Friday, February 05, 2010


پيامی از نياکان


مــردو آنـاهیــد




بخردان شرح نگون بختی ايران شنويد
نایِ نيکان و ستمکاری دزدان شنويد
مژده‌-ی فَروهَر از ديده-‌ی گريان شنويد
بانگ نامردمی از مُلک دليران شنويد
شرح افسانه‌-ی ايران به سخن نتوان کرد
اشک از شمع فرومرده روان نتوان کرد


آن زمان دادگری چشمه‌-ی بيداران بود
افسر مهر و خرد جلوه ‌گر دوران بود
بند خفت به گريبان ستمکاران بود
ماه و خورشيد نوازشگر دلداران بود
کوروش آزادی جان را به جهان می ‌نفروخت
آتش از سينه‌-ی دريا شده‌ اش می ‌افروخت


رسم نيکی به جهان شوکت درياوش بود
راستی گوهر شبتاب و دلش آتش بود
سازِ رامشگر مردم همه جا دلکش بود
ماه پيکان زده در بازوی آن آرش بود
تخت جمشيد نشان از دل گسترده-‌ی اوست
بيستون دفتر اشعار پراکنده-‌ی اوست


آنچه آسودگی آرد هنر آغاز بساخت
درِ انديشه-ی خود را به خرد باز بساخت
ماه در ياری سيمرغ به پرواز بساخت
نخبگانی همه زاييد و سرافراز بساخت
آنکه از سنگ، گوهر ساخت جدا ايران بود
بند انديشه‌-ی خود کرد رها ايران بود


پيشه و کار، نشان و هنر جمشيد است
جشن نوروز سرآغاز رهِ خورشيد است
فَروهَر بر چمنش مُشک خُتن پاشيد است
دشتزارش به تن خاک روان بخشيد است
به ستم، ارّه‌ی تازی، تن جمشيد بريد
مار از شانه-‌‌ی ضحاک روانش نوشيد



مام ايران به دلش فرّ فريدون می ‌داشت
کاوه و گُرز گران لشکرافزون می ‌داشت
آنکه از کرده-ی ضحاک دل از خون می ‌داشت
مژده‌-ی فتح و ظفر از مَه گردون می ‌داشت
آن زمان داد به بی‌ داد امان می ‌نسپُرد
گوی چوگان ز سواران فلک در می ‌بُرد


رنج ما با دَم سيمرغ مداوا می شد
زالِ دلداده،‌ دلش غرق تمنا می ‌شد
خشم بيگانه اگر باز توانا می ‌شد
رستم از بهر پداوند مُهيا می‌ شد
ديگه سيمرغ به همياری ما پر نزند
تاج بر تارک هر افسر مهتر نزند


ما همه قصه-‌ی دارا و سکندر خوانيم
ننگ خود را به ستم بر سر دفتر خوانيم
شور بختی خود از پيک بد اختر خوانيم
ديده‌-ی تنگ دلان را مه بهتر خوانيم
دفتر عشق که در کينه-‌ی اسکندر سوخت
آنچه زرتشت ز آموزه‌ی اختر ‌آموخت


آن زمان عرصه-ی جولان زنان تنگ نبود
اشک، آغشته‌ به خونابه-ی گلرنگ نبود
جز دل چنگ، خروشنده-‌ی آهنگ نبود
همدلان را خبر از کينه و نيرنگ نبود
نيکی اندر به جهان مُرد ز بی داد عرب*
خنده در غنچه بپژمُرد ز بی داد عرب*


قصّه‌ از دور سرافرازی ايران نکنيم
مهر ايرج به وطن باز فروزان نکنيم
روی بر ديده-‌ی گريان دليران نکنيم
ننگ از کشتن مرغان غزل خوان نکنيم
راز بيچارگی-ی مردم ايران، اين است
دفتر رنج اسيران وطن سنگين است



سينه-‌ی مهر به شمشير خسان رنگين شد
خانه-‌ی داد به سرهای جوان آزين شد
گوش آتشکده از بانگ اذان سنگين شد
هنر و راستی-‌ی ناموران ننگين شد
مرد پيمان شکن و دزد، به بالا بنشست
بی خرد، مرد حکومت شد و والا بنشست


خشم و بی دادگری، شيوه-‌ی اسلامی بود
عشق، با بی هنری، شيوه‌-ی اسلامی بود
دزدی و پرده دری، شيوه-‌ی اسلامی بود
وحشت و دربدری، شيوه-ی اسلامی بود
شيوه-‌ای پست که ننگ بشرِ آزاد است
چشم آزاد دلان، خيره به اين بی داد است


تيغ تازی همه از خون جوان رنگين بود
خوی درندگی بی خردان ننگـين بود
زور ويرانگر اين بی‌ خبران سنگين بود
زُهره از شرم ز تاراجگران غمگين بود
به ستم، تيغ فرومايه، خردمند بکُشت
بی هنر سخت بباليد و هنرمند بکُشت


سينه از مهر تُهی گشت و ز نفرت لبريز
جام فرهنگ بخشکيد و ز خفت لبريز
توده از فهم گريزان و ز غفلت لبريز
چشم جمشيد شد از اشک خجالت لبريز
کو خردمند که انديشه کند در غم ما
گره-‌ای باز کند از دل پُر ماتم ما


هرچه ارزش، عرب* اندر نظر آورد بسوخت
خرمن دادِ بشر، گر گوهر آورد بسوخت
هر که از دفتر دانش خبر آورد بسوخت
آنکه از گلشن ايران هنر آورد بسوخت
جور اسلام به فرهنگ، بيان نتوان کرد
آتش جهل به افسانه نهان نتوان کرد


قرنها دانش خود را به اسارت داديم
آنچه کوشش بنموديم به غارت داديم
دل که از مهر بُريديم به نفرت داديم
جزيه بر آل محمد به حقارت داديم
وقت آنست که با گوهر خود يار شويم
پند نيکان بپذيريم و به کردار شويم


مُلک ايران نسپاريم به بد بار دگر
سر فرو می‌ نگذاريم به گفتار دگر
تخم دانش بنشانيم به گلزار دگر
راه بيگانه ببنديم به کردار دگر
تکيه بر عهدِ خَر و زاهد و احمق نکنيم
" کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم"

[*]-پوزش: در این سروده، کلمه-‌ی «عرب» به جای «مجاهدین اسلام» به کار رفته است.

مــردو آنـاهیــد
بازنگری در بهمن، سال نــدای آزادی
فـوريــه 2010

دريافت باز تاب از ديدگاه خوانند گان[+]

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home