Thursday, September 18, 2003

دستبرد به خانه يك دانشمند هسته اي در ايران

دستبرد به خانه يك دانشمند هسته اي در ايران
دوشنبه ۲۴ شهريور ۱۳۸۲
شامگاه پنجشنبه گذشته، چهار مرد مسلح در تهران به خانه يك دكتر فيزيك هسته اي حمله كردند وكليه اطلاعات در رايانه و كامپيوتر او را دزديدند و با خود بردند.
بر طبق گزارش رسيده چهار مسلح كه نقاب بر چهره داشتند به منزل مسكوني دكتر رامين يك دانشمند اتمي ايران و دستيار سابق دكتر حسابي در ميدان آزادي تهران حمله كردند و با زور وارد خانه او شدند و بلافاصله به سراغ رايانه او رفتند و هارد ديسك رايانه را سرقت كردند و بعد متواري شدند .
ماموران آگاهي و پليس، پس از اعلام شكايت دكتر رامين، در محل حضور يافتند و تحقيقات را آغاز كردند كه هدف از حمله اين مردان مسلح دستيابي به اطلاعات موجود در رايانه دكتر فيزك اتمي بوده است
۱۳۸۲.۰۶.۲۳ - ايران و جهان
:::::::::::::::::::

Tuesday, September 16, 2003

نگاهی از فراز توچال به دره امام زاده داوود

امامزاده داوود امروز
اين گزارش خواندنی در سايت » پيک نت « بدون ذکر نام گزارشگر بچاپ رسيده است!!!

نگاهی از فراز توچال به دره امام زاده داوود
درامام زاده داوود مواظب اعتياد و ايدز باشيد!

امامزاده داوود در انتهای جاده فرح زاد، برای هميشه خفته است و چه بهتر كه خفته است و نمی بيند در اطرافش چه می گذرد!
اگر به ياد گذشته ها بخواهيد راه رفتگان را بپيمائيد، بفرمائيد. همان جاده خاكی قديم شما را تا مقابل امام زاده ای كه در جمهوری اسلامی او هم به يمن شجره اش به بارگاهی رسيده می برد. آقا از اين بارگاه باری نمی بندد، اما آنها كه خدمه و توليت آن شده اند، نان را چنان به نرخ روز بر تنور چسبانده اند كه از كنار اين بارگاه صاحب باغ و ويلا و اتومبيل بنز و بقيه رانت ها شده اند.
هنوز هم می توان از توچال به سمت آقا سرازير شد و رسيد، اما به آن شرط كه غروب نرسيد، چرا كه پيش از آنكه شما با كوله پشتی و خرما و كشمش از راه برسيد و يادی از دوستان و رفقای قديمی كنيد، اهل منقل و عيش به محل رسيده و در اتاق هائی كه بنام زوار اما به كام منقلی ها و شب زنده داران برپا شده جای گرفته اند.
می توان مانند آن سال های دهه 40 و 50 هنوز هم چادری برپا كرد و در آن سفره رفقات را در كنار سفره نان و پنير و گردو گشود، اما خواب شبانه در اين چادر؛ يعنی خواب غفلت. اگر خودتان را نبرند، دار و ندارتان را مصادره می كنند. سخن از مردان است و نه نسوان كه اگر به قصد زيارت آمده باشند و يا كوهنورد باشند، به امام زاده نرسيده بايد راه كج كنند و به شهر باز گردند. يا خودشان مصادره خواهند شد و يا مردانی كه همراهشان آمده اند در چشم بهم زدنی درگير اوباشی كه اطراف امام زاده پرسه می زنند. يا باج گيرند و يا مواد فروش. بسيج هم كنار آقا يك پايگاه زده اما دست همه شان در يك جيب است.
از درخت های تنومند فرحزاد اثری باقی نمانده. برج ها تا دامنه كوه خود را بالا كشيده اند. گوئی تا دامنه كوه درخت ها را كنده اند و بجای آنها منار در زمين فرو كرده اند.
از مسير ديگری هم می توانيد به امام زاده داوود برسيد. اين مسير آسفالته نماد گسترش اسلام تا قلب روستای امام زاده داوود است.
مجتمع های جديد مسكونی كه تمام می شوند، جاده شروع می شود و تا بالای كوه ادامه می يابد. در پايان همين مجتمع ها تابلوئی جاده را نشان داده و شما را به امام زاده داوود دعوت می كند. جاده پر پيچ و خم است، مثل زندگی در جمهوری اسلامی كه پر از پيچ است و بر سر هر پيچ حادثه ای در كمين!
يك جائی در ميانه راه تابلوی راهنمائی آقا می گويد تا رسيدن به ايشان 50 كيلومتر جاده سربالائی را هنوز بايد برويد.
در آستانه امازاده، بجای كدخدا و برو بچه هائی كه با شما از توچال سرازير شده و زودتر رسيده اند، ماموران انتظامی و بسيجی ها با چفيه های فلسطينی و يا دستمال های سبزی كه جنگ با عراق را تداعی می كنند به استقبالتان می آيند. اتومبيل ها بايد جلوی اين ماموران متوقف شوند تا آنها سری از پنجره به داخل آن بياندازند. دنبال زن و مرد غريبه می گردند، اما نه آنچنان جدی كه كسی نگران شده و دنبال شناسنامه اش بگردد. نسبت زن و مردها با هم را می پرسند. يعني: حاجی، اگر غريبه ايد ما هم شريك!
از ميان آنها كه عبور می كنيد مردان جوان با كارت های شماره بندی شده و نقشه های هايی كه رفتن به اتاق ها را نشانتان می دهد در اطرافتان حلقه می زنند. چنان سمج كه بدشواری می توانيد از چنگشان بگريزيد. شماره اتاق ها زير عكس ساختمان هائی كه در عكس می بينيد نوشته شده و شماره تلفنی كه می توانيد از طريق آن با صاحب اين ساختمان ها و نگهبان اتاق ها تماس بگيريد.
اين سماجت و محاصره نه تنها تا پای پله های مرمرين امامزاده، كه تا داخل محوطه هم ادامه دارد.
خيلی ها می گويند كه شب نمی مانند و بعد از زيارت بر می گردند. اما انبوه دلال های اتاق و محبت و منقل ول كن نيستند و اتاق های چند ساعته را پيشنهاد می كنند.
در مقابل پايگاه بسيج و نيروی انتظامی، آنچه بيش از آيه های عربی جلب توجه می كند تابلوی بزرگی است كه زائران را از اعتياد و ايدز برحذر می دارد و اين تابلو خود شناسنامه كامل سرنوشت امام زاده داوود در جمهوری اسلامی است.
چند سال پيش از انقلاب، در يك سيل بنيانكن شبانه، بسياری از خانه های مردم ده را آب برد. هوا كه روشن شد مردم ديدند كه آرامگاه مختصر و محقر امام زاده داوود را هم سيل با خود برده و مقبره را چنان صاف كرده كه ديگر ممكن نيست بتوان فهميد امام زاده كجا دفن بوده است. آن سيل فقط امام زاده را نبرد، بلكه رونق روستا را هم با خود برد، چرا كه ديگر كسی برای زيارت به امام زاده داوود نمی رفت. اين وضع چند سالی ادامه يافت و بتدريج مردم ده رفته بودند دنبال كشت و زرعشان كه يكباره سرو كله يك سيد نابينا در ده امام زاده داوود پيدا شد و گفت آقا به خوابش آمده و گفته: از بعد از آن سيل لعنتی من هم دربدر شده ام و جا و مسكن ندارم.
مردم ده برايش يك چادر در همين محل جديد امام زاده داوود برپا كردند و سيد با خشت و حلبی برای خود اتاقكی برپا كرد. رندان خبر را به روزنامه ها كشاندند و سازمان اوقاف وقت هم پولی داد تا اتاقكی برای آن سيد و مقبره ای ساده هم برای امام زاده داوود بسازند تا به سرخانه و كاشانه اش باز گردد و دربدری اش خاتمه يابد. آن آرامگاه مختصر دوباره رونق گرفت و آن ماجرای خواب نما شدن سيد نابينا هم كه در مطبوعات وقت منعكس شده بود بر گرمی تنور افزود. زوار از جاده فرح زاد و كوهنوردها از قله توچال يكبار ديگر با قاطر و پياده و اتوبوس راهی امام زاده داوود شدند و نان آن سيد نابينا هم در تنور. انقلاب كه شد توليتی هم برای امام زاده تراشيدند و آرامگاه را هم نه باندازه برادر امام رضا در شيراز و نه به قواره شازده ابراهيم در اصفهان، اما به قواره ای كه رقيب شاه عبدالعظيم در جنوب تهران شود، در شمالی ترين نقطه تهران گسترش دادند.
دور تا دور امامزاده ساختمان هائی با تك اتاق های مجردی ساخته اند. چنان كه از صحن امام زاده می توان رفت و آمد سرنشينان اتاق ها را در مسير ايوان ها ديد و در ميان آنها شمار زنان و دختران جوان بسيار بيشتر از مردان!
نه تنها در محوطه روباز امام زاده داوود، بلكه در داخل صحن هم بارها و بارها زير گوشمان زمزمه كردند: حمام و رختخواب تميز برای چند ساعت!
كناره صحن چند مرد جوان چادر زده اند.
پنجره كوچكی قسمت مردانه و زنانه را در صحن و هنگام زيارت به هم وصل می كند. مردانی كه با خانواده خود آمده اند كه زيارتی كرده و باز گردند نگران تر از زنانی اند كه دراينسو سرگرم زيارت اند. هنوز درجمع زنانه امنيت بيشتر است، گرچه مردانی از آنسوی پنجره چشم می گردانند كه از حضور بی دردسر همسر و خواهر خود در آنسوی پنجره با خبر شوند، اما هستند چشمانی كه چشمان نا آشنا را جستجو می كنند.
در دو سوی اين پنجره مردی در كنار پنجره نشسته و نوارهای سبز بريده و باريك را به رسم تبرك می فروشد. يادگاری از جنگ با عراق و فتح كربلا. آن ها كه می خرند دور سر پسر بچه های كم سن و سال می بندند: هر باريكه ای 25 تومان.
هنگام خروج از قسمت زنانه زيارتگاه مسير راه پله ای كه به اتاق های كرايه ای ختم می شود را دنبال كرديم. مثل همه جای دنيا، دراينجا هم آنچه كه نيست وحقيقت ندارد تبليغ می كنند:
"حجاب زن عفت زن است" با امضای بسيج پايگاه.
در كنار دستشويی عمومی بزرگترين شعار با مضمون هشدار مرگ آور" فساد اخلاقی، منجر به اعتياد و ايدز ميشود" نصب شده است و اين خود يعنی همه چيز!
از صحن و حياط امام زاده كه بيرون می آئيم، همگی با اندوهی بی پايان جاده ای را كه آمده ايم ادامه می دهيم. بی اختيار و بدون آنكه بدانيم به كجا می خواهيم برويم. به همه چيز فكر می كنيم. به آنچه كه مردم برای آن انقلاب كردند و آنچه با چشم خود ديديم. به نرده هايی آهنی می رسيم كه در آنسوی آن انبوهی از زباله جمع شده است. جاده تمام می شود. راه امامزاده داوود بن بست است!
:::::::::::::::::::::::::::::
امامزاده داوود ديروز

نویسنده این گزارش دكتر عباس منظرپور، دندانپزشكی بازنشسته، زاده خيابان مولوی و بزرگ شده اسماعيل بزاز تهران است.
دهه 70 را پشت سر می گذارد و در سالهای اخير خاطرات دوران كودكی تا بازنشستگی خود را با زبانی ساده نوشته است.

امام زاده داوود
تا انجا که از كودكی خود به ياد مي‌آورم، سالی نبود كه تابستان به امامزاده داود نرويم. اين سفر ييلاقی تقريباً16- 15 سالگی من ادامه داشت.
پس از آن، يكسال هم با صميمي‌ترين دوست و همكلاسی خود به آنجا رفتيم و ديگر اين سفرهای تابستانه (امام زاده داود) قطع شد.
به همراه پدر با اتوبوس تا فرح زاد مي‌رفتيم. دهكده‌ای با باغهای بزرگ كه معروف ترين آنها "باغ خاله" بود. هميشه به اين باغ مي‌رفتيم. آن جا اول به درخت های اطراف چادر نماز و پرده و امثال اين پارچه‌ها مي‌بستيم و در حقيقت خانه ييلاقی خود را برپا مي‌داشتيم و سپس به كارهای ديگر مي‌رسيديم. پس از يكی دو شب پدر به شهر باز مي‌گشت و ما بچه‌ها كاری جز گشت و گذار در گوچه ‌باغ‌ها نداشتيم. از هوای بسيار مطبوعش استفاده مي‌كرديم. باغ ديگری روی تپه و تقريباً بالای باغ خاله بود كه درختان شاه توت خوبی داشت. برای خوردن شاه توت با هر وسيله‌ای خودمان را به آنجا مي‌رسانديم! باغبان آنجا مرد بسيار پيری بود( فكر مي‌كنم حدود صد ساله) كوتاه قد، راست قامت و كمی تنومند و جز آهسته راه رفتن ديگر هيچ نشانی از ضعف پيری نداشت. چوبی كلفت به دست مي‌گرفت و وقتی ما را مشغول چيدن شاه توت مي‌ديد با فرياد و فغان به ما حمله مي‌كرد. مي‌دانستيم نمي‌تواند سريع به ما برسد و به همين جهت تا نزديك شدن او به دو قدمی خود شاه توت‌ می خورديم و وقتی به ما می رسيد با خنده و شوخی فرار مي‌كرديم. فكر مي‌كنم اصلا همان دادوبيداد و حمله او و فرار دسته جمعی ما خودش يكی از انگيزه های ما برای رفتن به آن باغ بود!
يك درخت چنار بسيار كهن در اين باغ بود كه پير مرد و همسرش در داخل آن زندگی مي‌كردند. داخل تنه درخت نمي‌دانم چه وقت و چگونه- در اثر پوسيدگی و يا آتش سوزی- خالی شده و محوطه‌ای به اندازه يك اتاق به وجود آمده بود. اتاقكی نه چندان كوچك، بطوريكه صندوق و اثاثيه اين زوج پير و همچنين رختخواب آنها در آن جا گرفته بود و محوطه‌ای برای نشستن خود آنها و حتی پذيرايی از دو سه مهمان هم داشت. زنش بسيار پير و زمين گير بود و هيچ كاری از او برنمي‌آمد. حتی پيرمرد او بيرون مي‌آورد و "سرپا" مي‌گرفت!
درخت گرفتارعارضه‌ای بود كه بدليل همين عارضه، از اواخر بهار روی اغلب برگ های آن زائده‌ای شبيه دنبه گوسفند بوجود مي‌آمد كه تا پائيز برجای می ماند. هيچ امام زاده ای در آن اطراف به خاك سپرده نشده بود و نشانی هم از آن نبود، اما مردم به دليل همين زائده های درخت چنار نام آن محوطه را گذاشته بو دند امامزاده دنبه! ظاهراً با توجه به محوطه وسيع داخل درخت و برگ‌های مخصوصش معجزه‌ای را برای مردم تداعی مي‌كرد و آن را به اين نام مي‌خواندند.
شب‌های جمعه پدر هم مي‌آمد. روزها مادر غذا مي‌پخت و با زنان چادرهای ديگر گفتگو مي‌كرد.
معمولاً يك تا دو هفته در فرح‌زاد مي‌مانديم و آن گاه به طرف امامزاده داوود حركت مي‌كرديم. يادم می آيد، يكسال شخصی بنام"شيد" با تبليغات فراوان ادعا كرد كه مي‌خواهد جاده ماشين‌رو از فرح‌زاد تا امامزاده داوود درست كند و از مردم كمك خواست. چنان مردم تحت تاثير گفته‌های او قرار گرفتند كه هر كس به اندازه توان خود به اين امر خير كمك ‌كرد. او از مردم خواسته بود، حتی با آوردن يك آجر هم كه شده به ساختمان اين راه كمك كنند. خود ناظر بودم پير زنان فقيری را كه پياده راه پر سنگلاخ امامزاده داوود را طی مي‌كردند و به غيراز "بقچه" اثاثيه خود يكی دو آجر هم روی سر گذاشته و به امامزاده داود مي‌آوردند. حتی عكسي‌هم ازاين استقبال عمومی روزنامه ها چاپ كردند.
برادر زاده اين آقای "شيد" همكلاسی و اتفاقاً يكی از دوستان عزيز من بود. خواه ناخواه عموی او "سوژه‌ای” شده بود كه بچه‌ها او را دست مي‌انداختند. وقتی آقای شيد در اثر اين قضيه خيلی معروف شد، خود را كانديدای وكالت كرد! تازه بعد از اين اعلام كانديدائی بود كه مردم كم وبيش فهميدند تمام اين دل‌سوزي‌ها برای جاده امامزاده برای چيست؟
برای رفتن به امامزاده پولدارها قاطر و كم پول‌ها الاغ كرايه مي‌كردند. قاطرها معلوم نبود چرا مايل بودند در قسمت پرتگاه‌های سخت دقيقاً از لب پرتگاه حركت كنند و به هيچ وجه حاضر نمي‌شدند به وسط جاده بيايند. من كه در تمام عمر از ارتفاع مي‌ترسيدم هيچ وقت سوار هيچ حيوانی برای رفتن به امامزاده داوود نشدم!
معمولاً چندين خانوار كه در فرح‌زاد با هم آشنا شده بودند به اتفاق هم به طرف امامزاده حركت مي‌كردند. مردان جوان و پسرها پياده حركت مي‌كردند. پس از طی مسافتی به يونجه‌زار مي‌رسيديم كه هيچ چيز جالبی جز زراعت ديم نداشت. با اين حال كمی آنجا استراحت مي‌كرديم و دوباره به راه مي‌افتاديم تا به سنگ مثقال برسيم. سنگی بود بسيار بزرگ كه سالها پيش يكی از سيلاب‌های كوهستانی آن را از جا كنده و به آنجا آورده بود. خوش ذوق های تهرانی اسم آنرا سنگ مثقال گذاشته بود. "مثقال" معادل 5 گرم است كه مي‌گفتند اين سنگ از بس كوچك بوده همراه آب آمده. قسمتی از سنگ با زمين تماس نداشت و سايه‌بان درست كرده بود. شخصی زير همين سايه‌بان سماور خيلی بزرگ و استكان و نعلبكی گذاشته و يك قهوه‌خانه سر راهی درست كرده بود. بمناسبت خستگی راه چای آنجا خيلی مي‌چسبيد! پدر هميشه آنجا چای مي‌‌خورد و به ما هم مي‌داد.
يك سال، خانم باجی كه مادر مادرم بود همراه ما به فرح‌زاد آمد. در همان باغ خاله يك ديوانه را هم آورده بودند كه از امامزاده شفا بگيرد. هرسال تعداد زيادی از بيمارانی كه از همه جا نا اميد شده بودند، برای شفا به امام زاده داوود متوسل مي‌شدند. ديوانه را تقريباً نزديك ما بسته بودند! لباس مندرس به تن و سر وصورتی كثيف داشت. گاه گاهی فرياد مي‌زد و نظر همه را به خود جلب مي‌كرد. يكی از تفريحات ما بچه‌ها تماشای ديوانه بازي‌های او بود. بعضی مردم برايش غذا مي‌آوردند و به سرپرست او كه از خويشانش بود مي‌دادند. البته چند نفر بعنوان خويش و نگهبان همراه او بودند و از كنار در آمدی كه داشت به امام زاده داوود سفر می كردند! اكثر مردم برايش دلسوزی و آرزوی بهبودی مي‌كردند. آن سال، عده زيادی از خانواده‌ها قرار گذاشتند حركت خود به امامزاده را با حركت دادن ديوانه هماهنگ كنند كه ما هم از جمله اين خانواده ها بوديم. در نتيجه بزرگترين قافله‌ای كه تا آن زمان ديده بودم تشكيل شد. آنهايی كه قاطر مي‌خواستند قاطر و ما هم برای مادر بزرگ و مادر الاغ كرايه كرديم و پدر و من پياده راه افتاديم. در طی راه، ديوانه ، كه حالا با زنجير و طناب بسته شده بود چون مي‌گفتندخيلی خطرناك است) به كارهای عجيب دست مي‌زد. گاهی قربان صدقه خرها مي‌رفت! دست به گردن آنها مي‌انداخت و آنها را مي‌بوسيد! گاهی به مسافرين پياده حمله‌ مي‌كرد. يك بار طناب زنجير خود را از دست نگهبان كشيد و به قاطرسوارها حمله كرد. در اين حمله خانم باجی به چنگ او افتاد. او را از الاغ زير كشيد
::::::::::::::::::::::::::::::::

Saturday, September 13, 2003

زندگی ميان مردگان

انفجارخشم، اين سقف را خراب خواهد كرد
قم، شهر عزا
زندگی ميان مردگان
بر مبنای گزارش "سيد محمد صادق جعفری”

قم شهری مذهبی است. مهاجر كم ندارد. نه فقط از شهرهای ديگر ايران، بلكه از كشورهای مسلمان. خيلی ها آمده اند كه در جوار اهل بيت و حضرت معصومه (س ) يا تحصيل مذهبی كنند و يا آمده اند كه سالهای آخر عمر را در آن سر كنند. همين است كه در گورستان هايش از هر مليت و شهری خوابيده اند.
وقتی در كوچه های نزديك گورستان های آن قدم می زنی، ضجه و مرثيه از هر زبان و گويشی به گوش می رسد. همين است كه ساكنين قم نه تنها مرگ را جزيی از زندگی می دانند، بلكه بخشی از درآمد خود. قم هم توريستی است، اما نه از نوع زنده آن! خيلی از اين توريست ها زمانی به قم می رسند كه در تابوت خوابيده و روزها از مرگ و خاموشی ابدی شان گذشته است. نشاط در اين شهر توريستی چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
گورستان ها كوچه دارند و با دالان به هم وصل اند از ساكنين ابدی آنها به ديدار هم نمی توانند بروند، گرچه آب و برق هم مصرف می كنند!
مثلا برای يك مرحوم كه 40 سال از مرگش گذشته قبض آب می آيد! قبض برق هم می آيد؛ و اگر پرداخت نشود چراغ آرامگاه آنها كه چراغ عمرشان سالهايست خاموش شده نيز خاموش می شود.
در كوچه قبرستان بايد آهسته قدم زد. نه از بيم بيدار كردن مردگان، بلكه برای آشفته نساختن مجلس ترحيمی كه زندگان برپا كرده اند.
عرض كوچه قبرستان شايد كمتر از ده متر باشد كه به دو گورستان معروف وصل است. در انتهای كوچه تابوتی بر روی دستها دور می شود. بعضی به سرعت و تنه زنان چند متری با تابوت می روند. گوئی به وعدگاه می روند. و سپس با همان سرعت دور بدنبال كار خود می روند. آنكه چند گامی مرده را همراهی می كند ثواب آخرت را ذخيره می كند. اغلب عاقبتی در اين دنيا نداشته اند.
در اين كوچه شلوغ، كه ماشين و موتور، زنده و مرده در هم می لولند، چنان مرگ به انسان نزديك می شود كه گوئی همزاد هميشگی است.
سه گورستان بزرگ در يك سمت كوچه و يك يا دو گورستان كوچك در سمت ديگر. شايد آنها كه در خاك خفته اند، هرگز در زمان حيات شان در زمينی بدين وسعت گام نزده باشند. زندگی با مردگان چنان عادی شده كه بچه هائی كه در كوچه سرگرم بازی های كودكانه اند بندرت سر بلند می كنند تا تابوتی را كه حمل می شود نگاه كنند.
شكلاتی از جيبم در می آورم و به فاطمه كه روی يك پا خانه های جدولی كه روی زمين با ذغال كشيده شده می گذرد می دهم. می گويم چه می كنی؟ می گويد: لی لي
و من به سايه غروب روی گورستان وسيع و خاك آلود گردانده و می گويم: هی هی!
- خونه ات همينجاست؟
و او در نيمه باز خانه ای را نشانم می دهد كه با سنگ و آجر و خاك به زحمت دو متر از كف كوچه بالا آمده است.
- چرا توی كوچه ای؟ شب شده! نمی ترسی؟ و در دلم می گويم "شب مردگان آزاد می شوند"
- ماموره برقی؟
جمله اش تمام نشده كه مرا رها كرده و به سمت زن لاغراندامی می دود كه با ديدن من بر سرعت قدم هايش افزوده است: غريبه ای زنده
- بفرمائيد؟ برای فاتحه ديره
فاطمه خنده اش می گيرد:
- نه! اين آقاهه دوست منه. شكلات بهم داده .
زن جا می خورد. بد بينانه به من نگاه می كند. فاطمه شايد به زحمت 7 سال داشته باشد، و قواره من هم به مامور وصول طلب بيشتر شبيه است تا به شايادان و معتادانی كه شب ها برای ساختن خود در گورستان ها جمع می شوند و يا روی قبر مردگان با زندگان وعده ديدار دارند.
- چكارداريد اينجا؟
صورتش در هم می رود: از اداره برق اومدی؟ آقامون مسافرته بياد، خودش پرداخت می كنه. برق و كه قطع نكردی؟
- نه خانم، نگران نباش. دنبال قبرستونی می گردم كه برای مرده هاش پول آب و برق می آد! چشمهايش برق می رند. با كدوم آرامگاه كار دارين ؟
- فرق نمی كنه!
زن با سرعت وارد خانه می شود و با يك قبض برق برمی گردد:
- اين برای صاحبخانه ما اومده. چهل سال پيش مرده! بنده خدا پنجاه سال پيش اين خونه رو خريد. يكی از ملاكان شمال بود. دوست داشت قم خاكش كنن. مرد و همين جا هم دفنش كردن. بعد هم زن و بچه و خدمتكارش رو آوردن اينجا خاك كردن.
- پس اين خونه هم قبرستانه؟
- نه بابا، فقط چهارتا خاك اند.
در حياط خانه چشم می گردانم. حوض آب و يك زيرزمين. شباهتی به قبرستان ندارد. در حياط سنگ قبری نيست. پس قبر ها كجاست ؟
داخل خانه، پرده يك اتاق معمولی را كنار می زند. دو قبر با سنگ قبرهای برجسته كه اسم آقا و خانم صاحبخانه بر آنها حك شده. صاحبخانه در خواب است.
روی ديوار عكس در گذشتگان بزرگتر از حد معمول نمايان است. روی يكی از سنگها عكس زنی حك شده است .قبرهای ديگری هم وجود دارد. دو چراغ بزرگ سر قبرها خود نمايی می كنند. فاطمه خودش را پشت چادر مادرش قايم كرده است و مادر می گويد:
- از اين عكس بزرگ می ترسد.
دور تا دور اتاق با پشتی و بالش پوشانده شده است. كنارقبرها هم پشتی گذاشته اند. يك تلويزيون كوچك و بسيار قديم قديمی، به رنگ سياه و سفيد آگهی بازرگانی پخش می كند.مادر فاطمه توضيح می دهد:
- صداش ترس بچه ها را كم می كنه!
لباسها مثل گوسفند سلاخ خانه به ميخ ها آويزانند. رختخوابها به تپه ای كم ارتفاع می مانند كه كوشه اتاق جمع شده باشند. يك كمد آهنی و رنگ پريده يگانه گنجينه خانه است. تعدادی چينی ارزان قيمت لب پريده و چند اسباب بازی پلاستيكی اموال درون اين گنجينه است.
كمد ديگری هم در اتاق هست.
- مال اين خدا بيامرز هاست. وسايل سر قبر را جمع كرده ايم در آن كه گم و گور نشه. خدا بيامرزتشون. با مردنشون سقفی برای ما درست شد كه توی كوچه ول نباشيم.
- فاميل بوديد ؟
- نه! از صاحب مرده اجازه گرفتيم . قمی نيستند، شمالی اند. آقامون رفته اونجا اجازه گرفته و اومده، بعضی وقتها برای فاتحه می آن اينجا
- از اين خانه ها اينجا زياده ؟
- آره، خيلی. توی همين كوچه؛ همسايه ما هم يه خونوادن. اونجا 13 تا قبر داره. آخريشو چند ماه پيش خاك كردن . وقت چال كندن بچه ها رو فرستاده بود خونه پدرش. به اونا گفته بود داريم چاه می كنيم. بچه های از مرده تازه می ترسن. از قبر تازه هم می ترسن، اما وقتی سنگ روی مرده گذاشتند و يك چند وقتی گذشت عادی ميشه. ترس می ريزه.
- اينجا چی؟ تازگی كسی رو دفن نكردن؟
زن دستپاچه شد و افتاد به قسم و آيه: وای خدا نكند!
و به فاطمه چشم غره رفت كه دهان باز نكند ....
- اين لوح های تقدير چيه برديوار اتاق ؟
- اين رو دختر بزرگم تو واليبال گرفته، اينم مدالشه. دختر بزرگم توی مدرسه تيزهوشاس، اونجا درس می خونه. بچه هام نمره هاشون بيسته
شوهرم برای كار به شهر ديگری می رود. شب ها گورستان ترسناكه. غذا گاهی طعم خاك مرده ميده اما عادت كرده ايم، گاهی بچه ها خوب مرده ها را می بينند، اما آشنا نيستند.
مستراح توی زير زمينه و بچه ها از ترس شب نمی روند مستراح و گاهی...
خجالت می كشند به همكلاسی هاشون بگن كجا زندگی می كنن. عقرب های كوچك و بزرگ می آيند به داخل اتاق.
از خانه كه بيرون می زنم همه جا تاريكه. شب شده. سراسر كوچه را پر از آرامگاههای خانوادگی است و زندگانی كه در اين آرامگاه ها با مرده و مرگ زندگی می كنند.
به زندگی می انديشم، به نمازهای جمعه قم، به آنها كه با بنزهای شيشه سياه به زيارت حضرت معصومه می آيند و هنوز نيآمده بر می گردند تهران، به همايش های بسيج در قم و امر به معروف و نهی از منكر!
و به انفجاری كه سقف را بر سر همگان ويران خواهد كرد.

Friday, September 12, 2003

هشدار برای جلوگيری از تراژدی مرگ در زندان‌های پنهان و آشكار جمهوری اسلامی

هشدار برای جلوگيری از تراژدی مرگ در زندان‌های پنهان و آشكار جمهوری اسلامی

هشدار برای جلوگيری از تراژدی مرگ در زندان‌های پنهان و آشكار جمهوری اسلامی


آنچه اين روزها در ايران مي‌گذرد، يادآور روزهاي دهشتناك سال‌هاي 67 و 76 است. سال‌هاي پيگرد، دستگيري، آدم‌ربايي، شكنجه و سرانجام قتل بهترين فرزندان ايران.
اكنون ابري سياه بر پهنه‌ي ايران زمين سايه افكنده و گويا تيرگي آن هم قرار نيست كه دست از سر جوانان، دانشجويان، نويسندگان، روزنامه‌نگاران، وكلا و ... بردارد. مردم ايران كه شاهد اين همه سياهي‌اند، اكنون از همه‌ي آزادي‌خواهان و عدالت‌طلبان با هر عقيده و مرامي مي‌خواهند كه آنها را در پيكار با جهل و سياهي تنها نگذارند و با پشتيباني خويش مانع تكرار تراژديِ انسانيِ ديگري شوند.
به روزهاي تلخ و تاريك اخير نگاه كنيد:
«رنج‌نامه‌ي عليرضا جباري، عضو كانون نويسندگان ايران؛ نامه انصاف‌علي هدايت، روزنامه‌نگار تبريزي، مرگ ناجوانمردانه‌ي زهرا كاظمي روزنامه‌نگار ايراني تبار كانادايي (در پيوند با قتل‌هاي رنجيره‌اي)، دستگيري اسماعيل جمشيدي روزنامه‌نگار مقيم ايران و ده‌ها نامه‌اي كه از سوي دانشجويان در دفاع و نجات جان ياران زنداني خود منتشر كرده‌اند.»
آيا وضعيت سال 76 را تداعي نمي‌كند؟ آيا باند سعيد امامي (اسلامي) را به ياد شما نمي‌آورد؟ آيا دوران بربريت، سياه‌چال، قُل و زنجير و كشتارِ دستِ جمعي، در ايران تكرار نمي‌شود؟ آيا مناديان گفتگوي تمدن‌ها در پس زهرخند خويش مرگ آزادي‌هاي فردي، اجتماعي، سياسي، مطبوعاتي، بيان و قلم را جشن نمي‌گيرند و دست در كاسه‌ي هم‌كيشان خود از پشت به خوش‌باوران و تشنگان آزادي خنجر نمي‌زنند؟ قوه‌ي (به اصطلاح) قضائيه جمهوري اسلامي، آيا باشتين و دستگاه ظلم و تعدي را تداعي نمي‌كند؟ حمله به دانشجويان، دستگيري، شكنجه و اعتراف‌گيري‌هاي از پيش تعيين شده آيا هيچ سنخيتي با جهان امروز دارد؟
در چنين شرايطي، براي جلوگيري از مرگ صدها دانشجو و مردم عادي كه به ميدان مبارزه گام نهاده بودند و اكنون در بند دستگاه مخوف و هولناك جمهوري اسلامي مي‌باشند، فرياد در گلو خفه شده‌ي آنها را به گوش جهانيان برسانيم تا شايد به اين طريق گوشه‌اي از دِينِ خويش به آنان را ادا كرده باشيم.
آزادگان! امروز اگر بنشينيم و به پشتيباني از صدها اسير ايراني در بندهاي وحشتناك جمهوري اسلامي برنخيزيم، تراژدي سال 67 تكرار خواهد شد. به همين جهت، كانون نويسندگان ايران (در تبعيد) از همه‌ي شهروندان جهان و بويژه ايرانيان مي‌خواهد كه كوس رسوايي رژيم بي فرداي اسلامي را در گوشه گوشه‌ي جهان به صدا درآورند تا سياوش‌ها به گناه ناكرده در آتش جهل و سياهي اقتدارگرايان اسلامي به خون درنغلطند.
انسان، مقوله و موضوع هنر است و دفاع از آزادي كاري‌ هنرمندانه. با هم در اعتراض به آزادي‌كشي مغول‌وار دستگاه جور و ستم به‌پا خيزيم تا مصداق بارز هنر و انسانيت باشيم.

كانون نويسندگان ايران (در تبعيد)
به نقل از سايت خبری پيک ايران