روشنفکران اسلامزده آگاهانه ایران ستیزند
مـردو آنـآهيــد
گاهنيـار مهـر در سال-های بی مهــری
بیشتر برگهای نوشته شده-ی تاریخ ایران از سوی دشمنان ایران و سرکوب کنندگان ایرانیان نوشته شده-اند. هزار و چهار سد سال است که جهادگران بیابانگرد بر سرزمین ایران و بر فرهنگ و بینش ایرانیان حکمرانی می کنند. ایرانیان که، در زیر ستم حکمرانان مسلمان، از خودبیگانه شده-اند، از نابخردی و اسلامزدگی، بر درنده خویی-های دوران خلافت اسلام سرپوش گذاشته تا از ننگ بردگی و وجدان سرکوب شده-ی خود شرمسار نباشند.
ایرانیان، پس از 200 سال جانبازی و پرداخت هستی-ی خود، پروانه داشتند که به زبان عربی، به زبان سرکوب کنندگان خود، برای سرکوب کنندگان بی فرهنگ، بنویسند یا کتاب-های پهلوی را، که در زیر خاک پنهان مانده بودند، آلوده به دروغ-های خلیفه پسند، به عربی برگردانند.
نشانه-هایی از هنر و فرهنگ ایران، که کمتر به زهر اسلامی آلوده شده-اند، ارزش-هایی هستند که در نوشتارهای گریخته از ایران، در لابلای واژه-ها، در هسته-ی سروده-های شاهنامه خاموش و ناشناخته بوده-اند. آنها گوهرهایی هستند که جهادگران بیابانگرد توان شناختن ارزش-های نهفته در درون آنها را نداشته-اند.
می بینیم، که هنوز هم، اسلامفروشان شیاد از آوردن اسم "الله" پرهیز می کنند و به جای اسم "الله" ِ جبار و مکار نام "خدا" یا نام دیگری، از خدایان ایرانی، را به کار می برند. زیرا ایرانیان از آغاز "الله" را به خدایی نمی پذیرفتند.
زمینه و سوی دیدگاه ایرانیان، پس از حاکمیت "الله"، تنها قرآن، یعنی احکام جهادگران عرب بوده که؛ برای سوختن خرد و اندیشه-ی انسان به کار می رفته است.
کسانی، که باجگزار جهادگران بوده-اند، می توانستند خواندنِ قرآن را به زبان عربی بیآموزند. احکام شریعت، یعنی قرآن، تنها دفتر آموزشی بوده است که برخی، از ایرانیان نومسلمان هم، خواندن و نوشتن را به زبان عربی یاد می گرفتند. چنین کسانی، پس از آموزش، "مُلا" (یعنی؛ "ایران-ستیز") می شدند و به زهر افشانی و خشکاندن خرد همگان می پرداختند.
ایرانیان در دوران پادشاهان سامانی، به یک پیروزی سرافراز می شوند، آنها پروانه-ی نوشتن دریافت می کنند.ایرانیان پروانه داشتند که شریعت اسلام را، با حروف عربی، به زبان فارسی ستایش کنند.
در این هنگام گستاخان و دلاورانی (مانند فردوسی و بیرونی) پدیدار شده-اند، که بینش فرهنگی-ی خود را، پنهان از چشم و هوش دشمنان، آشگار ساخته و بسیاری از آنها هم در این راه جان باخته-اند.
پس از سامانیان، غزنویان و سلجوقیان در راه فرهنگ-زدایی و کشتن کیستی-ی ایرانی از هیچ گونه ستمی فروگذار نکرده-اند.
دنباله-ی پسماندگی و اسلامزدگی-ی ایرانیان تا پایان حکومت قاچار هم به روشنی آشگار است. زهر نادان پرور اسلام، در زمان قاچار، به اندازه-ای بوده است که، بیشتر سر گماشتگان حاکم، مُلا، رمال، آدمکش، سید و بی سواد بوده-اند.
در یک چنین مرداب زهرآلوده-ای «رضا شاه» به حکومت می رسد. او برای ایجاد دانشگاه در ایران، به جز، شماری از کارگزاران اسلامزده، چندان آزاده-ای خردمند در دسترس نداشته است.
بیشتر کارگزارانِ دانش نوین در ایران، از اسلامزدگانی بوده-اند، که با فرهنگ ایران آشنایی نداشته-اند. در گفتار و کردار آنها کمتر نشانی از ارزش-های زبان و فرهنگ ایران به چشم می خورد. کتاب-های آموزشی، خواسته یا ناخواسته، به دست همین "دانشدانان" شریعت پناه، به زهر دشمنی و فرهنگ-زدایی، آلوده شده-اند.
بیشتر این دانش آموختگان مانند قلمدانی "دانشدان" بوده-اند نه دانشمند. یعنی دانشی در آگاهبود خود نداشته-اند. آنها از اسلامزدگی، در اندیشه-ای هم نبوده-اند که بخواهند زبان پارسی را، که فردوسی زنده نگه داشته است، زیر بنای دانش نوین کنند.
بنیان گزاران دانش نوین، از بی دانشی، برای نشانه-ها و ارزش-های دانش، دگرسو با فرهنگ ایران، کلمه-های عربی را، در زمینه-ی دانش تازه، وارد کرده-اند. افزون بر این، دانشدانان اسلام-زده به کنایه و ریشخند زدن به زبان پارسی و ستایش زبان عرب-های بیابانگرد پرداخته-اند.
آنها با زبان پارسی، با زبان آفرینندگان بینش فرهنگی، بیگانه بوده-اند و نمی توانسته-اند که از خود بپرسند:
آیا آسان تر نیست که ویژگی-های دانش تازه را با زبان کسانی باز گو کنیم که مردمانش از بنیان گزاران و پروردگاران دانش در جهان بوده-اند؟
چگونه ملاهای مکتب دیده توانسته-اند، از زبان شتربانانِ چادر نشین، مفهومهای تازه-ای برای دانش نوین ایران بسازد. ولی روشنفکران عرب-زده، از نابخردی، در کاربـُرد واژه-های پارسی، که ریشه-ی بیشتر زبان-های زنده-ی جهان است، ناتوان بوده-اند.
این اشاره برای این نیاز بود که بتوانیم با زیربنای بینش روشنفکران ایران آشنایی داشته باشیم.
در این نوشتار سخن از میانگین ِ دیدگاه "روشنفکران" در ایران است نه از "روشن-اندیشان" و نه از "تاریک-اندیشان".
(این گونه کسان چه افغانی نام داشته باشند و چه آنها را اسدآبادی بنامند، هویت "آنگلو-اسلامی"-ی آنها به کیستی-ی ایرانی برگشت نمی کند)
کیستی-ی بیشترین آنها با شریعت اسلام آمیخته بوده است. اگر اندک شماری از روشنفکران به کیستی-ی خود، به ایرانی بودن، به سود سرزمین ایران سر بلند می کرده-اند، در اندک زمانی، به گناه شرک، سر آنها را از بالا-ی بلندشان فرود می آورده-اند.
ایران-ستیزان و مزدوران کشورهای بیگانه، تنها کسانی بوده-اند، که به بارگاه قاچار، راه داشته-اند. هیچگاه ارزش-های مردمی یا ایران-پروری، در پندار سرکردگان قاچار، دیده نشده است. تنها پنداری که این ستمگران داشته-اند در پیرامون خودپرستی، خودستایی و نیرومند ساختن شریعت اسلام بوده است.
روشنفکرانی که کمتر، به شریعت اسلام، آلوده بوده-اند در دوران پادشاهی-ی «[+]رضا شاه» پیدایش یافته-اند. با این وجود بیشتر آنها هم در خانواده-های قاچار و مفتخوران مذهبی پرورده شده بودند. پنجره-ی دیدگاه این روشنفکران هم کمتر در سوی ارزش-های فرهنگ ایران گشوده می شده است. از شمار روشنفکران، در این زمان هم، کمتر کسی یافت می شود، که بدون ستایش اسلام، از ایران-پروری سخن رانده باشد.
همیشه خواسته-های بیشترین روشنفکران با خواسته-های والیان اسلام برابر و در یک راستا بوده-اند.
آخوندها با «رضا شاه» دشمنی می ورزیدند؛ زیرا او ایران را از غنیمت اسلام بیرون می آورد. رضا شاه بی سواد ولی خودآگاه ایراندوست بوده است.
درس خوانده-ها بیشتر، با بیگانه پرستی، به روشنفکران بیگانه می بالیدند تا مانند آنها، روشنفکر، جلوه کنند.
آنها با «رضا شاه» دشمنی می ورزیدند. چون آنها ایرانیان را شایسته-ی فرمانروایی نمی دانستند و رونوشتی از سامان بیگانگان را بر حکومت «رضا شاه» برتر می پنداشتند.
بیشترین شمار روشنفکران، در پیوست با پسماندگان قاچار یا در پیوند با عمامه-داران فرومایه، از مزدوری یا از مزدوران ِروس و انگلیس به سر و سامانی رسیده بودند، دشمنی با «رضا شاه» در خون آنها می جوشیده است.
در زمان «رضا شاه»، روشنفکرانی، که به کردار خود را ایرانی نشان داده-اند، انگشت شمار بوده-اند. می توان دید، که چگونه سپاه بیگانگان، به چه آسانی، چنگال خود را در این سرزمین فرو کردند، پادشاه ایران را در دوردست به بند کشیدند، آخوندها را، به نمایندگی-ی خود، بر روند حکومت به دیدبانی گماشتند.
دریغ از روشنفکری که از این خفت و سرشکستگی شرمسار شده باشد.
افزون براین بازماندگان آنها هنوز هم، از این که ایران، از فرمانروایی ایرانی بیرون شده، باز به غنیمت اسلام درآمده است، پیروزمندانه شادمانی می کند و خود را با بی شرمی ملی یا با دورنگی خود را ملی-مذهبی می نامند.
این روشنکران با نگرش خود، که دشمنی با امپرالیسم آمریکا است، توانسته-اند شریعت اسلام را بزک کنند و پسماندگی-ی اسلام را وارونه جلوه-گر سازند. آخوندها هم با نگرش جهادگری، برای بهره برداری از ایران، توانسته-اند، پادشاهان ایرانی را کافر بخوانند تا مردم را به دشمنی با ایران-پروران برانگیزند. از همسویی و همگامیِ این روشنفکران با شریعتمداران، در راه ایران-ستیزی، بالاترین سود را انگلستان برداشت می کند.
یکی این که شریعتمداران، دانسته، از گسترش هر اندیشه-ای به ویژه کومونیسم جلوگیری می کنند.
دیگر این که روشنفکران، در راه رسیدن به سوسیالیسم جهانی، خروش جوانان خشمگین را به سوی مبارزه با امپریالیسم آمریکا می گردانند.
یعنی؛ روشنفکران، درست در همان راهی، پیش می روند که انگلیس چراغدار آن راه است.
به سخنی کوتاه:
پیروان اسلام، برای "الله"، با کومونیست-ها و برای فریب بیچارگان، با امپریالیسم آمریکا، پیکار می کنند.
روشنفکران هم، در این راه، شریعتمداران را، به نام مبارزه-ی طبقاتی، به نام مبارزه-ی کارگران جهان بر ضد سرمایداران، پشتیبانی می کنند.
به هر روی؛ انگلستان نه رویاروی شریعتمدارانِ پسمانده و نه در کنار سرمایداران ِ آمریکا ایستاده است.
نمونه-ی 1. روشنفکر: مسلمانی است با ایمان، که او برده-وار، همچون ابزاری خودکار، در راه "الله" می کـُشد و کـُشته می شود (بسیجی، مجاهد، فداییان اسلام).
نمونه-ی 2. روشنفکر: سوسیالیستی است بی ایمان که او ندانسته از دستور-های پیامبران و امامان کومونیست پیروی می کند و شماری از مردم را، برای آشوب و شورش، آماده می سازد. (توده-ای، فدایی، توفان-ی، پیکار-ی)
این نمونه روشنفکران، تنها در پندار نامسلمان ولی به کردار فکر خود را با معیار اسلامی روشن کرده-اند و مانند اسلامزدگان دیگر، ولی خودآگاهانه، با کیستی-ی ایرانی دشمنی می ورزید.
در نگرش روشنفکران، یک آزاد-اندیش، تا زمانی که پیرو ِ مرده-ای یا زنده-ای خوشنام نباشد یا به مکتب و دار و دسته-ای ایمان نیاورده است او، روشنفکر نیست، بلکه بی بند و بار شمرده می شود. زیرا، این روشنفکران، برای ارزیابی-ی چند دیدگاه، تنها وِیژگی-هایی، که پیشوایان آنها دسته-بندی کرده-اند، یاد گرفته-اند. دیدگاه آزاد-اندیشان بسیار گوناگون هستند و در دسته-بندی-ی آنها نمی گنجند.
این گونه روشنفکران که دانش با خرد و اندیشه-ی آنها آمیخته نشده است، کسانی هستند که بدون اندیشه و آزمون، از نابخردی، به سخنانی ایمان آورده-اند. آنها آزاد-اندیشان را نادان می پندارند. آنها دانش را هم، مانند کالایی، در بسته-ای، به همان نامی، که به بازار آمده است، می شناسند ولی ساختار و ویژگی-های کالا را نمی شناسند.
بیشتر روشنفکران ایرانی خودشان را به سرشناسی می بندند که از او در سوی نگرش مردم، با نیرنگ و رنگ، تندیسی بزرگ تراشیده-اند. آنها، از پیوند خود به آن سرشناس، خود را در پیکر آن تندیس نشان می دهند تا در نگرش مردم بزرگ جلوه کنند.
این کسان، تا پیش از شورش 57، روشن-اندیشان را، که چپگرا، دوستدار شوروی یا چین، نبودند، بـُرژوا یا خُرده برژُوا می خواندند. این بود که برخی، بدون شناخت، از کتاب-های لنین و مارکس یا مائو سخن می گفتند، تا روشنی-ی فکر خود را به دیگران نشان بدهند.
یکی از ویژگی-های روشنفکری کینه-توزی با شاهان ایرانی بود. کسانی، که با شاهان ایرانی کینه-جویی نمی کردند، لومپن یا فاشیست خوانده می شدند. البته این روشنفکران همیشه واژه-هایی را به کار می بردند، که درون مایه-ی آنها را نمی شناختند.
هنوز هم کمتر روشنفکری از مفهوم فاشیسم، نازیسم، بُرژُوازی، انقلابی، ارتجایی، سوسیالیسم یا امپریالیسم برداشت درستی دارد. ولی هر یک از آنها، که دهان را باز کند، از این نمونه واژه-ها به بیرون پرتاب می شوند.
برای این که زیر بنای بینش یک روشنفکر ایرانی را شناسایی کنیم، کسی را برگزیده-ام که یادنامه-ای بسیار پُر ارزش نگاشته است. "در ماگادان کسی پیر نمیشود". این کتاب رنجنامه-ای است از دکتر عطاالله صفوی، که به یاری-ی اتابک فتح الله زاده، ویرایش و به چاپ رسیده است.
سرگذشت آموزنده و دلخراش عطاالله صفوی در شمال ایران، در زمان پادشاهی-ی «[+]رضا شاه»، آغاز می شود. داستان بسیار فشرده او را، که من از آن کتاب به یاد دارم، می توان به گونه-ای کوتاه و نارسا چنین بازگو کرد.
او در زمان دانش پژوهی، با ایدئولوژی-ی سوسیالیسم، ساخت شوروی، که نمایندگی-ی آن را حزب توده داشته است، آشنا می گردد. او از ایمان به آن ایدآل، یعنی رهایی خلق-ها از استثمار ِ سرمایداران، هموند حزب توده، حزب طبقه-ی کارگر، می شود. (در آن زمان شمار کارگران در ایران، در مفهوم مارکسیسم ، که از راه کار با ابزار سرمایداران استثمار بشوند، از یک در سد پیشه وران هم کمتر بوده است)
دکتر صفوی به یاد می آورد: در آن زمان سربازان شوروی، در شمال ایران، بی داد می کرده-اند. او به ستمی، که سربازان شوروی بر مردم وارد می آورده-اند، اشاره می کند. ولی او از ستم سربازان روسی آزرده نمی شود. زیرا، در پندار او، آن سربازان برای رفیق استالین، از خلق-های ستمدیده، پشتیبانی می کرده-اند.
به هر روی، در آن زمان عطاالله به کردار، از دستورهای حزب توده، فرمان می برده است. او آزادی-ی خود را، برای رهایی دوستش از بازداشتگاه، گرو می گذارد. پس از پنهان شدن دوستش، او از ترسی پنداری، که شاید به گناهی نا کرده بازخواست بشود، شبانگاه در پنهانی با چند تن از رفقای حزبی، به سوی"پناهگاه خلق-های ستمدیده"، کشور رویایی خود، شوروی روانه می شود.
جوانان حزب توده، به این امید از میهن خود می گریزند، که بتوانند در کنار رفیقان سوسیالیست، پس از آموزش، به کمک استالین بزرگ، «رضا شاه» خشمگین را نابود و ایران را به جایگاه سوسیالیسم جهانی پیوند بدهند.
آنها در نخستین هنگام، که به سرزمین ایدآل خود گام می نهند، گرفتار مرزبانان ناجوانمرد و خشمآوری می شوند که نمی توانستند خشم آنها را، در پندار سوسیالیسم خود، بگنجانند. با این وجود آنها، در زمانی کوتاه، با چشم و هوش خود، پی می برند که در سامان این سوسیالیسم، سخن از رهایی، پشتیبانی، دوستی و برادری نیست.
شوروی نیاز به کسانی دارد که، در دور-ترین بخش خاوری، برای برداشت ذغال سنگ، در سرمای سیبری، برده-وار جان بکنند. از آنجا که بیشترین بردگان، در زمانی کوتاه، در آن سرما می میرند. حکومت کارگری، برای برپا داشتن ِ نیروی کار در گورهای سیاه، هر کس، در هر کجای شوروی، که اندکی سرکش یا گستاخ بوده، یا هر بیگانه-ای، که بدون روادید، از مرز گذشته، او را، به نام دشمن انقلاب، به اُردوگاه مرگ می فرستاده-اند، تا "حزب طبقه-ی کارگر" پیوسته، تازه به تازه، برای برداشت سوخت، نیروی کار داشته باشد.
عطاالله را نخست برای ده سال به آن شکنجه گاه می فرستند. او گمان می برد، که زودتر از ده سال خواهد مُرد. اگر هم نمیرد، کومونیست-ها، کسی را پس از ده سال، از بیگاری آزاد نمی کنند.
به هر روی، او جوانی ورزیده و تنومند بوده است، او بیشتر از ده سال، تا زمانی پس از مرگ استالین، در اُردوگاه مرگ، با سوخته-های جانش، برای حزب کارگران، سوخت فراهم می کرده است. دوستانش، تا این زمان، بیشتر مرده یا با ستمگران به همکاری وادار شده بودند.
عطاالله، پس از آزادی از "ماگادان" به زندان بزرگ شوروی وارد می شود. در این زندان بزرگ، همه-ی مردم، به ویژه زندانیان پیشین، درِ چنگال ِ دیدبانان حزب کمونیست، گرفتار بوده-اند.
او از ترس این که در بازگشت به ایران، او را به گناه همکاری با دشمن به زندان بیندازند؛ در کنار مردم ترس-زده و جاسوسان بی وجدان پناه می جوید.
عطاالله پس از سال-ها رنج و در بدری، در تاجیکستان به کار و آموختن دانش می پردازد و سرانجام، در جامعه-ی سوسیالیسم، دانشنامه-ی پزشکی دریافت می کند.
دکتر عطاالله صفوی، در شکنجه-گاه سوسیالیسم پخته شده است، ولی از بیزاری-ی او از پادشاهان ایرانی کاسته نشده است. او، پس از شورش 57، بدین آرمان، به ایران باز می گردد، که بتواند ستمدیدگان استثمار را، قهرمانان انقلابی را، کسانی که پادشاه ِایرانی-ی خود را بیرون رانده-اند، کسانی که با احکام جهاد در پرتوی ولایت فقیه راه را برای مبارزه با آمریکا گشوده-اند، همیار و همگام بشود.
دکتر صفوی پس از دشواری-های بسیار، آن چنان، از انقلابیون و نامردمان جهادگر، آزرده و درمانده می شود که درمانگاه و کوله بارش را می بندد و به شهر دوشنبه برمی گردد.
سخنان او نشان می دهند که؛ او در همان ایدآل-های بی بنیاد ِ خود فرومانده است. او، با همه-ی آزمون-هایی که انجام داده، چندان نیآزموده است که بتواند به کیستی-ی خویشتن، به ایرانی بودن، به خوداندیشی برگردد و اندکی به کاویدن در کژی-های بینش خود بپردازد.
آرمان من بررسی کردن یادنامه، یا برخورد به بینش، دکتر عطاالله صفوی نیست بلکه من، با پوزش بسیار از او، برآن هستم، که در زاویه-ی دیدگاه یک روشنفکر ایرانی، به آلودگی-های بینش روشنفکران ایران اشاره کنم. او نمونه-ی آگاه و آزموده شده-ای است، که هنوز کیستی-ی و میهن خود را، در ایدآل سوسیالیسم، می پندارد.
او به پندار ِ سوسیالیسم، برایِ پیشرفت ایران، دلبند نبوده است، بلکه او کشور ایران را برای پشتیبانی از سوسیالیسم سودبخش می دانسته است. شگفتی در این است که او در تنگنای دیدگاهش پوست انداخته ولی هنوز به کژی و تنگی-ی این دیدگاه پی نبرده است.
او ایراندوست ِ کژاندیشی است که، در دورنمای آرمانش، مانند روشنفکران چپ، ایران را پاره-ای از جهان سوسیالیسم می پنداشته است. میهن پروری، ایرانی بودن، دیواری بوده است که او را از رسیدن به این آرمان باز می داشته است. از این روی او با هر پدیده-ای، که این دیوار را سخت-تر بکند، در ستیز بوده است.
از این نگرش است، که روشنفکران ایران، با «رضاشاه» کینه می ورزند، زیرا او کشوری را، برای ایرانی بودن، بُن نهاده است که گسستن از آن، برای پیوستن به بیگانگی، دشوار شده است.
عطاالله و دیگر جوانان حزب توده آرزو داشته-اند: رفقی، که به گمان آنها در شوروی سرگرم آموزش مبارزه است، با بمب افکن-های استالین بیاید و کاخ «رضا شاه» را بمب-باران کند. آنها خراب کردن کاخ «رضاشاه» را تنها برای یک شادمانی یا برای یک جشن خواهان بوده-اند.
جوانان توده-ای آرزوی پیروزی-ی بزرگ و چکاد خوشبختی را، در دورنمایی می دیده-اند، که آنها بتوانند در نابود ساختن، پایگاه-های پادشاه ایران، با جان و دل همیار باشند و بر فراز شهرهای ایران، پرچم داس و چکش را، بالا ببرند.
جوانانی که، در پندار، خود را از اسلام جدا می پنداشتند، کسانی که کتاب-خوان شده بودند، کسانی که به گمان خود از کارگران پشتیبانی می کردند. آنها نه هنر ِ کارکردن، نه کارگر و نه کارخانه-ای را می شناختند. آنها از مهر به پنداری تاریک، ایمان به لنین را جایگزین ایمان به فقیه کرده بودند.
جوانان حزب توده، زادگاه خود را، در مرزهای سرزمین دشمن، انگاشته بودند. زیرا آنها، مانند باورمندان اسلام، به سوسیالیسم ایمان آورده بودند و به راستی برده-ی این پندار شده بودند.
پیروان سوسیالیسم کشوری را پسند خواهند کرد که عقیده-ی آنها در آن سرزمین حکمران شده باشد.
در بینش این جوانان، پدیده-ی روشنفکری با ایران-ستیزی دو مفهوم ِ به هم پیوسته هستند. از این روی، این گونه روشنفکران، همیشه همدوش با آخوندها، از پایگاه ِایران-ستیزان، به مبارزه با میهن-پروران برخاسته-اند.
برای آخوندها، در حاکمیت "الله" مرزی نیست، میهن-پروری شِرک است. برای این روشنفکران هم، دیکتاتوری-ی کارگران جهانی است، میهن-پروری: "جدا کردن کارگران ِ یک کشور از سوسیالیسم است".
عطاالله آن چنان از بی داد «رضا شاه» سخن می راند که گویی «رضاشاه»، در جامعه-ی دموکراسی، در میان مردمانی دموکرات، بر قاچاریان دادگستر شوریده و کشور ایران را به تاراج برده است. افزون بر این او نمی داند که؛
در دیدگاه او و در تنگنای دیدگاه دیگر همکیشان او، پسماندگی و ستمکاری-ی حکمرانان قاچار، بسیار کمرنگ و همساز با روند جهان، به چشم می خورد.
جوانان توده-ای، نه اندک شناختی از جامعه-ی ایران، نه کمترین دانشی از سوسیالیسم و نه مهری به میهن خود داشته-اند. آنها مسلمانانی بوده-اند که خود را سوسیالیست می پنداشته-اند. آنها هم درست مانند والیان اسلام، که ایران را برای اسلام قربانی می کنند، این روشنفکران هم ایران را برای پیش کش کردن به سوسیالیسم می خواسته-اند.
عطاالله پرورده-ی هزار و چهار سد سال خلافت بیگانگان بر سرکوب شدگان ایرانی است. او مسلمان زاده-ایست که کیستی خود را در سوسیالیسم می پنداشته است. در درون او هیچگاه جوانه-ای، بر زمینه-ی ایران دوستی، نروییده است. او گمان می برده است که سامان سوسیالیسم همان بهشتی است که شیعیان پس از مرگ به آن وارد می شوند.
در دیدگاه آزادگان کژپنداری، نا آگاهی و گمراهی گناه نیست و این گونه فریب خوردگان سزاوار نکوهش نیستند.
دکتر صفوی، آزموده-ایست، که در رنج آور-ترین کان-های ذغال سنگ، در سرمای جانسوز، سال-های درازی جانفشانی کرده است. او پس از رهایی از "ماگادان"، از خشم و ستمی که سوسیالیست-ها، بر مردمان کشورهای شوروی، فرود می آوردند، بسیار دیده، نیوشیده و چشیده است.
چنین سوسیالیست ِ آزموده-ای، از شنیدن شورش 57 و شکست پادشاهی، از شادی، پوست بر تنش می شکافد. کسی، که با سخنانی از لنین و مارکس آشنا بوده است، آن چنان شیفته-ی خمینی، نماینده-ی احکام راهزنان بیابانگرد، می شود که عکس او را به دیوار سرای خود می آویزد تا پیوسته از دیدن ریش اَنبوی او شادمان گردد.
روشنفکری که، حکومت شاه را در خدمت سرمایداری می پنداشته، کسی که برای جلوگیری از پیشرفت امپریالیسم با شاهان ایرانی دشمنی می ورزیده، کوتاه بین-تر از آن بوده است، که دستکم سخنان آموزگاران مکتبش را به یاد آورد، تا بداند که احکام شریعت اسلام از جامعه-ای چادرنشین برآمده-اند. پس چگونه، احکام پسمانده-ی دزدان جهادگر، می توانند کشوری را بهبود بخشند که روند آن با جامعه-ی سرمایداری پیوند دارد.
عطاالله نمونه-ی یک روشنفکر آگاهی است که، با همه-ی دانش آزموده شده-ی خود، نتوانسته است: روند دگرگون شدن یک جامعه را، دستکم، از زبان مکتب سوسیالیسم یاد بگیرد. کینه-توزی او از شاهان ایرانی آن چنان سوزنده است که او از حاکمیت "الله"، از احکام پسمانده-ی شریعت، از ولایت فقیه، که حکومت شبان بر گوسپندان است، شادمان می شود.
با وجود این که جهادگران خمینی با پرخاش او را از سفارت حکومت اسلامی پس می رانند، او به فرومایگی-ی حکومت اسلامی پی نمی برد و با کوشش زیاد به ایران می آید. او با وجود بی دادگری-ها، که از گماشتگان حکومت می بیند، درمانگاهی را، برای مردم شهید-پرور ایران، می گشاید.
او بر آن است: در میان مردمی کار کند، که روشنفکرانش به نادان بودن خود ایمان آورده-اند و ولایت فقیه را بر خود حاکم ساخته-اند. او خود را همیار مردمی می داند که، آنها "پیروزمندانه انقلاب کرده-اند" که بتوانند، منبر و عمامه را جایگزین دیهیم و تاج پادشاهی بکنند.
این جوانمرد سرانجام، از آمدن خود به ایران پشیمان می شود، با چشمانی گریان به شهر دوشنبه، در تاجیکستان، بر می گردد.
دکتر عطاالله صفوی، انسان-ستیزی را، تازیانه-های جانخراش را، روانپریشان شکنجه-گر را، امر به معروف و نهی از منکر را در سوسیالیسم و در حکومت اسلامی دیده و آزموده است. افزون بر این او دروغوندی، نامردمی، فرومایگی را در کردار حزب کومونیست شوروی و در کردار رفقای حزب توده به روشنی شناسایی کرده است.
دکتر صفوی در همه جا از ساده پنداری و از خوشباوری-ی خود زیان دیده و رنج برده است. ولی او هیچگاه به کژپنداری و به نادرستی-ی ایدآل ِ خود پی نبرده است. او هیچگاه به پیوند ِ کیستی با میهن، به تفاوت آزاداندیشی با ایمان، به تفاوت خوداندیشی با پیروی کردن از اندیشه-ی بیگانگان، اندیشه-ای نکرده است.
او، مانند چپگرایان دیگر، هرگز نتوانسته است، به درستی بررسی کند که؛ چرا یک ایرانی به دیکتاتور-های بیگانه مهر و به شاهان ایرانی کینه می ورزد.
شاید او هنوز هم نمی داند: هنگامی که بیگانگان بر مردم ایران حاکم باشند، ایران غنیمت آنها ست و مردم بندگان آنها شمرده می شوند. بیگانگان ایران را برای سود خود می فروشند، کسانی که با آنها همیار و همکار باشند به ایران-ستیزی گماشته می شوند.
دریغا، درد در این جاست: که گمان پردازانی فریب خورده، به همراه ایران-ستیزان هزارساله، برای سپردن ایران به بیگانگان، به دشمنی با کسی برخاسته-اند که او پس از هزارسال از کیستی-ی ایرانی پرده برداری کرده است.
درد از این است که این روشنفکران، پس از هزار و چهار سد سال بردگی در تاریکخانه-ی شریعت اسلام، از آزاد شدن ِ خود، از ایرانی بودن ننگ داشته-اند. سخن از سینه زنان نابخرد و دخیل بندان گورخانه-های آدمکشان نیست. سخن از روشنفکرانی است که، برای آزاد بودن در میهن خودشان، زنجیرهای بردگی-ی دشمنان آزادی را به گردن نهاده-اند و به این بردگی و میهن-ستیزی خو گرفته-اند.
مـردو آنـاهيــد
گاهنيـار مهـر در سال-های بی مهــری
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]
Labels: روشنفکران اسلامزده آگاهانه ایران ستیزند, مـردو آنـآهيــد