امامزاده داوود امروز
اين گزارش خواندنی در سايت »
پيک نت « بدون ذکر نام گزارشگر بچاپ رسيده است!!!
نگاهی از فراز توچال به دره امام زاده داوود
درامام زاده داوود مواظب اعتياد و ايدز باشيد!
امامزاده داوود در انتهای جاده فرح زاد، برای هميشه خفته است و چه بهتر كه خفته است و نمی بيند در اطرافش چه می گذرد!
اگر به ياد گذشته ها بخواهيد راه رفتگان را بپيمائيد، بفرمائيد. همان جاده خاكی قديم شما را تا مقابل امام زاده ای كه در جمهوری اسلامی او هم به يمن شجره اش به بارگاهی رسيده می برد. آقا از اين بارگاه باری نمی بندد، اما آنها كه خدمه و توليت آن شده اند، نان را چنان به نرخ روز بر تنور چسبانده اند كه از كنار اين بارگاه صاحب باغ و ويلا و اتومبيل بنز و بقيه رانت ها شده اند.
هنوز هم می توان از توچال به سمت آقا سرازير شد و رسيد، اما به آن شرط كه غروب نرسيد، چرا كه پيش از آنكه شما با كوله پشتی و خرما و كشمش از راه برسيد و يادی از دوستان و رفقای قديمی كنيد، اهل منقل و عيش به محل رسيده و در اتاق هائی كه بنام زوار اما به كام منقلی ها و شب زنده داران برپا شده جای گرفته اند.
می توان مانند آن سال های دهه 40 و 50 هنوز هم چادری برپا كرد و در آن سفره رفقات را در كنار سفره نان و پنير و گردو گشود، اما خواب شبانه در اين چادر؛ يعنی خواب غفلت. اگر خودتان را نبرند، دار و ندارتان را مصادره می كنند. سخن از مردان است و نه نسوان كه اگر به قصد زيارت آمده باشند و يا كوهنورد باشند، به امام زاده نرسيده بايد راه كج كنند و به شهر باز گردند. يا خودشان مصادره خواهند شد و يا مردانی كه همراهشان آمده اند در چشم بهم زدنی درگير اوباشی كه اطراف امام زاده پرسه می زنند. يا باج گيرند و يا مواد فروش. بسيج هم كنار آقا يك پايگاه زده اما دست همه شان در يك جيب است.
از درخت های تنومند فرحزاد اثری باقی نمانده. برج ها تا دامنه كوه خود را بالا كشيده اند. گوئی تا دامنه كوه درخت ها را كنده اند و بجای آنها منار در زمين فرو كرده اند.
از مسير ديگری هم می توانيد به امام زاده داوود برسيد. اين مسير آسفالته نماد گسترش اسلام تا قلب روستای امام زاده داوود است.
مجتمع های جديد مسكونی كه تمام می شوند، جاده شروع می شود و تا بالای كوه ادامه می يابد. در پايان همين مجتمع ها تابلوئی جاده را نشان داده و شما را به امام زاده داوود دعوت می كند. جاده پر پيچ و خم است، مثل زندگی در جمهوری اسلامی كه پر از پيچ است و بر سر هر پيچ حادثه ای در كمين!
يك جائی در ميانه راه تابلوی راهنمائی آقا می گويد تا رسيدن به ايشان 50 كيلومتر جاده سربالائی را هنوز بايد برويد.
در آستانه امازاده، بجای كدخدا و برو بچه هائی كه با شما از توچال سرازير شده و زودتر رسيده اند، ماموران انتظامی و بسيجی ها با چفيه های فلسطينی و يا دستمال های سبزی كه جنگ با عراق را تداعی می كنند به استقبالتان می آيند. اتومبيل ها بايد جلوی اين ماموران متوقف شوند تا آنها سری از پنجره به داخل آن بياندازند. دنبال زن و مرد غريبه می گردند، اما نه آنچنان جدی كه كسی نگران شده و دنبال شناسنامه اش بگردد. نسبت زن و مردها با هم را می پرسند. يعني: حاجی، اگر غريبه ايد ما هم شريك!
از ميان آنها كه عبور می كنيد مردان جوان با كارت های شماره بندی شده و نقشه های هايی كه رفتن به اتاق ها را نشانتان می دهد در اطرافتان حلقه می زنند. چنان سمج كه بدشواری می توانيد از چنگشان بگريزيد. شماره اتاق ها زير عكس ساختمان هائی كه در عكس می بينيد نوشته شده و شماره تلفنی كه می توانيد از طريق آن با صاحب اين ساختمان ها و نگهبان اتاق ها تماس بگيريد.
اين سماجت و محاصره نه تنها تا پای پله های مرمرين امامزاده، كه تا داخل محوطه هم ادامه دارد.
خيلی ها می گويند كه شب نمی مانند و بعد از زيارت بر می گردند. اما انبوه دلال های اتاق و محبت و منقل ول كن نيستند و اتاق های چند ساعته را پيشنهاد می كنند.
در مقابل پايگاه بسيج و نيروی انتظامی، آنچه بيش از آيه های عربی جلب توجه می كند تابلوی بزرگی است كه زائران را از اعتياد و ايدز برحذر می دارد و اين تابلو خود شناسنامه كامل سرنوشت امام زاده داوود در جمهوری اسلامی است.
چند سال پيش از انقلاب، در يك سيل بنيانكن شبانه، بسياری از خانه های مردم ده را آب برد. هوا كه روشن شد مردم ديدند كه آرامگاه مختصر و محقر امام زاده داوود را هم سيل با خود برده و مقبره را چنان صاف كرده كه ديگر ممكن نيست بتوان فهميد امام زاده كجا دفن بوده است. آن سيل فقط امام زاده را نبرد، بلكه رونق روستا را هم با خود برد، چرا كه ديگر كسی برای زيارت به امام زاده داوود نمی رفت. اين وضع چند سالی ادامه يافت و بتدريج مردم ده رفته بودند دنبال كشت و زرعشان كه يكباره سرو كله يك سيد نابينا در ده امام زاده داوود پيدا شد و گفت آقا به خوابش آمده و گفته: از بعد از آن سيل لعنتی من هم دربدر شده ام و جا و مسكن ندارم.
مردم ده برايش يك چادر در همين محل جديد امام زاده داوود برپا كردند و سيد با خشت و حلبی برای خود اتاقكی برپا كرد. رندان خبر را به روزنامه ها كشاندند و سازمان اوقاف وقت هم پولی داد تا اتاقكی برای آن سيد و مقبره ای ساده هم برای امام زاده داوود بسازند تا به سرخانه و كاشانه اش باز گردد و دربدری اش خاتمه يابد. آن آرامگاه مختصر دوباره رونق گرفت و آن ماجرای خواب نما شدن سيد نابينا هم كه در مطبوعات وقت منعكس شده بود بر گرمی تنور افزود. زوار از جاده فرح زاد و كوهنوردها از قله توچال يكبار ديگر با قاطر و پياده و اتوبوس راهی امام زاده داوود شدند و نان آن سيد نابينا هم در تنور. انقلاب كه شد توليتی هم برای امام زاده تراشيدند و آرامگاه را هم نه باندازه برادر امام رضا در شيراز و نه به قواره شازده ابراهيم در اصفهان، اما به قواره ای كه رقيب شاه عبدالعظيم در جنوب تهران شود، در شمالی ترين نقطه تهران گسترش دادند.
دور تا دور امامزاده ساختمان هائی با تك اتاق های مجردی ساخته اند. چنان كه از صحن امام زاده می توان رفت و آمد سرنشينان اتاق ها را در مسير ايوان ها ديد و در ميان آنها شمار زنان و دختران جوان بسيار بيشتر از مردان!
نه تنها در محوطه روباز امام زاده داوود، بلكه در داخل صحن هم بارها و بارها زير گوشمان زمزمه كردند: حمام و رختخواب تميز برای چند ساعت!
كناره صحن چند مرد جوان چادر زده اند.
پنجره كوچكی قسمت مردانه و زنانه را در صحن و هنگام زيارت به هم وصل می كند. مردانی كه با خانواده خود آمده اند كه زيارتی كرده و باز گردند نگران تر از زنانی اند كه دراينسو سرگرم زيارت اند. هنوز درجمع زنانه امنيت بيشتر است، گرچه مردانی از آنسوی پنجره چشم می گردانند كه از حضور بی دردسر همسر و خواهر خود در آنسوی پنجره با خبر شوند، اما هستند چشمانی كه چشمان نا آشنا را جستجو می كنند.
در دو سوی اين پنجره مردی در كنار پنجره نشسته و نوارهای سبز بريده و باريك را به رسم تبرك می فروشد. يادگاری از جنگ با عراق و فتح كربلا. آن ها كه می خرند دور سر پسر بچه های كم سن و سال می بندند: هر باريكه ای 25 تومان.
هنگام خروج از قسمت زنانه زيارتگاه مسير راه پله ای كه به اتاق های كرايه ای ختم می شود را دنبال كرديم. مثل همه جای دنيا، دراينجا هم آنچه كه نيست وحقيقت ندارد تبليغ می كنند:
"حجاب زن عفت زن است" با امضای بسيج پايگاه.
در كنار دستشويی عمومی بزرگترين شعار با مضمون هشدار مرگ آور" فساد اخلاقی، منجر به اعتياد و ايدز ميشود" نصب شده است و اين خود يعنی همه چيز!
از صحن و حياط امام زاده كه بيرون می آئيم، همگی با اندوهی بی پايان جاده ای را كه آمده ايم ادامه می دهيم. بی اختيار و بدون آنكه بدانيم به كجا می خواهيم برويم. به همه چيز فكر می كنيم. به آنچه كه مردم برای آن انقلاب كردند و آنچه با چشم خود ديديم. به نرده هايی آهنی می رسيم كه در آنسوی آن انبوهی از زباله جمع شده است. جاده تمام می شود. راه امامزاده داوود بن بست است!
:::::::::::::::::::::::::::::
امامزاده داوود ديروز
نویسنده این گزارش دكتر عباس منظرپور، دندانپزشكی بازنشسته، زاده خيابان مولوی و بزرگ شده اسماعيل بزاز تهران است.
دهه 70 را پشت سر می گذارد و در سالهای اخير خاطرات دوران كودكی تا بازنشستگی خود را با زبانی ساده نوشته است.
امام زاده داوود
تا انجا که از كودكی خود به ياد ميآورم، سالی نبود كه تابستان به امامزاده داود نرويم. اين سفر ييلاقی تقريباً16- 15 سالگی من ادامه داشت.
پس از آن، يكسال هم با صميميترين دوست و همكلاسی خود به آنجا رفتيم و ديگر اين سفرهای تابستانه (امام زاده داود) قطع شد.
به همراه پدر با اتوبوس تا فرح زاد ميرفتيم. دهكدهای با باغهای بزرگ كه معروف ترين آنها "باغ خاله" بود. هميشه به اين باغ ميرفتيم. آن جا اول به درخت های اطراف چادر نماز و پرده و امثال اين پارچهها ميبستيم و در حقيقت خانه ييلاقی خود را برپا ميداشتيم و سپس به كارهای ديگر ميرسيديم. پس از يكی دو شب پدر به شهر باز ميگشت و ما بچهها كاری جز گشت و گذار در گوچه باغها نداشتيم. از هوای بسيار مطبوعش استفاده ميكرديم. باغ ديگری روی تپه و تقريباً بالای باغ خاله بود كه درختان شاه توت خوبی داشت. برای خوردن شاه توت با هر وسيلهای خودمان را به آنجا ميرسانديم! باغبان آنجا مرد بسيار پيری بود( فكر ميكنم حدود صد ساله) كوتاه قد، راست قامت و كمی تنومند و جز آهسته راه رفتن ديگر هيچ نشانی از ضعف پيری نداشت. چوبی كلفت به دست ميگرفت و وقتی ما را مشغول چيدن شاه توت ميديد با فرياد و فغان به ما حمله ميكرد. ميدانستيم نميتواند سريع به ما برسد و به همين جهت تا نزديك شدن او به دو قدمی خود شاه توت می خورديم و وقتی به ما می رسيد با خنده و شوخی فرار ميكرديم. فكر ميكنم اصلا همان دادوبيداد و حمله او و فرار دسته جمعی ما خودش يكی از انگيزه های ما برای رفتن به آن باغ بود!
يك درخت چنار بسيار كهن در اين باغ بود كه پير مرد و همسرش در داخل آن زندگی ميكردند. داخل تنه درخت نميدانم چه وقت و چگونه- در اثر پوسيدگی و يا آتش سوزی- خالی شده و محوطهای به اندازه يك اتاق به وجود آمده بود. اتاقكی نه چندان كوچك، بطوريكه صندوق و اثاثيه اين زوج پير و همچنين رختخواب آنها در آن جا گرفته بود و محوطهای برای نشستن خود آنها و حتی پذيرايی از دو سه مهمان هم داشت. زنش بسيار پير و زمين گير بود و هيچ كاری از او برنميآمد. حتی پيرمرد او بيرون ميآورد و "سرپا" ميگرفت!
درخت گرفتارعارضهای بود كه بدليل همين عارضه، از اواخر بهار روی اغلب برگ های آن زائدهای شبيه دنبه گوسفند بوجود ميآمد كه تا پائيز برجای می ماند. هيچ امام زاده ای در آن اطراف به خاك سپرده نشده بود و نشانی هم از آن نبود، اما مردم به دليل همين زائده های درخت چنار نام آن محوطه را گذاشته بو دند امامزاده دنبه! ظاهراً با توجه به محوطه وسيع داخل درخت و برگهای مخصوصش معجزهای را برای مردم تداعی ميكرد و آن را به اين نام ميخواندند.
شبهای جمعه پدر هم ميآمد. روزها مادر غذا ميپخت و با زنان چادرهای ديگر گفتگو ميكرد.
معمولاً يك تا دو هفته در فرحزاد ميمانديم و آن گاه به طرف امامزاده داوود حركت ميكرديم. يادم می آيد، يكسال شخصی بنام"شيد" با تبليغات فراوان ادعا كرد كه ميخواهد جاده ماشينرو از فرحزاد تا امامزاده داوود درست كند و از مردم كمك خواست. چنان مردم تحت تاثير گفتههای او قرار گرفتند كه هر كس به اندازه توان خود به اين امر خير كمك كرد. او از مردم خواسته بود، حتی با آوردن يك آجر هم كه شده به ساختمان اين راه كمك كنند. خود ناظر بودم پير زنان فقيری را كه پياده راه پر سنگلاخ امامزاده داوود را طی ميكردند و به غيراز "بقچه" اثاثيه خود يكی دو آجر هم روی سر گذاشته و به امامزاده داود ميآوردند. حتی عكسيهم ازاين استقبال عمومی روزنامه ها چاپ كردند.
برادر زاده اين آقای "شيد" همكلاسی و اتفاقاً يكی از دوستان عزيز من بود. خواه ناخواه عموی او "سوژهای” شده بود كه بچهها او را دست ميانداختند. وقتی آقای شيد در اثر اين قضيه خيلی معروف شد، خود را كانديدای وكالت كرد! تازه بعد از اين اعلام كانديدائی بود كه مردم كم وبيش فهميدند تمام اين دلسوزيها برای جاده امامزاده برای چيست؟
برای رفتن به امامزاده پولدارها قاطر و كم پولها الاغ كرايه ميكردند. قاطرها معلوم نبود چرا مايل بودند در قسمت پرتگاههای سخت دقيقاً از لب پرتگاه حركت كنند و به هيچ وجه حاضر نميشدند به وسط جاده بيايند. من كه در تمام عمر از ارتفاع ميترسيدم هيچ وقت سوار هيچ حيوانی برای رفتن به امامزاده داوود نشدم!
معمولاً چندين خانوار كه در فرحزاد با هم آشنا شده بودند به اتفاق هم به طرف امامزاده حركت ميكردند. مردان جوان و پسرها پياده حركت ميكردند. پس از طی مسافتی به يونجهزار ميرسيديم كه هيچ چيز جالبی جز زراعت ديم نداشت. با اين حال كمی آنجا استراحت ميكرديم و دوباره به راه ميافتاديم تا به سنگ مثقال برسيم. سنگی بود بسيار بزرگ كه سالها پيش يكی از سيلابهای كوهستانی آن را از جا كنده و به آنجا آورده بود. خوش ذوق های تهرانی اسم آنرا سنگ مثقال گذاشته بود. "مثقال" معادل 5 گرم است كه ميگفتند اين سنگ از بس كوچك بوده همراه آب آمده. قسمتی از سنگ با زمين تماس نداشت و سايهبان درست كرده بود. شخصی زير همين سايهبان سماور خيلی بزرگ و استكان و نعلبكی گذاشته و يك قهوهخانه سر راهی درست كرده بود. بمناسبت خستگی راه چای آنجا خيلی ميچسبيد! پدر هميشه آنجا چای ميخورد و به ما هم ميداد.
يك سال، خانم باجی كه مادر مادرم بود همراه ما به فرحزاد آمد. در همان باغ خاله يك ديوانه را هم آورده بودند كه از امامزاده شفا بگيرد. هرسال تعداد زيادی از بيمارانی كه از همه جا نا اميد شده بودند، برای شفا به امام زاده داوود متوسل ميشدند. ديوانه را تقريباً نزديك ما بسته بودند! لباس مندرس به تن و سر وصورتی كثيف داشت. گاه گاهی فرياد ميزد و نظر همه را به خود جلب ميكرد. يكی از تفريحات ما بچهها تماشای ديوانه بازيهای او بود. بعضی مردم برايش غذا ميآوردند و به سرپرست او كه از خويشانش بود ميدادند. البته چند نفر بعنوان خويش و نگهبان همراه او بودند و از كنار در آمدی كه داشت به امام زاده داوود سفر می كردند! اكثر مردم برايش دلسوزی و آرزوی بهبودی ميكردند. آن سال، عده زيادی از خانوادهها قرار گذاشتند حركت خود به امامزاده را با حركت دادن ديوانه هماهنگ كنند كه ما هم از جمله اين خانواده ها بوديم. در نتيجه بزرگترين قافلهای كه تا آن زمان ديده بودم تشكيل شد. آنهايی كه قاطر ميخواستند قاطر و ما هم برای مادر بزرگ و مادر الاغ كرايه كرديم و پدر و من پياده راه افتاديم. در طی راه، ديوانه ، كه حالا با زنجير و طناب بسته شده بود چون ميگفتندخيلی خطرناك است) به كارهای عجيب دست ميزد. گاهی قربان صدقه خرها ميرفت! دست به گردن آنها ميانداخت و آنها را ميبوسيد! گاهی به مسافرين پياده حمله ميكرد. يك بار طناب زنجير خود را از دست نگهبان كشيد و به قاطرسوارها حمله كرد. در اين حمله خانم باجی به چنگ او افتاد. او را از الاغ زير كشيد
::::::::::::::::::::::::::::::::