Tuesday, April 06, 2010


زهر آمیخته با می نه دوای دل-هاست


مـردو آنـاهيـد



خشونت، در اسلام، ابزاری برای گستردن ترس است. در ترس، مردم ستم پذیر می‌ شوند نه ستم ستیز. در حاکمیت ترس اندیشه-های تازه، در سینه-ی آزادگان، می‌ خشکند. Imam ALI والیان اسلام می‌ دانند: اسلام تنها با خشونت زنده است، در آزادی اسلام نابود خواهد شد.
عرفان زمانی شیرین و نوشین است که ارزش‌های فرهنگ ایران را بازگو کند. عرفانی، که از کردار و گفتار محمد، عـُمر و علی رنگ گرفته باشد، دروغی است که، در پوسته-ی مهر، دیدگاه مردم را تاریک می‌ سازد. آموزه-ای، که "اخلاص عمل" را، از خدعه، در کردار علی پند بدهد، آن آموزش راستی نیست بلکه نادان پروری است.

آرمان بیشتر روشنفکران، برای سامان دادن آینده-ی ایران، از ایدآل های آزمون نشده برخاسته است. بیشتر این ایدآل-ها بسان دانه-ای هستند که آن را نکاشته باشند و بخواهند بوستان آینده-ی این تخم را پیش فروش کنند.
برآینده ایدآل هایی، که هرگز در ایران کاشته نشده-اند، بسان میوه-های بوستان نامبرده هستند که هیچ کس مزه-ی آنها را نچشیده است. از این روی، برای بیداری، به برآیندِ ایدآل هایی برخورد‌ می‌ کنم، که آنها را در زمانی کاشته-اند و کام ما، در این زمان، از زهر آنها تلخ یا از شهد آنها شیرین می‌ شود.
از آن جا، که برخورد به چندین ایدآل در این نوشتار نمی‌ گنجد، تنها به برآیندِ آمیختگی-‌ی شریعت اسلام با عرفان ایران می‌ پردازم. (چنانچه این جستار به نیکی برداشت شود، در جستارهای آینده، ایدآل های دیگری را هم به چالش می‌ برم)
سخن از ستایش یا نکوهش بینش ِاندیشمندان ِعارف نیست بلکه سخن از بازده-ی پیکارِ واژگون ِاین دلاوران است که، از کردار آنها، زشتی-های شریعت اسلام در عرفان ایران وارد شده است.
عرفان ایرانی، بیشتر به کوشش مولوی بلخی درخشیده است، که گاه به گاه، در ذهن شماری از مسلمانان، آنها که از پسماندگی-ی اسلام ناخشنودند، آمیخته می‌ شود. اگرچه مولوی کاربرد شعرش را در زمان خودش مرزبندی کرده است، ولی ، خواه ناخواه، همه-ی مردمان با برآیندِ این پدیده درگیر هستند.
شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد، نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آن که بر او نشیند گرد
.....
بیشترین کسان می‌ دانند که زمینه-ی این عرفان را هم عارفانی دیگر مانند حلاج و عطار و سنایی، پیش از مولوی، فراهم کرده-اند. ولی مولوی بیش از دیگران، این دیدگاه را، شکافته و گسترش داده است. البته این جهان بینی، در کمتر زمانی، از خشم والیان اسلام آرام گرفته است.
مولوی هم، مانند بیشتر عارفان دیگر، دلباخته-ی زیبایی و آزادگی-ی انسان، در فرهنگ ایران، بوده است. عارفان نشانه-های این فرهنگ را در داستان‌ها، واژه-ها، بُندادها و آموزه-های پیش از اسلام شناخته و راز درون آنها را شکافته-اند. فرهنگی که در آن انسان، آزاد، زاییده شده و خرد او راهنمای گشودن دشواری-های زندگی است. فرهنگی که از میوه-های خرد انسان تراوش کرده و در بینش ایرانیان اندازه-ی سنجش بوده است. فرهنگی که در ورای "کفر" و در ورای "ایمان" جوشیده است، بینشی که برخی از عارفان آن را در سر پرورانده-اند.
مولوی، با وجود این که او بسیار از چنین بینش یا آرمانی سخن رانده، نخواسته یا نتوانسته است: عرفانی را باز سازد، که درون مایه-ی آن، ورای کفر و دین باشد. اندازه-های سنجش او بیشتر با معیارهای شریعت اسلامی همسان و همسو بوده-اند.
برای نمونه: او پیروان را از آزاد اندیشیدن بازمی‌ دارد و می‌ خواهد که آنها به نادان بودن خود ایمان داشته باشند:
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو در معنی گشا این چشم سر را
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
.....
او نه تنها درستی و راستی را با قهرمانان اسلامی، مانند سلیمان، داوود، عیسی، موسی، یعقوب سنجیده است بلکه انسان ستیزی و خشم الله و جهادگران الله را توجیه کرده است. او کمتر ارزش های بینش ایرانیان را، در کردار ستارگانی بسان جمشید، فریدون، ایرج، زال و رستم، درخشان ساخته است. برای نمونه:
معشوقه بسامان شد، تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین باد
ملکی که پریشان شد، از شومی-ی شیطان شد
باز آن سلیمان شد، تا باد چنین باد
.....
ما گدایانیم و الله الغنی
از غنی دان، آنچ بینی با گدای
ما همه تاریکی و الله نور
ز آفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی، زین سرا بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
(اگر اندکی به داستان جمشید در شاهنامه بنگریم خواهیم دید که انسان، در فرهنگ ایران، تا چه اندازه سرفراز است و در دیدگاه اسلامی تا چه اندازه پست)
به هر روی او هرگز نتوانسته است که اندکی از خشم و بی دادگری، در شریعت اسلام، بکاهد ولی ناخواسته آلودگی‌های شریعت اسلام را در فرهنگ عرفانی آمیخته است. با سخنی کوتاه: دلدادگان و عاشقان این مکتب هرگز از جهادگران اسلامی دل نکنده-اند که بتوانند آن را به مهرآفرینان ایرانی بسپارند.
جامه سیه کرد کفر، نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند، ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد، جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت، روح مجرد رسید
.....
شدست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زُنار (قسیس = کوتاه خرد)
(هزار در هزار = یک میلیون) و ( هزار در یک میلیون = یک میلیارد)
(پس هزار و چهار سد سال، هنوز یک میلیارد مسلمان در جهان نیست چه رسد به یک میلیارد راهبِ محمد پرست)
.....
مولوی در جایی به انسان عشق می‌ ورزد، در جایی توانایی اندیشه-ی انسان را ستایش می کند، در جایی به خودش می‌ نازند که او خدا شده یا به خدا پیوسته است، ولی سر انجام معشوق و معبود او با " الله " همانی پیدا می‌ کند.
آرمان او شاد زیستن در این جهان نیست بلکه شادمانی او از آن است، که روح آسمانی اش از پیکر خاکی اش عوج بگیرد، تا او بتواند به وصال معشوق خود، که بیشتر همان اللهِ غاضب و جبار است، برسد.
زهی لواء و علَم لا اله الا الله
که زد بر اوج قدم لا اله الا الله
چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
ز بحر هست و عدم لا اله الا الله
یکی ستم، ز وی، از صد هزار عدل به است
زهی خوشی-ی ستم لا اله الا الله
زهی خوشی که بگویم: که کیست هان بر در
بگوید او که منم لا اله الا الله
.....
درست است که او بسیار از عشق و مهر ورزی سخن رانده است ولی او هیچگاه خشم بی کران " الله " را، که بر دگراندیشان وارد می‌ شود، نکوهش نکرده حتا به توجیه آنها پرداخته است.
مولوی کـُشتار دگراندیشان را با سخنان زیر توجیه می‌ کند: (پنداری که درست بر ضد بینش فردوسی، که می‌ گوید: "مَیازار موری که دانه کش است")
لاجرم کفار را خون شد مباح
همچو وحشی پيش نشاب و رماح (نشاب و رماح = تیر و نیزه)
جفت و فرزندانشان جمله سبيل
زآنک وحشی-اند از عقل جليل
.....
مولوی کوشیده است که عرفان ایران را از زبان قهرمانان اسلامی و با معیارهای شریعت اسلام بازگو کند. شاید او امیدوار بوده است، که اگر اسلام و پیشوایان اسلام را مهربان و انساندوست نشان دهد، مسلمانان هم به پیروی از آنها از خشم و جهاد پرهیز خواهند کرد. (البته او قهر پیشوایان را واژگون تفسیر می‌ کند و به خورد مسلمانان می‌ دهد)
شاید هم گمان می‌ برده است، که با این روش، والیان اسلام از آرایش سیمای شریعت خشنود خواهند شد و دست از انسان ستیزی برمی‌ دارند.
سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد
شنو از مصطفی، کو گفت دیوم
مسلمان شد دگر کافر نباشد
سگ اصحاب کهف و نفس پاکان
اگر بر در بود بر در نباشد
سگ اصحاب را خوی سگی نیست
گر این سر سگ نمود آن سر نباشد
که موسی را درخت آن شب چو اختر
نمود آذر ولیک آذر نباشد
.....
روشن است که والیان اسلام از پوشش زیبای عرفان، که سیمای خشم را مهربان می‌ نماید، شادمان هستند. زیرا پسماندگی و زشتی‌های اسلام در زیر این پوشش پنهان می‌ مانند. اسلام فروشان تا کنون از آمیختن اسلام با گفتار عرفانی، به مانند رسانه-هایی دروغ پرداز، سود برده-اند. ولی تا کنون از خشم شریعت اسلام کاسته نشده است.

خشونت، در اسلام، ابزاری برای گستردن ترس است. در ترس، مردم ستم پذیر می‌ شوند نه ستم ستیز. در حاکمیت ترس اندیشه-های تازه، در سینه-ی آزادگان، می‌ خشکند. والیان اسلام می‌ دانند: اسلام تنها با خشونت زنده است، در آزادی اسلام نابود خواهد شد.

در دیدگاه مولوی، شمشیر خونریز علی، نرم و زیبا مانند بهار، جلوه گر است:
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
.....
عرفان زمانی شیرین و نوشین است که ارزش‌های فرهنگ ایران را بازگو کند. عرفانی، که از کردار و گفتار محمد، عـُمر و علی رنگ گرفته باشد، دروغی است که، در پوسته-ی مهر، دیدگاه مردم را تاریک می‌ سازد. آموزه-ای، که "اخلاص عمل" را، از خدعه، در کردار علی پند بدهد، آن آموزش راستی نیست بلکه نادان پروری است. اگر کسی در تسلیم، راضی و خشنود باشد، او دیگر خودش نیست، چه تفاوت دارد که او سنگ باشد یا گوهر؟

خنک آن کس که چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد، گهر بحر صفا شد
.....
ایمان یا خشونت، که قهرمانان اسلام به کردار در جهاد و غزوات نشان داده-اند، روشن کننده-ی ماهیت اسلام هستند. پس نیازی نیست که داستان-های پیشینیان را به نام علی و عـُمر و موسی و سلیمان بازگو کرد. زیرا، با اسطوره-های نیکوکاران کافر، نه از ایمان علی کاسته و نه بر دانش او افزوده می‌ شود.

کردار علی از ایمانش به " الله " برخاسته، او هیچ دانشی به جز جهاد با دگراندیشان نداشته است.
آیا جای دریغ و درد نیست که ایرانیان، دلاورانِ فرهنگ خود را، به فراموشی بسپارند و داستان-ها و آموزه-های خود را به نام جهادگران بی فرهنگ بازنویسی کنند؟
آیا تا کنون کسی، جهان بینی-ی فرهنگ ایران را، از زبان "انبیا" شنیده است؟

آتش افکند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
یک عروسیست بر فلک که مپرس
ور بپرسی، بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی
آمدند انبیا به رسم نوید
.....
از راستکاری به دور است، کـُشتار دگراندیشان را، که " الله " در قرآن به مسلمانان امر کرده است، با بافتن داستان و سخنان نرم، به نام عدل الهی، به خورد مردم بدهند. اگر انسان، مخلوقی نادان است و او هیچگاه به حکمت و راز خالق خود پی نخواهد برد، پس چه نیازی است که این برده-ی نابخرد را با هیاهوی دروغ سرگردان کرد؟
اگر انسان، با خرد و آزاد است، پس نیازی نیست که او را، با عشق به هیچ و پوچ، خام کرد که با پای خود گوسپندوار به سوی کشتارگاه " الله " بخرامد؟

به هر روی، بازده-ی ایدآلی را، که مولوی و برخی دیگر دنبال کرده-اند، می‌ توان چنین برآورد کرد:
1 ) در این راه، عرفان ایرانی به زشتی‌های احکام اسلامی آلوده شده و شناسایی-ی بینش عرفانی، در این زمان، ناممکن شده است.
2 ) با آمیختن مهر در غضب الاهی، از خشنوت شریعت اسلام کاسته نشده، ولی بیزاری-ی مردم از انسان ستیزی در اسلام کاسته شده است.
3 ) جهان عشق، در پندار عاشقان، به زیبایی و جهان هستی، در چشم آنها، به زشتی نگاشته می‌ شوند. در این پندار ذوالفقار علی را ارجمند و هاروت و ماروت (خرداد و اَمرداد) را خوار می‌ شمارند.
4 ) نگارندگان این عرفان، دیوارهای زندان ایمان را با نور عشق رنگ آمیزی نموده-اند: از خود بی‌خود شدن را، در تنگنای شریعت، به معراج روح تفسیر کرده-اند. در راه گریز از رنج و زندگی به کرامت-ها رسیده-اند. رنج بردگی را رهایی عقل از نفس و خوش زیستن را غفلت نام نهاده-اند. هر تلخی را، در پندار، شیرین و واژگون نگاشته-اند.
5 ) عارفان چشم کسانی را، که ایمان آنها سُست شده است، با نمایش پرده-های عرفانی، از دیدن و شناختن ستمکاری در ماهیت اسلام برگردانده-اند.
به هر روی تا کنون، از آمیختن زهر اسلام به عرفان ایران، مهرورزی و رزم پرهیزی جایگزین خشم و جهاد نشده است و پس از این هم نخواهد شد. زیان، این عرفان هپروتی و ملکوتی، که بر مردم ایران وارد آمده است، کمتر از اسلام ناب محمدی نبوده است. زیرا این آمیختگی، به پیمانه-ای ماند، که بخشی از آن با پیشآب شتر و بخشی دیگر با شیر گاو پُر شده است.
این عرفان به غده-ای مانند است، که در بینش خوشباوران جای دارد و دوستی با آن: مهربانی با انسان ستیزان و دشمنی با آن: ستم بر فرهنگ ایران خواهد بود.

فرمانروایان جهان برآنند، ویژگی‌ های ویروس اسلام را ندیده بگیرند، با سخنان مولوی-وار، اسلام پوشیده با دروغ را بر مسلمانان وارد کنند و جهانیان را با آن بفریبند. آنها به خشونتی، که خاموش و سوزنده در ایمان هر مسلمان نهفته است، پی نبرده-اند و جهادگران با ایمان را: مسلمانان تندرو، تروُریست، اسلامیست، بن لادنی و طالبانی نامگذاری کرده-اند.

بردگان، به جهان هستی، از روزنه-ی ایمان می‌ نگرند. خود مولوی هم، در میان یک مشت زاهد و شیخ و مفتی، "انسان" ایدآلی را آرزو می‌ کرده است. او، در شریعت اسلام، احکام دیوخویان و دَدمنشان را نمی‌ دیده و زشتی-ی کردار آنها را از سرشت انسان می‌ پنداشته است. زیرا که او، بدون چراغ هم، می‌ توانست "انسان را در انجمن کافران ببیند.
" در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه در خانه-ی خمّار بلند است " (صائب تبریزی)

ولی او ایمان را نور و آزاداندیشی را دود می‌‌ پنداشته است. او با همه-ی بینایی و دانایی، جهان هستی را، در نور ایمان به مردم نشان داده است. یعنی او زندان تنگ ایمان را روشن و جهان بی کران اندیشه را تاریک نامیده؛ ولی انسان را از جویندگی در تاریکی-ی اندیشه حتا در روشنی-ی ایمان بازداشته است.


مردو آناهید
فروردين، سـال رنگيـن کمـان

دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان:[+]

Labels: ,

1 Comments:

At 8:40 AM, April 08, 2010, Anonymous Anonymous said...

Dorood hameh nikaan jahan bar shoma roshangar mihanparast Mardu gerami .
Besyar az in maghalehtan manand hamisheh amookhtam .
Pirooz ,tavaana va sarfaraz istadeh bemaani.

Ba mehr va sepaas faraavaan
Farhad - Norway

 

Post a Comment

<< Home