودستیزی کلیدهای بهشت را میجویند.
در دورنمای این مردمان هیچ آرمانی دیده نمیشود. آنها زمانی در بدبختی جان میکنند و زمانی به امر خلیفه-ی الله جان میبازند یا از دیگرکسان جان میستانند.
نمیتوان به آسانی تاریخ نوشته شده-ی مردمی را بررسی کرد که در گردباد ترس از سرشت خود جدا گشته و در بستر دروغ تخم کاشته است. چون کردارشان از انگیزههای آنها برنیامده است، همه-ی بخشهای هستی آنها با دروغ آلوده شدهاند، به آسانی نمیتوان بـُنمایههای روند اجتماعی آنها را شناسایی کرد. ولی میتوان از دگرگونیهای اجتماعی، که از کارکرد این مردم برخاستهاند، توان پایگاههای اسلامی و ناتوانی آزادیخواهان ایران را شناخت.
برای اینکه بازده-ی مبارزه-ی مردم ایران را در راه آزادیخواهی مرور کنیم تنها از کنار برگهای تاریخ میگذریم و به نشانههایی برخورد میکنیم که تابناک باشند. شاید در این زمان بتوانیم به بخشی از نادرستیهای بینش خود پیببریم.
از جنبشهای پراکندهای که پیوسته در گوشه و کنار ایران، بر ضد حکمرانی عربها، زبانه کشیدهاند، چشم میپوشیم چون رد پای آنها بیشتر در گفتارها آشکار میشود و به ژرفی چندان زمینهای را دگرگون نساختهاند.
اگر بازده-ی تلاش و کارآیی «ابومسلم خراسانی» و توانایی خانواده-ی «برمکی» را، در دوران عباسی، مرور کنیم به این نتیجه میرسیم که، به کمک این ایرانیان، دست "بنی امیه" از خلافت بریده و حکومت به دست "بنی عباس"، سپرده شده است. در این دگرگونی حکمرانان بیگانه پُر توانتر و مردم ایران ناتوانتر شدهاند.
همه-ی کارزار این دلآوران ایرانی برای آرام ساختن جهادگران و بزرگ کردن نیروی آنها در کشورداری بوده است. در بینش آنها عرب برتر از ایرانی بشمار میآمده است و خود را در خدمتگزاری آنها سرفراز میپنداشتهاند.
شاید آنها آن نیرو را نداشتهاند که ایران را آزاد کنند ولی با این همه رزمندگی، که از خود نشان دادهاند، دستکم میتوانستند باجگزار و خراجگزار خلیفه-ی عباسی باشند نه خدمتگزار او.
برآیند کار این رزمندگان این است که عربها از چادر نشینی به کاخ نشینی و از خلافت به سلطنت رسیدهاند.
این نشانه-ی برده منشی در بینش است که، بردهای آگاهانه به سود برده دار دیگری جانفشانی کند تا از برده دار خود آزاد و در خدمت دیگری گرفتار بماند.
این نشانه-ی خودباختگی است که سرکوب شدگان برای سربلندی و بزرگی-ی مهاجمین کارزار کنند.
در راه کوشایی این گونه کسان، که البته همه ایرانی نبودهاند، برخی از "خلفای عباسی"، به این آگاهی پیبردهاند که در کتابهای دیگران دانستنیهای فراوانی پیدا میشوند. پس خلیفه-ی زمان امر میکند که، کتابهایی را که مییابند، پیش از برگردانندن آنها به زبان عربی، نسوزانند.
ایرانیانی که در کار برگرداندن این کتابها گماشته شده بودهاند با راستکاری و درستکاری آشنایی نداشتهاند. آنها کتابهایی را، که به زبان پهلوی نگاشته شده بودند، تنها به زبان عربی ترجمه نمیکردند بلکه درونمایه-ی کتابها را هم با بینش اسلامی و خواستههای خلیفه همآهنگ میکردند و سپس بـُننوشته-ی پهلوی را نابود میساختند.
در این راه ارزشها و واژههایی، که مفهوم آنها در زبان عربی وجود نداشتهاند، آنها را مُعَرَب و به عربی صرف کردهاند. دروغوندی و دستبرد آنها به گنجینه-ی فرهنگ ایران نابخشودنی است و بازآوری-ی این ارزشها در خور توانایی ایرانیان امروز نیست.
«سامانیان» ننگ موالی بودن و برتری-ی عربها را نپذیرفتهاند. ولی آنها سر از خدمت خلیفه هم برنتافتهاند. آنها بیشتر از آنچه که از ایرانی بودن خود سخن راندهاند به مسلمان کردن نامسلمانان میپرداختهاند.
پیآیند اسلامپروری آنها به مسلمان شدن قبیلههایی انجامیده است که، دیرتر آنها را تـُرک نام نهادهاند. برخی از این قبیلهها از پس هم بر ایرانیان شوریدهاند و باز هم ایرانیان به آنها سلطنت و کشور داری را آموختهاند و به خدمت آنها درآمدهاند.
این مهاجمین دیگر عرب نژاد نبودهاند و برخی حتا در آغاز اسلام را هم نمیشناختند. تنها انگیزهای که خلیفه را به پشتبانی آنها وادار میکرد ایران ستیزی-ی آنها بوده است. پیآیند اسلامزدگی-ی ایرانیان در درازای تاریخ بر خاکساری خود در برابر مهاجمین و بر توانایی سرکوب کنندگان برای حکمرانی افزوده است.
این که، در نوشتارهای مردم ایران بیشتر از بیدادگری در دوران ساسانیان سخن رانده میشود، نشانی از دادخواهی و بیزاری این مردم از ستمکاری نیست. چون همین مردم تا چند سدسال و هنوز هم از جنایات غزنویان به ویژه سلطان محمود به نیکی یاد میکنند.
نشانههای بیدادگری-ی ستوده شدگان غزنوی و سلجوقی را تنها میتوان از کنایههای که در سرودهها پیش میآیند تصور کرد.
فغان کاین لولیان شوخ و شیرین کار شهرآشوب
چنان بـُردند صبر از دل که تـُرکان خوان یغما را
البته ستمکاریها و یغماگری که بر مردم ایران، از سوی تـُرکان غزنوی و سلجوقی، فرود میآمدهاند همگی در زیر بیرق اسلام و باهمکاری-ی مسلمانان بودهاند.
یعنی بخشی از مردم ایران مهاجمین بیگانه را، برای کشتار و غارت بخش دیگری از ایرانیان، یاری میدادهاند تا روان اسلام از مساجد ایران دور نگردد.
اگر اندکی به پیشرفت سلجوقیان، که بیشتر تمدن و کشورداری را از ایرانیان آموختهاند، بنگریم بر ما روشن میشود که مردم ما تا چه اندازه از خود بیگانه هستند.
ایرانیان هر قبیلهای را که از خاور ایران یورش میآورد " تـُرک" میخواندهاند. سلجوقیان، که خود را با نام قبیلههای خود میشناختند، از گذار ایران به آسیای کوچک، سرزمین رومیان و یونایان، دست مییابند. تنها پدیدهای، که آنها را به گستردن حکومت عثمانی رسانید، پیوند آنها با یکدیگر بوده است.
درست است که، کشتار و غارت مردمان آسیای کوچک هم با نام اسلام انجام میشد، ولی این پیوندی بود که آنها را نیرومند میکرد. آنها در يغماگری بر سرزمينهای روم و يونان کهن دست يافتهاند، ولی امروز صاحب کشور"ترکيه" و ملیت و هویت ترک هستند.
اکنون میبينيم آنها به سرزمينی که از آنها نبوده، به زبانی که کمترين واژههای آن از آنها است، به دينی که از عرب-ها گرفتهاند، به تاريخی که از خشم و ستمکاری و يغماگری نام گرفته است، به تمدنی که مردمان ديگر به آنها بخشيدهاند افتخار میکنند.
هر چه هست اين مردمان در گرفتن و دارا شدن همآهنگی، همبستگی و يگانگی داشتهاند و دارند.
قبیلههایی، که ایرانیان آنها را ترک میخواندهاند، از راه ايران در آسيای کوچک برای خود سرزمينی، هويتی و فرهنگی ساختهاند که آنها را به هم پيوند داده است و آنها را در راه رسيدن به پيروزی ياری میکند.
آنها در زمانی کمتر از هزار سال راهی را پشت سر نهادهاند که ایرانیان برای پیمودن آن به شش هزار سال زمان نیاز داشتهاند. با این تفاوت که آنها برای هویتی که برای خود آفریدهاند از اسلام، که مایه-ی پیوند آنها بوده است، میگذرند ولی ایرانیان برای اسلام، که هستی-ی آنها را به باد داده است، از هویت خود، که آنرا نمیشناسند، چشم میپوشند و پوشیدهاند.
سخن از کردار ایرانیان، در پیروی از والیان اسلام بود، که بیگانه ستایی را در بینش آنها آشگار میکند. بینش این مردم که در مساجد، پایگاه ایران ستیزان، رنگ میگیرد روشنگر رفتاری است که در برابر هجوم مغولها داشتهاند.
این مردم با مغولها به جنگ درافتادهاند، چون مغولها مسلمان نبودهاند، سرکوب شدهاند و مغولها را بر خود حکمران کردهاند چون مسلمان و بیگانه پرست بودهاند. مردم مسلمان ایران از حکمرانی مغولها بر خود ننگی نداشته ولی از حکمرانی-ی کافران شرمنده بودهاند.
چون حکمرانان مغول به اسلام گرویدند سخن به ستایش و دست به نوازش آنها دراز کردهاند و هر چه از دانش و هنر داشتند در اختیار آنها نهادهاند.
اگر هنوز سخنی از ستمکاری-ی چنگیز بر زبان رانده میشود برای این است که این ستمگر مسلمان نبوده تا مشروعیت ستمکاریش را از آخوند گرفته باشد.
گرنه جنایتهای که قبیلههای پیش از مغول و پس از مغولها بر ایرانیان وارد آوردهاند کمتر، از جنایتهای چنگیز، ننگین و شرمآور نیستند.
ستمی که شاهان صفوی و قاجار بر ایران و ایرانی وارد کردهاند ننگی است که ایرانیان را شرمسار خواهد کرد.
پدیدهای که روشنفکران و تاریخ نویسان را از نوشتن این ستمگریها باز میدارد این است که همه-ی این جنایات به پشتوانه-ی اسلام و همیاری آخوندها انجام شدهاند. چون در اسلام ایمان مردم به « الله » معیار سنجش است، کشور، ملیت، آزادی، انسانیت و هر پدیده-ی پر ارزشی جدا از اسلام محکوم به نابودی است. از این روی، تاریخ نویسان مسلمان، در هرزمانی، کشتار مردم ایران را بدست بیگانگانی که مسلمان باشند مشروع میدانستهاند.
بابی کُشی، به خواست پیشوایان اسلام، بخشی از سرگرمیهای مسلمانان در دوران پدربزرگان ما بوده است. کشتن بابیها مشروع بوده و نیازی نیست که در مورد آن سخن رانده شود. کشتار بهایییان را هم، که بخش کوچکی از زشتکاریهای حکومت اسلامی است، باید بخشید و فراموش کرد. ولی هر ستمی که شاید ایرانیان پیش از اسلام کردهاند، چون نوشتههای آنها را نابود کردهایم، باید برای آنها داستان-های تاریخی ساخت و به نمایش گذاشت چون ما ایرانیان تاریخ خودمان را خیلی دوست داریم.
والیان اسلام، هزار سال بیشتر از ساسانیان بر ایرانیان حکومت کردهاند. ولی کاستیها و بیدادگریهای دوران ساسانی را هزار بار بیشتر از حکومت، ایران ستیزان، اسلامی میشنویم.
گویی کشتار مزدکیان در زمان انوشیروان میتواند همه-ی دوران فرمانروایی ساسانیان را سیاه کند، ولی کشتار مردمان "سُنی، زرتشتی، یهودی و مسیحی" در دوران صفوی، گردی بر قبای اسلام وارد نمیکند.
شرط حکومت کردن بر ایرانیان تنها مسلمان بودن نیست، بلکه آن مسلمانی میتواند بر ایرانیان حکمرانی کند که به کردار؛ ایران ستیز باشد، (ولایت فقیه هم از همین بینش است). میبینم که در درازای تاریخ هر ایرانی که به حکومت رسیده پایدار نمانده است زیرا او از سوی والیان اسلام به مرگ محکوم بوده است. « یعقوب لیث، نادرشاه، کریم خان و رضاشاه »، اگر برتر از حکمرانان بیگانه نبودهاند بدتر از آنها هم نیستند.
ولی هیچ یک از آنها به درستی از پشتیبانی-ی آخوندها برخوردار نبوده است.
ایرانی تا آن اندازه از دیکتاتوری-ی و خودکامگی « رضاشاه » سخن رانده است که انسان نا خودآگاه میپندارد که در دوران پیش از او دموکراسی در ایران گسترده بوده است. در جاییکه بیلیاقتی، ستمکاری، میهن فروشی، نادانی و ایران ستیزی-ی خان-های قاجار آنچنان ننگین است که انگلیس نیازی نمیبیند که ایران را مستعمره-ی خود سازد.
این بیخبران نه مفهوم کشور و نه مفهوم حکومت را میدانستهاند ولی آخوندها آنها را سایه-ی « الله » میخواندهاند.
آیا محمدخان قاجار، کمتر از « رضاشاه یا محمد رضاشاه »، ستمگر و دیکتاتور بوده است که والیان اسلام سر در رکابش میساییدهاند.
« رضاشاه »، مسلمان بود و خود را کمربسته-ی امام رضا میخواند و فرزندش را غلام رضا نام نهاده است.
ولی در کردار و رفتار او نشانههای ایران دوستی آشگار بود. پسر « رضاشاه » هم که روضه خوانی و زیارت بازی را بیش از نیاز به جریان انداخته بود با این وجود پسند آخوندها نبوده است.
چیزی که « محمد رضا شاه » را از پادشاهی برکنار ساخت ملیت او بود. او با همه-ی کژروی و آسان پنداریهای که داشت یک ایرانی بود که میخواست براساس سُنت پیشینیان حکومت کند.
اگر ما به دروغ بپذیریم، که مردم ایران از ستمکاری پهلوی به تنگ آمده بودند و انقلاب کردهاند، پس باید از خود بپرسیم:
مردمی که جانشان از ستمکاری، " اُموییان، عباسیان، غزنویان، سلجوقیان، چنگیزیان، صفویان و قاجاریان "، به لبشان رسیده بود، آنی خواب آنها آشفته نشد که اندکی بجنبند، پس چگونه ناگهان آگاهی یافتند که باید آخوند را بر پشت خود سوار کنند تا به خشم الله گرفتار نشوند؟!
اگر این مردم خودآگاهی داشتهاند پس چرا اکنون که بیشتر از زمان شاه به تنگ آمدهاند انقلاب نمیکنند؟!
حتا باید پذیرفت که اگر فشار کشورهای بیگانه نبود، برخی آخوندها فریب نمیخوردند، همان مشروطه هم، که به راستی باید آنرا مشروعه نامید، برپا نمیشد.
شاید نابجا نباشد که برای یادآوری بپرسم: چرا آمریکا و انگلیس، که با زور، دیکتاتوری-ی صدام را در عراق و طالبان را در افغانستان کنار زدند نمیتوانند شیوه-ی دموکراسی خود را، برای مردمانی که هرگز استقلال و آزادی نداشتهاند، پیاده کنند.
در برگهای نوشته شده-ی تاریخ، نشانی از راستی دیده نمیشود، در آنها، گزارشی نیست که با دروغ آلوده نشده باشد.
در تاریخ، اسلامزدگان؛ جنایات ستمکاران و جهادگران را واژگون جلوه دادهاند. ولی جای پای این زشتکاریها در رویدادهای پی در پی، که در پیش چشمانمان میگذرند، دیده میشوند و ما را به بـُنمایههای این پسماندگیهای اجتماعی راهنمایی میکنند.
آنچه را که میتوان از این رویدادها فراگرفت این است که بررسیهایی که ایرانیان در اینگونه موارد کردهاند با کاستی، گمانزنی، پیشنوشتههای دروغ، معیارهای سنجش نادرست همراه بودهاند.
پس هیچگاه بر زمینههای کژی و پندارهای بیبنیاد نمیتوان ساختاری راست و درست را بنا کرد.
اگر مردم ایران از بیدادگری-ی ساسانیان ناخواسته به ستمکاری-ی مجاهدین اسلام تن در دادهاند پس میباست از خشم تازیان به گِرد، طاهریان، صفاریان، سامانیان و دیگر جنبشهای دادخواهی جمع میشدند.
اگر مردم به خاطر خودکامگی که شاهان پهلوی داشتهاند به خمینی پناه بردهاند، پس چرا این مردم دادخواه از جور و ستم قاجار به رضاشاه پناه نیاوردهاند، پس چرا اکنون، که از دیکتاتوری-ی اسلامی به تنگ آمدهاند، انقلاب نمیکنند.
البته از میان این مردم ستمدیده جنبشهای فراوانی برای دادخواهی و آزادیخواهی برخاستهاند ولی همگی یا در زمانی کوتاه در برابر خیانتکاران اسلامی شکست خوردهاند یا سرانجام به گماشتگی-ی میهنفروشان اسلامی درآمدهاند.
شیره سخن در این است، که مجاهدین اسلامی، ایرانیان را سرکوب کردند و عربها را بر آنها گماشتند تا به زور به اسلام ایمان بیاورند. آنها هر ساختمان خوبی را به مسجد تبدیل کردند و فقیه-ی را بر ایرانیان، که موالی شده بودند، حاکم ساختند. با این شیوه متولیان اسلام توانستهاند که در زمانی کمتر از سیسد سال ایرانیان را از هویت خود جدا کنند و آنها را برای همیشه محکوم به اوامر خود سازند.
هنوز هم بیشتر مردم ایران، حتا برخی از روشنفکران، میپندارند که آخوندهای عمامه بسر، کسی که حلال و حرام، معصیت و مستحب، جهنم و جنت را میشناسد، انسانی است عالم. یعنی آنها آخوند نادانی را برای راهنمایی خود در اجتماع پذیرفتهاند و حتا برخی از بیخردی گمان میبرند که عمامه سیاه، کسی که سید است، انسان برتری است که حق باجگیری دارد.
در هزار و چهارسد سال گذشته متوالیان اسلام چه از مدینه چه از بغداد چه از نجف و چه از قم بر مردم ایران خلافت کردهاند. حکومتهای ایران یا بازوی دراز شده-ی آنها بودهاند یا خاکسار و سرسپرده آنها.
اگر هم کسانی بدون پیوند با متولیان اسلامی به حکومت دست یافتهاند در زمان کوتاهی محکوم به شکست بودهاند.
مردمی که بی هویت بشوند از هم پاشیده میشوند، آنها با یکدیگر پیوندی ندارند، نمیتوان مفهوم واژه-ی "مردم" را در مورد آنها بکار بـُرد. چون مفهوم "مردم" از یگانگی آنها ست یعنی خوشهای که از یک تخم روییده است. بسان دانههای ذرّت که به دور بـُننهاد خود پیوستهاند و آنگاه که آنها را از یکدیگر جدا سازند و بر آتش به نهند، دیگر آن دانهها هویت خود را ندارند، آنها میان تهی و نازا خواهند بود.
پیروزی-ی آزادیخواهان و روشناندیشان، که با ستمکاری و پسماندگی-ی حکومت اسلامی در پیکار هستند، بستگی به پیروزی آنها بر پایگاه اسلامفروشان دارد.
تا زمانی که خلافت « الله » از سوی متولیان اسلام بر مردم ایران حکمفرما باشد هرگز آزادگان ایران نمیتوانند در راستکاری و درستکرداری بر کشور خود فرمانروا بشوند.
تا زمانی که بینش آگاه مردم در زندان ایمان گرفتار است، حکمرانی در ایران از پایگاه قـُم رنگ میگیرد، مردم ایران نمیتوانند به آزادیخواهان بپیوندند چون آنها خودباخته و با هویت فرهنگی-ی خود بیگانهاند.
مـردو آنـاهيــد
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]
Labels: MarduAnahid Iran Islamicrepublic Islam, در جستجوی پایگاه ایران ستیزان, مـردو آنـاهيــد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home