Monday, September 20, 2010


روشنفکران اسلامزده آگاهانه ایران ستیزند


مـردو آنـآهيــد


شگفتی نیست اگر بیشتر روشنفکران ایران با شریعتمداران هم آرمان و هم گام بوده-اند. زیرا همگی از ناف ایران-ستیزان، جهادگران خشم-آور و سیاستمداران انگلیس، آفریده شده-اند. شریعتمداران، با کیستی-ی ایران در ستیزند، زیرا آنها ایران را غنیمت اسلام می‌ پندارند. روشنفکران ایران، که به اسلامزدگی آلوده-اند، کیستی-ی خود را، در مکتب سوسیالیسم، گم کرده-اند. این روشنکران با نگرش خود، که دشمنی با امپرالیسم آمریکا است، توانسته-اند شریعت اسلام را بزک کنند و پسماندگی-ی اسلام را وارونه جلوه-گر سازند. آخوندها هم با نگرش جهادگری، برای بهره برداری از ایران، توانسته-اند، پادشاهان ایرانی را کافر بخوانند تا مردم را به دشمنی با ایران-پروران برانگیزند. از همسویی و همگامیِ این روشنفکران با شریعتمداران، در راه ایران-ستیزی، بالاترین سود را انگلستان برداشت می‌ کند.

گاهنيـار مهـر در سال-های بی مهــری
بیشتر برگ‌های نوشته شده-ی تاریخ ایران از سوی دشمنان ایران و سرکوب کنندگان ایرانیان نوشته شده-اند. هزار و چهار سد سال است که جهادگران بیابانگرد بر سرزمین ایران و بر فرهنگ و بینش ایرانیان حکمرانی می‌ کنند. ایرانیان که، در زیر ستم حکمرانان مسلمان، از خودبیگانه شده-اند، از نابخردی و اسلامزدگی، بر درنده خویی‌-های دوران خلافت اسلام سرپوش گذاشته تا از ننگ بردگی و وجدان سرکوب شده-ی خود شرمسار نباشند.
ایرانیان، پس از 200 سال جانبازی و پرداخت هستی-ی خود، پروانه داشتند که به زبان عربی، به زبان سرکوب کنندگان خود، برای سرکوب کنندگان بی فرهنگ، بنویسند یا کتاب-های پهلوی را، که در زیر خاک پنهان مانده بودند، آلوده به دروغ-های خلیفه پسند، به عربی برگردانند.
نشانه-هایی از هنر و فرهنگ ایران، که کمتر به زهر اسلامی آلوده شده-اند، ارزش-هایی هستند که در نوشتارهای گریخته از ایران، در لابلای واژه-ها، در هسته-ی سروده-های شاهنامه خاموش و ناشناخته بوده-اند. آنها گوهرهایی هستند که جهادگران بیابانگرد توان شناختن ارزش-های نهفته در درون آنها را نداشته-اند.

تا به امروز هم, ملاهای ایران-ستیز، هر ارزشی را، که در فرهنگ ایران، شناسایی کرده-اند، آن را دزدیده، زشتی-ها و پلیدی-های اسلام را در پوسته-ی آن ارزش پیچیده و به ایرانیان، که با فرهنگ خود بیگانه شده-اند، فروخته-اند.

می‌ بینیم، که هنوز هم، اسلامفروشان شیاد از آوردن اسم "الله" پرهیز می‌ کنند و به جای اسم "الله" ِ جبار و مکار نام "خدا" یا نام دیگری، از خدایان ایرانی، را به کار می برند. زیرا ایرانیان از آغاز "الله" را به خدایی نمی‌ پذیرفتند.

قرآن کتابی است که جهاد و بندگی را ستایش، انساندوستی و آزادگی را نکوهش می‌ کند. احکام شریعت در قرآن تنها زمینه-ای است، که ملایان فرومایه "مشروعیت"ِ کردار خود را از آن برداشت می‌ کنند و پسماندگی-ی خود را برتر از خرد ِ مردم می‌ پندارند.

زمینه و سوی دیدگاه ایرانیان، پس از حاکمیت "الله"، تنها قرآن، یعنی احکام جهادگران عرب بوده که؛ برای سوختن خرد و اندیشه-ی انسان به کار می‌ رفته است.
کسانی، که باجگزار جهادگران بوده-اند، می‌ توانستند خواندنِ قرآن را به زبان عربی بیآموزند. احکام شریعت، یعنی قرآن، تنها دفتر آموزشی بوده است که برخی، از ایرانیان نومسلمان هم، خواندن و نوشتن را به زبان عربی یاد می‌ گرفتند. چنین کسانی، پس از آموزش، "مُلا" (یعنی؛ "ایران-ستیز") می‌ شدند و به زهر افشانی و خشکاندن خرد همگان می‌ پرداختند.

ایرانیان در دوران پادشاهان سامانی، به یک پیروزی سرافراز می‌ شوند، آنها پروانه-ی نوشتن دریافت می‌ کنند.ایرانیان پروانه داشتند که شریعت اسلام را، با حروف عربی، به زبان فارسی ستایش کنند.
در این هنگام گستاخان و دلاورانی (مانند فردوسی و بیرونی) پدیدار شده-اند، که بینش فرهنگی-ی خود را، پنهان از چشم و هوش دشمنان، آشگار ساخته و بسیاری از آنها هم در این راه جان باخته-اند.
پس از سامانیان، غزنویان و سلجوقیان در راه فرهنگ-زدایی و کشتن کیستی-ی ایرانی از هیچ گونه ستمی فروگذار نکرده-اند.
دنباله-ی پسماندگی و اسلامزدگی-ی ایرانیان تا پایان حکومت قاچار هم به روشنی آشگار است. زهر نادان پرور اسلام، در زمان قاچار، به اندازه-ای بوده است که، بیشتر سر گماشتگان حاکم، مُلا، رمال، آدمکش، سید و بی سواد بوده-اند.
در یک چنین مرداب زهرآلوده-ای «رضا شاه» به حکومت می‌ رسد. او برای ایجاد دانشگاه در ایران، به جز، شماری از کارگزاران اسلامزده، چندان آزاده-ای خردمند در دسترس نداشته است.
بیشتر کارگزارانِ دانش نوین در ایران، از اسلامزدگانی بوده-اند، که با فرهنگ ایران آشنایی نداشته-اند. در گفتار و کردار آنها کمتر نشانی از ارزش-های زبان و فرهنگ ایران به چشم می‌ خورد. کتاب-های آموزشی، خواسته یا ناخواسته، به دست همین "دانشدانان" شریعت پناه، به زهر دشمنی و فرهنگ-زدایی، آلوده شده-اند.
بیشتر این دانش آموختگان مانند قلمدانی "دانشدان" بوده-اند نه دانشمند. یعنی دانشی در آگاهبود خود نداشته-اند. آنها از اسلامزدگی، در اندیشه-ای هم نبوده-اند که بخواهند زبان پارسی را، که فردوسی زنده نگه داشته است، زیر بنای دانش نوین کنند.
بنیان گزاران دانش نوین، از بی دانشی، برای نشانه-ها و ارزش-های دانش، دگرسو با فرهنگ ایران، کلمه-های عربی را، در زمینه-ی دانش تازه، وارد کرده-اند. افزون بر این، دانشدانان اسلام-زده به کنایه و ریشخند زدن به زبان پارسی و ستایش زبان عرب-های بیابانگرد پرداخته-اند.
آنها با زبان پارسی، با زبان آفرینندگان بینش فرهنگی، بیگانه بوده-اند و نمی‌ توانسته-اند که از خود بپرسند:
آیا آسان تر نیست که ویژگی-های دانش تازه را با زبان کسانی باز گو کنیم که مردمانش از بنیان گزاران و پروردگاران دانش در جهان بوده-اند؟
چگونه ملاهای مکتب دیده توانسته-اند، از زبان شتربانانِ چادر نشین، مفهوم‌های تازه-ای برای دانش نوین ایران بسازد. ولی روشنفکران عرب-زده، از نابخردی، در کاربـُرد واژه-های پارسی، که ریشه-ی بیشتر زبان-های زنده-ی جهان است، ناتوان بوده-اند.
این اشاره برای این نیاز بود که بتوانیم با زیربنای بینش روشنفکران ایران آشنایی داشته باشیم.

در این نوشتار سخن از میانگین ِ دیدگاه "روشنفکران" در ایران است نه از "روشن-اندیشان" و نه از "تاریک-اندیشان".

بیشتر روشنفکران سرشناس ایران در دوران قاچار در مکتب ایران-ستیزان "عالِم" شده بودند و کمترین آنها از ریزه خواری-ی انگلیس و روس روی گردان بوده-اند. پیشتازان آنها به مزدوری-ی انگلستان، در جنبش "مشروعه" هم، دست-اندرکار شده-اند. این کسان کوچکترین آرمانی در راه آزادی یا میهن-پروری نداشته-اند.

(این گونه کسان چه افغانی نام داشته باشند و چه آنها را اسدآبادی بنامند، هویت "آنگلو-اسلامی"-ی آنها به کیستی-ی ایرانی برگشت نمی‌ کند)
کیستی-ی بیشترین آنها با شریعت اسلام آمیخته بوده است. اگر اندک شماری از روشنفکران به کیستی-ی خود، به ایرانی بودن، به سود سرزمین ایران سر بلند می‌ کرده-اند، در اندک زمانی، به گناه شرک، سر آنها را از بالا-ی بلندشان فرود می‌ آورده-اند.
ایران-ستیزان و مزدوران کشورهای بیگانه، تنها کسانی بوده-اند، که به بارگاه قاچار، راه داشته-اند. هیچگاه ارزش-های مردمی یا ایران-پروری، در پندار سرکردگان قاچار، دیده نشده است. تنها پنداری که این ستمگران داشته-اند در پیرامون خودپرستی، خودستایی و نیرومند ساختن شریعت اسلام بوده است.
روشنفکرانی که کمتر، به شریعت اسلام، آلوده بوده-اند در دوران پادشاهی-ی «[+]رضا شاه» پیدایش یافته-اند. با این وجود بیشتر آنها هم در خانواده-های قاچار و مفتخوران مذهبی پرورده شده بودند. پنجره-ی دیدگاه این روشنفکران هم کمتر در سوی ارزش-های فرهنگ ایران گشوده می‌ شده است. از شمار روشنفکران، در این زمان هم، کمتر کسی یافت می‌ شود، که بدون ستایش اسلام، از ایران-پروری سخن رانده باشد.
همیشه خواسته-های بیشترین روشنفکران با خواسته-های والیان اسلام برابر و در یک راستا بوده-اند.

آخوندها با «رضا شاه» دشمنی می‌ ورزیدند؛ زیرا او ایران را از غنیمت اسلام بیرون می‌ آورد. رضا شاه بی سواد ولی خودآگاه ایراندوست بوده است.

درس خوانده-ها بیشتر، با بیگانه پرستی، به روشنفکران بیگانه می‌ بالیدند تا مانند آنها، روشنفکر، جلوه کنند.
آنها با «رضا شاه» دشمنی می‌ ورزیدند. چون آنها ایرانیان را شایسته-ی فرمانروایی نمی دانستند و رونوشتی از سامان بیگانگان را بر حکومت «رضا شاه» برتر می‌ پنداشتند.
بیشترین شمار روشنفکران، در پیوست با پسماندگان قاچار یا در پیوند با عمامه-داران فرومایه، از مزدوری یا از مزدوران ِروس و انگلیس به سر و سامانی رسیده بودند، دشمنی با «رضا شاه» در خون آنها می‌ جوشیده است.
در زمان «رضا شاه»، روشنفکرانی، که به کردار خود را ایرانی نشان داده-اند، انگشت شمار بوده-اند. می‌ توان دید، که چگونه سپاه بیگانگان، به چه آسانی، چنگال خود را در این سرزمین فرو کردند، پادشاه ایران را در دوردست به بند کشیدند، آخوندها را، به نمایندگی-ی خود، بر روند حکومت به دیدبانی گماشتند.
دریغ از روشنفکری که از این خفت و سرشکستگی شرمسار شده باشد.
افزون براین بازماندگان آنها هنوز هم، از این که ایران، از فرمانروایی ایرانی بیرون شده، باز به غنیمت اسلام درآمده است، پیروزمندانه شادمانی می‌ کند و خود را با بی شرمی ملی یا با دورنگی خود را ملی-مذهبی می‌ نامند.

شگفتی نیست اگر بیشتر روشنفکران ایران با شریعتمداران هم آرمان و هم گام بوده-اند. زیرا همگی از ناف ایران-ستیزان، جهادگران خشم-آور و سیاستمداران انگلیس، آفریده شده-اند. شریعتمداران، با کیستی-ی ایران در ستیزند، زیرا آنها ایران را غنیمت اسلام می‌ پندارند. روشنفکران ایران، که به اسلامزدگی آلوده-اند، کیستی-ی خود را، در مکتب سوسیالیسم، گم کرده-اند.


این روشنکران با نگرش خود، که دشمنی با امپرالیسم آمریکا است، توانسته-اند شریعت اسلام را بزک کنند و پسماندگی-ی اسلام را وارونه جلوه-گر سازند. آخوندها هم با نگرش جهادگری، برای بهره برداری از ایران، توانسته-اند، پادشاهان ایرانی را کافر بخوانند تا مردم را به دشمنی با ایران-پروران برانگیزند. از همسویی و همگامیِ این روشنفکران با شریعتمداران، در راه ایران-ستیزی، بالاترین سود را انگلستان برداشت می‌ کند.

یکی این که شریعتمداران، دانسته، از گسترش هر اندیشه-ای به ویژه کومونیسم جلوگیری می کنند.
دیگر این که روشنفکران، در راه رسیدن به سوسیالیسم جهانی، خروش جوانان خشمگین را به سوی مبارزه با امپریالیسم آمریکا می‌ گردانند.
یعنی؛ روشنفکران، درست در همان راهی، پیش می‌ روند که انگلیس چراغدار آن راه است.
به سخنی کوتاه:
پیروان اسلام، برای "الله"، با کومونیست-ها و برای فریب بیچارگان، با امپریالیسم آمریکا، پیکار می‌ کنند.
روشنفکران هم، در این راه، شریعتمداران را، به نام مبارزه-ی طبقاتی، به نام مبارزه-ی کارگران جهان بر ضد سرمایداران، پشتیبانی می‌ کنند.
به هر روی؛ انگلستان نه رویاروی شریعتمدارانِ پسمانده و نه در کنار سرمایداران ِ آمریکا ایستاده است.

پس از جنگ جهانی-ی دوم، نام "روشنفکر" به گونه-ای شیرین بر سر زبان-ها افتاده است. مفهوم "روشنفکر" کسی را در بر می‌ گرفته است که زهر دشمنی با شاهان ایرانی، نه خلافت اسلامی، در خونش جوشان باشد.

نمونه-ی 1. روشنفکر: مسلمانی است با ایمان، که او برده-وار، همچون ابزاری خودکار، در راه "الله" می‌ کـُشد و کـُشته می‌ شود (بسیجی، مجاهد، فداییان اسلام).
نمونه-ی 2. روشنفکر: سوسیالیستی است بی ایمان که او ندانسته از دستور-های پیامبران و امامان کومونیست پیروی می‌ کند و شماری از مردم را، برای آشوب و شورش، آماده می‌ سازد. (توده-ای، فدایی، توفان-ی، پیکار-ی)
این نمونه روشنفکران، تنها در پندار نامسلمان ولی به کردار فکر خود را با معیار اسلامی روشن کرده-اند و مانند اسلامزدگان دیگر، ولی خودآگاهانه، با کیستی-ی ایرانی دشمنی می‌ ورزید.
در نگرش روشنفکران، یک آزاد-اندیش، تا زمانی که پیرو ِ مرده-ای یا زنده-ای خوشنام نباشد یا به مکتب و دار و دسته-ای ایمان نیاورده است او، روشنفکر نیست، بلکه بی بند و بار شمرده می‌ شود. زیرا، این روشنفکران، برای ارزیابی-ی چند دیدگاه، تنها وِیژگی-هایی، که پیشوایان آنها دسته-بندی کرده-اند، یاد گرفته-اند. دیدگاه آزاد-اندیشان بسیار گوناگون هستند و در دسته-بندی-ی آنها نمی‌ گنجند.
این گونه روشنفکران که دانش با خرد و اندیشه-ی آنها آمیخته نشده است، کسانی هستند که بدون اندیشه و آزمون، از نابخردی، به سخنانی ایمان آورده-اند. آنها آزاد-اندیشان را نادان می‌ پندارند. آنها دانش را هم، مانند کالایی، در بسته-ای، به همان نامی، که به بازار آمده است، می‌ شناسند ولی ساختار و ویژگی-های کالا را نمی‌ شناسند.
بیشتر روشنفکران ایرانی خودشان را به سرشناسی می‌ بندند که از او در سوی نگرش مردم، با نیرنگ و رنگ، تندیسی بزرگ تراشیده-اند. آنها، از پیوند خود به آن سرشناس، خود را در پیکر آن تندیس نشان می‌ دهند تا در نگرش مردم بزرگ جلوه کنند.
این کسان، تا پیش از شورش 57، روشن-اندیشان را، که چپگرا، دوستدار شوروی یا چین، نبودند، بـُرژوا یا خُرده برژُوا می‌ خواندند. این بود که برخی، بدون شناخت، از کتاب-های لنین و مارکس یا مائو سخن می‌ گفتند، تا روشنی-ی فکر خود را به دیگران نشان بدهند.
یکی از ویژگی-های روشنفکری کینه-توزی با شاهان ایرانی بود. کسانی، که با شاهان ایرانی کینه-جویی نمی‌ کردند، لومپن یا فاشیست خوانده می‌ شدند. البته این روشنفکران همیشه واژه-هایی را به کار می‌ بردند، که درون مایه-ی آنها را نمی‌ شناختند.
هنوز هم کمتر روشنفکری از مفهوم فاشیسم، نازیسم، بُرژُوازی، انقلابی، ارتجایی، سوسیالیسم یا امپریالیسم برداشت درستی دارد. ولی هر یک از آنها، که دهان را باز کند، از این نمونه واژه-ها به بیرون پرتاب می‌ شوند.
برای این که زیر بنای بینش یک روشنفکر ایرانی را شناسایی کنیم، کسی را برگزیده-ام که یادنامه-ای بسیار پُر ارزش نگاشته است. "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود". این کتاب رنجنامه-ای است از دکتر عطاالله صفوی، که به یاری-ی اتابک فتح الله زاده، ویرایش و به چاپ رسیده است.
سرگذشت آموزنده و دلخراش عطاالله صفوی در شمال ایران، در زمان پادشاهی-ی «[+]رضا شاه»، آغاز می‌ شود. داستان بسیار فشرده او را، که من از آن کتاب به یاد دارم، می‌ توان به گونه-ای کوتاه و نارسا چنین بازگو کرد.
او در زمان دانش پژوهی، با ایدئولوژی-ی سوسیالیسم، ساخت شوروی، که نمایندگی-ی آن را حزب توده داشته است، آشنا می‌ گردد. او از ایمان به آن ایدآل، یعنی رهایی خلق-ها از استثمار ِ سرمایداران، هموند حزب توده، حزب طبقه-ی کارگر، می‌ شود. (در آن زمان شمار کارگران در ایران، در مفهوم مارکسیسم ، که از راه کار با ابزار سرمایداران استثمار بشوند، از یک در سد پیشه وران هم کمتر بوده است)
دکتر صفوی به یاد می آورد: در آن زمان سربازان شوروی، در شمال ایران، بی داد می‌ کرده-اند. او به ستمی، که سربازان شوروی بر مردم وارد می‌ آورده-اند، اشاره می‌ کند. ولی او از ستم سربازان روسی آزرده نمی شود. زیرا، در پندار او، آن سربازان برای رفیق استالین، از خلق-‌های ستمدیده، پشتیبانی می‌ کرده-اند.
به هر روی، در آن زمان عطاالله به کردار، از دستورهای حزب توده، فرمان می‌ برده است. او آزادی-ی خود را، برای رهایی دوستش از بازداشتگاه، گرو می‌ گذارد. پس از پنهان شدن دوستش، او از ترسی پنداری، که شاید به گناهی نا کرده بازخواست بشود، شبانگاه در پنهانی با چند تن از رفقای حزبی، به سوی"پناهگاه خلق-های ستمدیده"، کشور رویایی خود، شوروی روانه می‌ شود.
جوانان حزب توده، به این امید از میهن خود می‌ گریزند، که بتوانند در کنار رفیقان سوسیالیست، پس از آموزش، به کمک استالین بزرگ، «رضا شاه» خشمگین را نابود و ایران را به جایگاه سوسیالیسم جهانی پیوند بدهند.
آنها در نخستین هنگام، که به سرزمین ایدآل خود گام می‌ نهند، گرفتار مرزبانان ناجوانمرد و خشمآوری می‌ شوند که نمی‌ توانستند خشم آنها را، در پندار سوسیالیسم خود، بگنجانند. با این وجود آنها، در زمانی کوتاه، با چشم و هوش خود، پی می‌ برند که در سامان این سوسیالیسم، سخن از رهایی، پشتیبانی، دوستی و برادری نیست.
شوروی نیاز به کسانی دارد که، در دور-ترین بخش خاوری، برای برداشت ذغال سنگ، در سرمای سیبری، برده-وار جان بکنند. از آنجا که بیشترین بردگان، در زمانی کوتاه، در آن سرما می‌ میرند. حکومت کارگری، برای برپا داشتن ِ نیروی کار در گورهای سیاه، هر کس، در هر کجای شوروی، که اندکی سرکش یا گستاخ بوده، یا هر بیگانه-ای، که بدون روادید، از مرز گذشته، او را، به نام دشمن انقلاب، به اُردوگاه مرگ می‌ فرستاده-اند، تا "حزب طبقه-ی کارگر" پیوسته، تازه به تازه، برای برداشت سوخت، نیروی کار داشته باشد.
عطاالله را نخست برای ده سال به آن شکنجه گاه می‌ فرستند. او گمان می‌ برد، که زودتر از ده سال خواهد مُرد. اگر هم نمیرد، کومونیست-ها، کسی را پس از ده سال، از بیگاری آزاد نمی‌ کنند.
به هر روی، او جوانی ورزیده و تنومند بوده است، او بیشتر از ده سال، تا زمانی پس از مرگ استالین، در اُردوگاه مرگ، با سوخته-های جانش، برای حزب کارگران، سوخت فراهم می‌ کرده است. دوستانش، تا این زمان، بیشتر مرده یا با ستمگران به همکاری وادار شده بودند.
عطاالله، پس از آزادی از "ماگادان" به زندان بزرگ شوروی وارد می‌ شود. در این زندان بزرگ، همه-ی مردم، به ویژه زندانیان پیشین، درِ چنگال ِ دیدبانان حزب کمونیست، گرفتار بوده-اند.
او از ترس این که در بازگشت به ایران، او را به گناه همکاری با دشمن به زندان بیندازند؛ در کنار مردم ترس-زده و جاسوسان بی وجدان پناه می‌ جوید.
عطاالله پس از سال-ها رنج و در بدری، در تاجیکستان به کار و آموختن دانش می‌ پردازد و سرانجام، در جامعه-ی سوسیالیسم، دانشنامه-ی پزشکی دریافت می‌ کند.

او با جان خود، با پوست و استخوان خودش، روز به روز، سوزش ِ سوسیالیسم و رنج جدایی از میهن را چشیده است. او میهن فروشی-ی سران حزب توده و رفقای دیگر را به چشم دیده است. او هنوز درد ِ تازیانه-ی پاسداران سوسیالیسم را، از یاد نبرده است. او فریاد خشم و بیزاری را، از سینه-ی مردمی، که هموند حزب نبوده-اند، شنیده است. او، تا پایان فروپاشی-ی شوروی، هیچگاه بدون ترس، از جاسوس-های حکومت، آرام نداشته است.

دکتر عطاالله صفوی، در شکنجه-گاه سوسیالیسم پخته شده است، ولی از بیزاری-ی او از پادشاهان ایرانی کاسته نشده است. او، پس از شورش 57، بدین آرمان، به ایران باز می‌ گردد، که بتواند ستمدیدگان استثمار را، قهرمانان انقلابی را، کسانی که پادشاه ِایرانی-ی خود را بیرون رانده-اند، کسانی که با احکام جهاد در پرتوی ولایت فقیه راه را برای مبارزه با آمریکا گشوده-اند، همیار و همگام بشود.
دکتر صفوی پس از دشواری-های بسیار، آن چنان، از انقلابیون و نامردمان جهادگر، آزرده و درمانده می‌ شود که درمانگاه و کوله بارش را می‌ بندد و به شهر دوشنبه برمی‌ گردد.
سخنان او نشان می‌ دهند که؛ او در همان ایدآل-های بی بنیاد ِ خود فرومانده است. او، با همه-ی آزمون-هایی که انجام داده، چندان نیآزموده است که بتواند به کیستی-ی خویشتن، به ایرانی بودن، به خوداندیشی برگردد و اندکی به کاویدن در کژی-های بینش خود بپردازد.

آرمان من بررسی کردن یادنامه، یا برخورد به بینش، دکتر عطاالله صفوی نیست بلکه من، با پوزش بسیار از او، برآن هستم، که در زاویه-ی دیدگاه یک روشنفکر ایرانی، به آلودگی-های بینش روشنفکران ایران اشاره کنم. او نمونه-ی آگاه و آزموده شده-ای است، که هنوز کیستی-ی و میهن خود را، در ایدآل سوسیالیسم، می‌ پندارد.
او به پندار ِ سوسیالیسم، برایِ پیشرفت ایران، دلبند نبوده است، بلکه او کشور ایران را برای پشتیبانی از سوسیالیسم سودبخش می‌‌ دانسته است. شگفتی در این است که او در تنگنای دیدگاهش پوست انداخته ولی هنوز به کژی و تنگی-ی این دیدگاه پی نبرده است.
او ایراندوست ِ کژاندیشی است که، در دورنمای آرمانش، مانند روشنفکران چپ، ایران را پاره-ای از جهان سوسیالیسم می‌ پنداشته است. میهن پروری، ایرانی بودن، دیواری بوده است که او را از رسیدن به این آرمان باز می‌ داشته است. از این روی او با هر پدیده-ای، که این دیوار را سخت-‌تر بکند، در ستیز بوده است.
از این نگرش است، که روشنفکران ایران، با «رضاشاه» کینه می‌ ورزند، زیرا او کشوری را، برای ایرانی بودن، بُن نهاده است که گسستن از آن، برای پیوستن به بیگانگی، دشوار شده است.
عطاالله و دیگر جوانان حزب توده آرزو داشته-اند: رفقی، که به گمان آنها در شوروی سرگرم آموزش مبارزه است، با بمب افکن-های استالین بیاید و کاخ «رضا شاه» را بمب-باران کند. آنها خراب کردن کاخ «رضاشاه» را تنها برای یک شادمانی یا برای یک جشن خواهان بوده-اند.
جوانان توده-ای آرزوی پیروزی-ی بزرگ و چکاد خوشبختی را، در دورنمایی می‌ دیده-اند، که آنها بتوانند در نابود ساختن، پایگاه-های پادشاه ایران، با جان و دل همیار باشند و بر فراز شهرهای ایران، پرچم داس و چکش را، بالا ببرند.
جوانانی که، در پندار، خود را از اسلام جدا می‌ پنداشتند، کسانی که کتاب-خوان شده بودند، کسانی که به گمان خود از کارگران پشتیبانی می‌ کردند. آنها نه هنر ِ کارکردن، نه کارگر و نه کارخانه-ای را می‌ شناختند. آنها از مهر به پنداری تاریک، ایمان به لنین را جایگزین ایمان به فقیه کرده بودند.
جوانان حزب توده، زادگاه خود را، در مرزهای سرزمین دشمن، انگاشته بودند. زیرا آنها، مانند باورمندان اسلام، به سوسیالیسم ایمان آورده بودند و به راستی برده-ی این پندار شده بودند.
پیروان سوسیالیسم کشوری را پسند خواهند کرد که عقیده-ی آنها در آن سرزمین حکمران شده باشد.
در بینش این جوانان، پدیده-ی روشنفکری با ایران-ستیزی دو مفهوم ِ به هم پیوسته هستند. از این روی، این گونه روشنفکران، همیشه همدوش با آخوندها، از پایگاه ِایران-ستیزان، به مبارزه با میهن-پروران برخاسته-اند.
برای آخوندها، در حاکمیت "الله" مرزی نیست، میهن-پروری شِرک است. برای این روشنفکران هم، دیکتاتوری-ی کارگران جهانی است، میهن-پروری: "جدا کردن کارگران ِ یک کشور از سوسیالیسم است".
عطاالله آن چنان از بی داد «رضا شاه» سخن می‌ راند که گویی «رضاشاه»، در جامعه-ی دموکراسی، در میان مردمانی دموکرات، بر قاچاریان دادگستر شوریده و کشور ایران را به تاراج برده است. افزون بر این او نمی‌ داند که؛

در زمان قاچار، نه تنها روشنفکران ایران، به درون مایه-ی مشروطه و مجلس شورا، آگاهی نداشته-اند، بلکه مردمان ایران شناسنامه هم نداشته-اند. او نمی‌ داند که این مردم تا آن اندازه در منجلاب اسلام فرو رفته بوده-اند که به دستور آخوندی دگراندیشان را آشگارا تیکه پاره می‌ کرده-اند.

در دیدگاه او و در تنگنای دیدگاه دیگر همکیشان او، پسماندگی و ستمکاری-ی حکمرانان قاچار، بسیار کمرنگ و همساز با روند جهان، به چشم می‌ خورد.
جوانان توده-ای، نه اندک شناختی از جامعه-ی ایران، نه کمترین دانشی از سوسیالیسم و نه مهری به میهن خود داشته-اند. آنها مسلمانانی بوده-اند که خود را سوسیالیست می‌ پنداشته-اند. آنها هم درست مانند والیان اسلام، که ایران را برای اسلام قربانی می‌ کنند، این روشنفکران هم ایران را برای پیش کش کردن به سوسیالیسم می‌ خواسته-اند.
عطاالله پرورده-ی هزار و چهار سد سال خلافت بیگانگان بر سرکوب شدگان ایرانی است. او مسلمان زاده-ایست که کیستی خود را در سوسیالیسم می‌ پنداشته است. در درون او هیچگاه جوانه-ای، بر زمینه-ی ایران دوستی، نروییده است. او گمان می‌ برده است که سامان سوسیالیسم همان بهشتی است که شیعیان پس از مرگ به آن وارد می‌ شوند.

در دیدگاه آزادگان کژپنداری، نا آگاهی و گمراهی گناه نیست و این گونه فریب خوردگان سزاوار نکوهش نیستند.
دکتر صفوی، آزموده-ایست، که در رنج آور-ترین کان-های ذغال سنگ، در سرمای جانسوز، سال-های درازی جانفشانی کرده است. او پس از رهایی از "ماگادان"، از خشم و ستمی که سوسیالیست-ها، بر مردمان کشورهای شوروی، فرود می‌ آوردند، بسیار دیده، نیوشیده و چشیده است.
چنین سوسیالیست ِ آزموده-ای، از شنیدن شورش 57 و شکست پادشاهی، از شادی، پوست بر تنش می‌ شکافد. کسی، که با سخنانی از لنین و مارکس آشنا بوده است، آن چنان شیفته-ی خمینی، نماینده-ی احکام راهزنان بیابانگرد، می‌ شود که عکس او را به دیوار سرای خود می‌ آویزد تا پیوسته از دیدن ریش اَنبوی او شادمان گردد.
روشنفکری که، حکومت شاه را در خدمت سرمایداری می‌ پنداشته، کسی که برای جلوگیری از پیشرفت امپریالیسم با شاهان ایرانی دشمنی می‌ ورزیده، کوتاه بین-‌تر از آن بوده است، که دستکم سخنان آموزگاران مکتبش را به یاد آورد، تا بداند که احکام شریعت اسلام از جامعه-ای چادرنشین برآمده-اند. پس چگونه، احکام پسمانده-ی دزدان جهادگر، می‌ توانند کشوری را بهبود بخشند که روند آن با جامعه-ی سرمایداری پیوند دارد.
عطاالله نمونه-ی یک روشنفکر آگاهی است که، با همه-ی دانش آزموده شده-ی خود، نتوانسته است: روند دگرگون شدن یک جامعه را، دستکم، از زبان مکتب سوسیالیسم یاد بگیرد. کینه-توزی او از شاهان ایرانی آن چنان سوزنده است که او از حاکمیت "الله"، از احکام پسمانده-ی شریعت، از ولایت فقیه، که حکومت شبان بر گوسپندان است، شادمان می‌ شود.
با وجود این که جهادگران خمینی با پرخاش او را از سفارت حکومت اسلامی پس می‌ رانند، او به فرومایگی-ی حکومت اسلامی پی نمی‌ برد و با کوشش زیاد به ایران می‌ آید. او با وجود بی دادگری-ها، که از گماشتگان حکومت می‌ بیند، درمانگاهی را، برای مردم شهید-پرور ایران، می‌ گشاید.
او بر آن است: در میان مردمی کار کند، که روشنفکرانش به نادان بودن خود ایمان آورده-اند و ولایت فقیه را بر خود حاکم ساخته-اند. او خود را همیار مردمی می‌ داند که، آنها "پیروزمندانه انقلاب کرده-اند" که بتوانند، منبر و عمامه را جایگزین دیهیم و تاج پادشاهی بکنند.
این جوانمرد سرانجام، از آمدن خود به ایران پشیمان می‌ شود، با چشمانی گریان به شهر دوشنبه، در تاجیکستان، بر می‌ گردد.
دکتر عطاالله صفوی، انسان-ستیزی را، تازیانه-های جانخراش را، روانپریشان شکنجه-گر را، امر به معروف و نهی از منکر را در سوسیالیسم و در حکومت اسلامی دیده و آزموده است. افزون بر این او دروغوندی، نامردمی، فرومایگی را در کردار حزب کومونیست شوروی و در کردار رفقای حزب توده به روشنی شناسایی کرده است.
دکتر صفوی در همه جا از ساده پنداری و از خوشباوری-ی خود زیان دیده و رنج برده است. ولی او هیچگاه به کژپنداری و به نادرستی-ی ایدآل ِ خود پی نبرده است. او هیچگاه به پیوند ِ کیستی با میهن، به تفاوت آزاداندیشی با ایمان، به تفاوت خوداندیشی با پیروی کردن از اندیشه-ی بیگانگان، اندیشه-ای نکرده است.
او، مانند چپگرایان دیگر، هرگز نتوانسته است، به درستی بررسی کند که؛ چرا یک ایرانی به دیکتاتور-های بیگانه مهر و به شاهان ایرانی کینه می ورزد.
شاید او هنوز هم نمی‌ داند: هنگامی که بیگانگان بر مردم ایران حاکم باشند، ایران غنیمت آنها ست و مردم بندگان آنها شمرده می‌ شوند. بیگانگان ایران را برای سود خود می‌ فروشند، کسانی که با آنها همیار و همکار باشند به ایران-ستیزی گماشته می‌ شوند.

هرگز دلخراش و درد آور نمی بود، اگر روشنفکرانی هواخواه یک ایرانی، به جز «رضاشاه»، بودند، که او را برتر از «رضا شاه» می‌ دانستند و از راه نیک اندیشی می‌ کوشیدند تا او را، برای سامانی بهتر، جایگزین «رضا شاه[+]» بکنند.
دریغا، درد در این جاست: که گمان پردازانی فریب خورده، به همراه ایران-ستیزان هزارساله، برای سپردن ایران به بیگانگان، به دشمنی با کسی برخاسته-اند که او پس از هزارسال از کیستی-ی ایرانی پرده برداری کرده است.
درد از این است که این روشنفکران، پس از هزار و چهار سد سال بردگی در تاریکخانه-ی شریعت اسلام، از آزاد شدن ِ خود، از ایرانی بودن ننگ داشته-اند. سخن از سینه زنان نابخرد و دخیل بندان گورخانه-های آدمکشان نیست. سخن از روشنفکرانی است که، برای آزاد بودن در میهن خودشان، زنجیرهای بردگی-ی دشمنان آزادی را به گردن نهاده-اند و به این بردگی و میهن-ستیزی خو گرفته-اند.


مـردو آنـاهيــد
گاهنيـار مهـر در سال-های بی مهــری
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]

Labels: ,


پندهای کمبوجيه (کامبيز) به فرزندش
کوروش بزرگ


برگردان از: مردو آناهيـد


فرمانروايان برای تلاش در راه آبادانی کشور و فراهم کردن آسايش و آسودگی برای مردم هستند، نه مردم، برای اَفزايش و گسترش دارايی، برای فرمانروايان.

فرزندم، هرگز آفريدگار هستی را از ياد مبر، زيرا که جهان آفرين همواره، نه تنها هنگام سرافرازی و نيک-بختی بلکه در هنگام نياز و تنگی، شايسته‌-ی ستايش است. همچنين در رفتار با دوستان، چه در تنگی و چه در گشايش و فراخی، نبايد آنها را فراموش کرد.
مردمانی که از انديشه‌-ی روشن برخوردارند، می‌دانند که نيکويی در جهان هستی از مهر پروردگار آفريده شده است، و هر آنکس که با انديشه‌-ی روشن به هستی ننگرد به اين آگاهی نخواهد رسيد. در يافتن آگاهی، کوشا باش که دانش در راست-منشی يک پارچه خواهد بود.
ارتش ايران بايد پيوسته ورزيده و به درستی، شيوه‌-ها و ترفند-های آفند و پدافند را آموخته باشد. آشنايی سپاهيان به کاربرد درست جنگ ابزار-ها، برای رسيدن به پيروزی، سود بخش است. همان گونه که فرآورده‌-ی کشتزار-ها با کار و کوشش برزگران بستگی دارد، هرآنکس که نکارد نبايد هم در آرزوی خرمن باشد، پيروزی سپاه هم به نيروی آنها بستگی دارد نه به درخواست آنها از کردگار.
همان سان که هر کس برای برآوردن نيازهای خانواده‌-ی خود کوشا است، پادشاه هم بايد نيازهای مردمان و کشور را پيش بينی کند، و همواره در برابر پیشامد-های ناگهانی آمادگی و پس انداز داشته باشد تا در آن هنگام ناتوان نماند.
فرمانروايان برای تلاش در راه آبادانی کشور و فراهم کردن آسايش و آسودگی برای مردم هستند، نه مردم، برای اَفزايش و گسترش دارايی، برای فرمانروايان.
از آنجا که در نهاد هرکس هموار "منش به" (نيک) و " منش بد" در ستيز هستند، بکوش تا منش نيک در درونت فزاينده و منش بد کاهنده باشد زيرا که بهترين هستی از آن نيک-انديشان و راستکاران است.
فرزندم بايد پيوسته، با جنگ افزار برتر، برای پدافند و نگهداری مردم و کشور آمادگی داشته باشی، زيرا که دشمن در کمين است ناگهان و بی گاه سر بر می‌کشد.
همواره انباشته-ای از خوراکی-‌ها و نيز ابزارهای رزمی برای نگهداری و پدافند کشور انبار کن که در برابر خشکسالی و يورش بيگانگان پُر توان باشی.
سرای سپاهيان و چارپايان آنها بايد، هميشه از آلودگی-ها پالايش شود، آنان باید برای بهداشت خود آب پاک و پوشاک پاکیزه در اختيار داشته باشند. برای پيشگيری از ناخوشی و بيماری هميشه پزشکان زبردست را همراه سپاه روانه کن، تا روند تندرستی را به آنها بياموزند، پزشکان دانا هم بسان هنرمندان چيره دست می‌توانند پيکر رنجور يا زخمی کسی را، باز سازی کنند و بهبود بخشند.
به ياد داشته باش که، برتر بودن جايگاه رزم و دسترسی پيوسته به آب و خوراک برای رسيدن به پيروزی بسيار پر ارزش هستند بايد تا می‌توانی، بهترين جايگاه را برای رزم برگزينی، و همواره سور و خوراک سپاهيان را پيشاپيش فراهم کنی واين کاری است نه آسان. سپاهی که در تکاپوی باشد به نيرو و ورزندگی او بسيار افزده می‌شود. به کردار، آنان که پيوسته در شکار باشند، ورزيدگی در شکار، يارای آنها در رزمگاه خواهد بود.
هرگز آنچه را که به درستی نمی‌دانی و نتوانی، به کسی نويد مده که از مژده دادن تو نااميد ‌شود، همچنين هرآنکس بايد بداند که برای کردار نيک پاداش و برای کردار بد پادافره در کار است.
با شکست خوردگان با مدارا رفتار کن آنگونه که هرگز به جان و هستی شکست خورده‌-ای دست درازی نشود.
سپاهيان بايد از مهربانی تو خشنود باشند تا دوستی آنها هم با مهر آميخته باشد، نه آنکه از ترس، تو را فرمانبردار باشند.
شادی يا خشنودی در ميان کسانی که پيوند دوستی داشته باشند فزاينده است و نيز رنج و اندوه آنها کاهنده خواهد بود. چون هر يک از شادی ديگری شاد و از رنج ديگری اندوهگين می‌شود. هرکس شايستگی ويژه-‌ای دارد و بايد کاری که به او واگذار شده است به درستی و راستی انجام دهد. کوتاهی، در هر کاری که کاستی ببار آورد، سزاوار نکوهش است.

Labels: ,

Sunday, September 19, 2010


گرانمایه-ترین بخش از منشور "کوروش" بزرگ


برگردان از: مردو آناهيـد


منم “کوروش”، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگـر،
ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شـد.
نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آیـد.
… من برای آرامش کوشیـدم،
من بـرده-داری را برانـداختـم.
فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشنـد.
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختـم.
فرمان دادم تمام نیایشگاه-هایی را که بسته شده بودند، بگشاینـد.
همه خدایان این نیایشگاه-ها را به جاهای خود بازگردانـدم.
باشد که دل ها شاد گـردد.
من برای همه مردم همبودگاهی آرام مهیا ساختم و آرامش را به تمامی مردم پیشکش کـردم.


Labels:

Wednesday, September 15, 2010


روایت میرزا آقاخان کرمانی
در مورد "بحارالانوار" مجلسی


آرش صبحی
[+]


خردمند کاین داستان بشنود
به دانش گراید ز دین بگسلد

آنچه را که ذیلا" آمده، بعنوان یک سند حماقت و جهل و تاریک اندیشی بخوانید و سپس بیاندیشید و بعد به قضاوت بنشینید. آیا میتوان از ملتی که نسل اندرنسل با چنین چرندیاتی بعنوان سنت و فرهنگ توامان زیسته، انتظار داشت که خمینی [اسلام] واندیشه-های سیاه-اش بر فرهنگ ریشه-دار این ملت تسلط پیدا نکند؟! طی قرن-ها، لااقل از صفویه به اینسو، تمامی این پرت و پلاها را اسلاف خمینی و خامنه-ای و... که نزدیک به سی و دو سال است براین ملک و ملت حکم می رانند، در مکتب خانه-ها و مدارس سده-های گذشته و حتی تا بعد از مشروطیت با ترکه و فلک کردن در مغز کودکان و نونهالان که اجداد، پدر و مادر و پدر و مادر بزرگ-های ما بوده-اند فرو می کردند، می توان تصور نمود که نتیجه این [ضـد]فرهنگ ِضد روشنی و ضد بشری چه باشد؟؟؟ بسیارند ایرانیان تحصیل کرده که پسوند روشنفکر، محقق، نخبه و کُنشگر تاریخ را هم با خود یدک می کشند، اما هیچ وقت دیده و شنیده نشده است که بیایند و این مهم را به چالش بکشند.
***

روایت میرزا آقاخان کرمانی در مورد "بحارالانوار" مجلسی

اگر یک جلد کتاب از 24 جلد کتاب بحار الانوار علامه مجلسی را در هر کشوری انتشار بدهند، دیگر امید نجات برای آن ملت کم است. حالا تصور کن که هرگاه 24 جلد از این کتاب در میان ملتی منتشر شود!
محض ازدیاد بصیرت, یکی از حدیث-های مهم این "بحارالانوار" را نقل می کنم که مُشت نمونه خروار باشد.
«علی» علیه السلام در غزوه صفین، قصد عبور از نهر فرات را داشت ولی معبرش معلوم نبود. به نصیر بن هلال فرمود؛ برود کنار فرات، واز طرف من ماهی-ای به نام «کرکره» را صدا کن، و از او محل عبور را بپرس. نصیر اطاعت نمود و بر کنار فرات آمد و فریاد برآورد که یا کرکره، بالفور هفتاد هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند، لبیک لبیک، چه می گویی؟
نصیر جواب داد، مولایم معبر فرات را می خواهد، هفتاد هزار ماهی آواز برآوردند که ما همه کرکره نام داریم، بگو این شرف در حق کدامیک مرحمت شده است تا اطاعت کنیم. نصیر برگشت و ماجرا را به عرض مولایش علی رسانید
فرمود، برو «کرکرة بن صرصره» را بخوان. برگشت و ندا داد. این بار شصت هزار ماهی سر برآوردند که ما کرکرة بن صرصره هستیم، این عنایت در حق کدام شده است؟
نصیر برگشت و پرسید. فرمودند، برو «کرکرة بن صرصرة بن غرغره» را بخوان. نصیر بازگشت و چنین کرد. این بار پنجاه هزار ماهی و ماجرای پیشین تکرار شد.
برگشت و مولا گفت: برو «کرکرة بن صرصرة بن غرغرة بن دردرة» را بخوان. تا اینکه در دفعه هشتم که فریاد برآورد، ای کرکرة بن صرصرة بن غرغرة بن دردرة بن جرجرة بن عرعرة بن مرمرة بن فرفرة!
آن وقت ماهی بسیار بزرگی سر از آب برآورد و قاه قاه خندید که ای نصیر، به درستی که علی ابن ابیطالب با تو مزاح فرموده است، زیرا او خودش همه راه-های دریا و معبر-ها و دجله-ها را از ماهیان بهتر می داند، ولی اینک به او بگو که معبر فرات آنجا است،
نصیر برگشت و صورت حال را عرض کرد.
حضرت فرمودند؛ آری من به همه راه-های آسمان-ها و زمین آگاهم. پس نصیر صیحه زده غش کرد. و چون به هوش آمد فریاد برآورد، شهادت می دهم که تو همان خدای واحد قهاری. و آنگاه حضرت فرمود. چون نصیر کافر به خدا شده، قتلش واجب است. آنگاه شمشیر از غلاف کشید و گردنش را بزد.
( حدیثی در «بحارالانوار» علامه مجلسی، [مُلا باقر مجلسی]، معتبرترین و بزرگترین منبع مذهبی شیعیان )
ادامـــه[+]

Labels: ,

Saturday, September 11, 2010

چرا از اسلام شکست خورديم؟


چرا از اسلام شکست خورديم؟


بهرام اسکندری میانه
[+]

اسلام، برخلافِ آنچه بيشترينه-‌یِ ما می‌پنداريم، يک‌مشت باورها، شعارها، و قواعد و شرايع و شعائر نيست.
اين، تنها ظاهرِ اسلام است. اسلام، موجودی است زنده، و دارایِ هستیِ اندام‌-وارِ پيچيده؛ هستی‌-يی که شالوده‌-یِ آن را "مرگ" تشکيل می‌دهد. ديوِ مهيب و هيولایِ منفوری است که با ساز و کارِ پيچيده-‌یِ خود، انسان‌ها را، از نقاطِ ضعفِ ايشان می‌بلعد، و ايشان را به‌صورتِ تفاله‌-هايی، وابسته و پيوسته، قی می‌کند؛ و چُنانچه به‌گونه‌-یِ عادّی خوراک نيابد، به شيوه‌-هایِ شگفت‌-آوری که نمونه‌هایِ اجرايیِ آن را، از نخستين روزهایِ حضورِ نماينده-‌یِ آن در يثرب، تا به ‌امروز، به‌ وفور می‌توان يافت، زمينه-‌یِ حياتِ انسان‌ها را، به‌گونه‌-یِ باتلاقی برایِ -صِرفاً- روييدنِ "ضعف‌هایِ بشری" درمی‌آورد.

علی‌الظّاهر بسيار بيش از آن ‌که به تصوّر درآيد به اين موضوع پرداخته و به اين پرسش پاسخ داده-‌ايم. امّا آيا به‌ راستی و چُنان‌ که بايد پاسخِ خود را يافته‌-ايم؟

به دليلی بسيار ساده، با اطمينان می‌توان به اين پرسش پاسخِ منفی داد؛ و آن دليل اين است که اگر پاسخ را يافته بوديم، هرآينه امروز در اين سرزمين، از اسلام اثری برجای نمانده بود! چرا؟ بسيار ساده است: در معادله-‌یِ پيشِ رو، ما به عنوانِ "مغلوب" حضور داريم، و اسلام به عنوانِ "غالب".

بدونِ استدلال هم می‌توان به اين نکته، اين حقيقت پی‌برد که طرحِ اين پرسش، جز به منزله‌-یِ وقوفِ ما به رابطه-‌یِ خصمانه‌-یِ «غلبه-شکست» نيست. بلکه، حتّی می‌توان پيدايیِ اين پرسش را، سرآغازِ "کفر"ِ انسانِ ايرانی تلقّی کرد. رسيدن به پاسخِ اين پرسش که «چرا، و چگونه شکست خورديم؟» می‌تواند، و بلکه می‌بايست رازِ برونْ-‌رفت از چنبره-‌یِ اين معادله‌-یِ ناگوار را بر ما آشکار ساخته باشد. و از آنجا که صَرفِ نظر از قرونِ نخستينِ پس از هجوم و (چيرگی، يعنی حدِّاکثر تا پايانِ سده‌-یِ پنجم)، در اين ادوارِ اخيرِمان، چيزی بيش از صد سال از آغازِ پيدايیِ اين پرسش می‌گذرد، و ما هم‌چُنان تحتِ سيطره-‌یِ اسلام به ‌سر می‌بريم، صِرفِ "عدمِ توفيق در رهايی" می‌تواند و بلکه بايد به اين معنا باشد که هنوز -چُنان ‌که بايد- به "پاسخ" نرسيده‌-ايم.

بنا به سنجه‌-یِ "توان"ها، ما نبايد از اسلام شکست می‌خورديم، امّا شکست خورديم؛ و باز بنا به "توان"های‌ِ-مان، نبايد برایِ دورانی چُنين طولانی به وضعِ مغلوبيّت باقی می‌مانديم، امّا متأسّفانه مانده‌ايم.
در طولِ زمان، هرچه بدين‌سوی آمده-‌ايم، با دورشدن از نقطه-‌یِ فاجعه، و فرو رفتنِ دم‌به‌دم فزاينده در گندابِ اسلاميّت، ديگر برایِ بيداریِ ما، از دستِ بازنگریِ آن وقايعِ خونين کاری ساخته نبوده است. ديگر، عاملِ آن خون-‌ريزی‌-هایِ هولناک، نه بيگانه، که خودِ ما بوده‌-ايم: ما مسلمين! ديگر آن‌قدر از دورانِ شکوهمندِ پيش از اسلامِ خود دور شده بوده‌-ايم که به‌يادآوردنِ آن، احساسی را در ما برنمی‌انگيخته است.

چگونه می‌توان کشوری آبادان را به ويرانه-‌ای بدل ساخت؟ -بسيار آسان! با سپردنِ کارهایِ بزرگ به مردانِ کوچک، و کارهایِ کوچک به مردانِ بزرگ. مردانِ بزرگ، از انجامِ کارهایِ خرد و حقير شرم دارند، و آن را فرومی‌نهند؛ و مردانِ کوچک و حقير، خود از پسِ کارهایِ بزرگ برنمی‌آيند؛ و بدين‌گونه، همه-‌یِ امور فرونهاده می‌مانَد!

بسياری در اين تصوّر به‌سرمی‌برند که سلطه-‌یِ هيولایِ اسلام، بعد از 57 پديد آمده؛ درحالی‌که اين سلطه-‌یِ مخوف، در همه-‌یِ اين هزاروچهارصد سال، بر ايران و ديگر سرزمين‌-هایِ متصرّفه‌-یِ اسلام، آوار بوده است.

کشتارهایِ بی‌امانِ اسلام، در جنگ-‌هایِ‌ آغازين، در تلاشِ شومِ استقرارِ سلطه، و تا برسيم به درهم‌کوبيدنِ جنبش‌-هایِ بابک و مازيار، و حتّی کمتر از دو سده بعد از آن، يورش‌-هایِ محمودِ سبکتگين، و کشتار و کتاب-‌سوزی-‌هايش، به‌روشنی نشان می‌دهد که در يورشِ اسلام به ايران (هم‌چُنان‌که به ديگر سرزمين‌ها، هرگز و به‌هيچ‌نوع، کمترين سخنی از «پيامِ برادری و برابری و...»، و به‌طورِ کلّی از هيچ پيامی جز «تسليم» در ميان نبوده است).

هيولایِ مهيبی که او [محمد]، با به‌کارگيریِ تمامیِ استعدادِ اهريمنی و ضدِّ بشری-‌اش، به هزار و يک شيوه‌-یِ سراپا شرارت و رذالت و وقاحت آفريده است، به‌راه‌می‌افتد تا اين‌بار نه سرزمينی خشک و بی‌حاصل و کم‌جمعيّت، بلکه آبادترين سرزمين‌هایِ متمدّنِ جهانِ آن‌روزگار را در خون و کشتار و مرگ و ويرانی و تباهی و هرزگی و ددمنشی غرقه سازد. و ازجمله-‌یِ اصلی-‌ترينِ اين سرزمين‌ها، ايران، سرزمينِ نگون‌بختِ ماست.

ادامــــه[+]

Labels: ,

Monday, September 06, 2010


در مرداب اسلام هیچ گلی نمی‌ روید


مــردو آنـاهيــد

ایرانیان، با داشتن ویژگی-های انساندوستی و مهربانی، از جهادگران عرب شکست خورده و به بردگی-ی همان خشم-آورانِ فرومایه درآمده-اند.
از خودبیگانگان ِ ایرانی، که در سرزمین مهر بسر می‌ برند،
رهزنان جهادگر و کشندگان نیاکان خود را می‌ ستایند،
آنها، برای دزدان ویرانگر، آزادگان را می‌ کشند،
برای سرکوب آزادی کشته می‌ شوند.
در جامعه-ای که کشتن و غارت دگراندیشان، یعنی جهاد، ستوده و به مردم امر شده است، آن مردم از انسان ستیزی ننگ ندارند. چنین مردمی خود به تماشای جانستانی می‌ روند و برای کشتن انسان دیه می‌ گیرند یا دیه می‌ پردازند.

کسانی که از روزنه-ای ایدال، به جهان هستی، می‌ نگرند، آنها خواه ناخواه برخی از واقعیت‌-های نزدیک به خود را ندیده می‌ گیرند. روند هستی و دگرگونی-های جهان در راستای واقعیت‌-ها پیش می‌ روند. بیشتر ایدآل-هایی، که برون از واقعیت‌-های هستی کاشته شده-اند، شکوفان نمی‌ شوند.
ایدآل‌-هایی، که بر واقعیت-‌های امروز نروییده-اند، در آینده نیز به واقعیت نمی‌ انجامنــد.

با وجودی که برخی از ایدآل-ها با واقعیت‌-های امروز پیوندی ندارند، می‌ توانند خرد انسان را به اندیشه برانگیزند و آرمانی را پیوسته با واقعیت بیآفرینند. آرمان-‌هایی، که با هستی پیوند داشته باشند، می‌ توانند در زمانی، برای انسان، رهنمون پیشرفت و دگرزیستی بشوند.
ایدآل-‌هایی که، در زمان پیدایش، برانگیزنده نیستند، در سرآب ِ رویا-ها گم می‌ شوند. آنها نه خود زاینده-ی آرمانی هستند و نه اندیشه-ی دیگر را به آرمانی آبستن می‌ کنند. شاید هم زمان از چنین ایدآل-‌هایی گذشته است یا آنها از زمان پیش رفته-اند.

با نمونه-ای سخن روشن می‌ شود:
انسان هزاران سال، در ایدال-های خود بال‌-هایی را، برای "پرواز" می‌ ساخته، ولی او با هیچ یک از آنها پرواز نکرده است. انسان هنر پرواز را در داشتن بال می‌ پنداشته، از این روی، او بیشتر در داستان‌-ها و آرمان-های خود پرواز می‌ کرده و کمتر به شناختن دانش "پرواز" می‌ پرداخته است.
زمانی " ایدآل" بال داشتن به آرمان "پرواز" کردن گرویده است که پندار-های آن ایدآل از فلسفه-ی بال جدا و به دانش پرواز در آمده-اند. هنر پرواز زمانی در خور بررسی و دستیابی شده است که ویژگی‌-های جنبش، کشش، کُنش، واکُنش، برخورد، شتاب، وزن، انرژی و نیرو در دانش شناسایی شده-اند.

داشتن جامعه-ای ایدآل، از آن روی، بسیار شوخ و شیرین است که سیمای آن برون از واقیعت‌-های تلخ جلوه-گر می‌ شود. زمانی، ویژگی‌-های یک جامعه-ی ایدآل، در آرمان روشن اندیشان جای می‌ گیرند، که سر رشته-ی آنها با واقعیت-های روز پیوند داشته و راستای گذار، به آن ایدآل، پدیدار شده باشد.

به چند ایدآل سر درگم اشاره می‌ کنم:

ایدآل 1: جامعه-ای بدون سرمایه و بدون بهره کشی (کومونیسم)
پندار چنین جامعه-ای چندان دشوار نیست. زیرا، در گذشته، جامعه-ی بدون استثمار و سرمایه وجود داشته است و هم اکنون هم در کناره-های دور از تمدنِ امروز وجود دارد. ولی امروزه سامان ِ تمدن ِ جهان بر پایه-ی سرمایه گذارده شده است.
در این سامان "پول" میزان ارزشیابی برای هر پدیده است. افزون بر این هر کس کم و بیش، از زمان زادن تا هنگام مرگ، به پول نیازمند است.
در همه-ی کشور-های جهان، سازمان‌-های مردمی بیشتر از برداشت ارزش اضافی سامان پذیر هستند. تفاوت ارزش کالا، پس از تولید و قیمت فروش آن در بازار، ارزش اضافی است، که آن را بهره کشی (استثمار) می‌ گویند.
در جهان امروز هر کس در پیوند با سامان سرمایداری "پول" در خانه-ای، که بخشی از سرمایه است، زاییده می‌ شود. او برای کارکردن در سازمان-‌های سرمایداری پرورده می‌ شود و آموزش می‌ بیند.
چنانچه او انسانی خوش شانس باشد، می‌ تواند هنر و دانش خود را در بازار سرمایداران بفروشد، از جامعه-ی سرمایداری، مزد دریافت کند. او در جهان امروز می‌ توانند، از فرآورده-های ابزار، که برآمده از کار و سرمایه هستند، آسان-‌تر زندگی کند.
تا کنون هیچ اندیشمندی سرآغاز راهی را نیافته است که جامعه-ی جهان امروز بتواند یا بخواهد به جامعه-ی پسمانده-ی "کومونیسم" برگردد. ولی بسیار کسانی از این پندار سخن رانده-اند و به کردار هم کژپنداری-ی آنها روشن شده است.
جامعه-ی بدون سرمایه و بدون بهره کشی تنها در کتاب آرزو-های خام سروده شده است و با واقعیت-های جهان ما پیوندی ندارد.

ایدآل 2: جامعه-ای بر پایه-ی مهربانی و از خود گذشتگی (هومانیسم)
چنین ایدآلی بسیار زیبا و شگفت انگیز است.
انسان از زمانی که، به ابزار شکار دست یافته، او به خشونت پرداخته است. آز ِ بیش از نیاز به همراه توان در مفهوم
"از خودگذشتگی" نمی‌ گنجد. هزاره-هاست که خشونت، در پوشش مهربانی، به ستم بر مردمان فرود آمده است. سپاه صلح، وزارت دفاع، نگهبانان حقوق بشر، سازمان امنیت ِ جهانیان و دیگر نیکو-نمایان، با نیروی جنگ افزار، با زور و ستم، آرمان-های خود را دنبال کرده-اند.
درون مایه-ی گفتار-های فریبنده در کردار-های زشت ِ خشم-آوران آشگار می‌ شود . نام-های مهرنشان از زهر ِ خشونت، در کردار ستمکاران، نمی‌ کاهند ولی ساده-پنداران را می‌ فریبند.
حکمرانان جهان، به نیروی جنگ افزار و از نشان دادن ِ خشونت در برابرِ سرکشان، زورمند شده و به سروری بر جهانیان دست یافته-اند.

ایرانیان، با داشتن ویژگی-های انساندوستی و مهربانی، از جهادگران عرب شکست خورده و به بردگی-ی همان خشم-آورانِ فرومایه درآمده-اند.

مسلمانان با احکام خشم، در بردگی، زاییده و به زهر ِخشونت پرورده می‌ شوند. آنها در سایه-ی ترس، در زیر فشار خشم، در خواری و خفت زندگی می‌ کنند.
از خودبیگانگان ایرانی، که در سرزمین مهر بسر می‌ برند،
رهزنان جهادگر و کشندگان نیاکان خود را می‌ ستایند،
آنها، برای دزدان ویرانگر، آزادگان را می‌ کشند،
برای سرکوب آزادی کشته می‌ شوند.


در جامعه کنونی ایران، کودکانی که، در تصرف زنان کرایه-ای، به خواست "الله" آفریده می‌ شوند، آنها را، مانند توله-ای، به کناره-ی اجتماع می‌ رانند و یکی از هزاران چشمی، که از روی آنها می‌ گذرد، نم نمی‌ شود.

در جامعه-ای که کشتن و غارت دگراندیشان، یعنی جهاد، ستوده و به مردم امر شده است، آن مردم از انسان ستیزی ننگ ندارند. چنین مردمی خود به تماشای جانستانی می‌ روند و برای کشتن انسان دیه می‌ گیرند یا دیه می‌ پردازند.

مسلمانان با ایمان، به حکم شریعت، به کشتن خویشان و بستگان هم، دست می‌ برند. افزون بر این، آنها به درنده خویی خود می‌ بالند و از نکوهش آدمیان شرمنده نمی‌ شوند.
در مردمان با ایمان، به ویژه در کشور-های مسلمان، آرمان ِ جامعه-ای، که دور از خشونت باشد، پنداری است دور از واقعیت که هیچگاه رنگ راستی را به خود نخواهد پذیرفت.
بیش از 800 سال است که عارفان ایران، از یک چنین ایدآلی، سخن رانده-اند و مسلمانان را، با شریعتی دروغ، در خوابی سنگین از جنبندگی باز داشته-اند.

ایدآل 3: جامعه-ای بر پایه-ی دانش و آزمون (ماتریالیسم)
جامعه-ی فیزیکی را می‌ توان با آرمانی بسیار روشن، بر روی برگ-های رایانه، برنامه ریزی کرد. از آن جا که، این ایدآل، آرمان ماتریالیسم، بر پایه-ی سرشت ماده و دانش آزموده شده استوار است، با دیدگاه-های فلسفی، ویژگی‌ها و انگیزه-های سرشت انسان آمیخته نمی‌ شود.
هسته-ی خوش زیستی، شادمانی، آزادگی، گستاخی، جویندگی، خشم، مهر، که ویژگی-های واقعی، در سرشت انسان هستند، نمی‌ توانند به درستی در این ایدآل بررسی و ارزیابی بشوند.
این ایدآل، با وجودی که، بر شمارش و بر دانش شناخته شده نگاشته شده است، کاستی-های بسیاری دارد. زیرا در این نگرش به انگیزه-های سرشت انسان برخورد نمی‌ شود و این انگیزه-ها را نمی‌ توان با میزانی یا شماره-ای سنجید. انسان با انگیزه-های سرشت خودش آفریده شده است. دوست داشتنِ زیبایی-‌های هستی در سرشت انسان است. انگیزه ِ زیستن، در ریزه-های پیکر انسان، دور از چشم ریزبین ِدانشمندان، زنده و روینده است.
با دستور-های برگرفته، از دانش ِ شناخته شده، به دلخواه دانشمندان، سرشت جانداران دگرگون نمی‌ شود. انسان جانداری است که از خردی روشن‌-تر و اندیشه-ای برتر، از گیاهان و جانوران، برخوردار است.
درست است که اتم‌-های هر ماده هم در جنبش و در روند دگرگونی هستند؛ ولی آنها زاینده و روینده (یعنی خود دایه = خویش-آفرین) نیستند.
از این گذشته، منش مردم، در این زمان، برآیند ِ جهان بینی-های گوناگونی است، که ریزه-های آن منش را اندیشمندان، جهانداران و شیادان در دیدگاه آنها نگاشته-اند.
یعنی پنجره-ای، که این مردمان از آن دیدگاه به جهان می‌ نگرند، بی رنگ یا بدون آلودگی نیست که بتوان اکنون، از راه دانش و آزمون، ویژگی-های جهان هستی را، به درستی و راستی، به آنها شناساند.

ایدآل 4: سامانی که از خرد ِ شهروندان برآید. (خرد سالاری)
گرچه این ایدآل می‌ تواند به آرمانی همگانی بگرود، زیرا هر انسانی، که آزاد زاییده شده باشد (عَبدِ "الله" نباشد) او به خرد آراسته است. در این پندار، آزادگان می‌ توانند خردمندانه با انـدیشه-ای روشن، از دیدگاهی آزاد، جهان هستی را بررسی کنند. آنها بینشی را دارا خواهند شد که، گام به گام، از اندیشه-ی آزمون شده-ی خودشان سامان یافته است.

مردم آزاد شده از ایمان، می‌ توانند راستی و کژی را، بدون پیش داوری و وابستگی به عقیده-ای،
با اندیشه-ی خود بسنجند و شایسته-ترین را برگزینند.
آرمان آزادگان می‌ تواند در زمانی، که دیوار ترس در مردم شکسته شود، با این ایدآل همگام و هم بستر گردد.
ولی واقعیت ِ امروز این است که؛

خرد انبوه ایرانیان، در زندان ترس، به زنجیر ایمان گرفتار است،
شریعت اسلام خرد و اندیشه-ی مردم را، برای پاسداری از اسلام، به بیگاری گماشته است.

در بینش مسلمانان، انسان ِ آزاده جاهل است و اندیشه-ای، که در ورای ایمان آنها باشد، کفر شمرده می‌ شود.


مسلمانان انسانی را عاقل می‌ پندارند که او گوسپندوار از دین‌فروشانِ نادان پیروی کند.
آزاد ساختن ِ خرد یک مسلمان، از زندان ایمان، دشوارتر از مداوای بیماری است که او، به ویروس ایدز، آلوده شده باشد.

زیرا یک مسلمان جهان هستی را، از درون زندان ایمان، از روزنه-ی تنگی، می‌ بیند. عقیده-ی او زندانبان ِ خرد اوست و نمی‌ گذارد که اندیشه-ی او فراتر از این زندان پرواز کند.
گوسپندانی را، که چوپان پرورش داده است، نمی‌ خواهند مانند آهوان، در دشتی، آزاد زندگی کنند. گرچه ما این گوسپندان را هم بخشی از جانداران می‌ شماریم ولی جان آنها موتوریست که در ساختن گوشت، برای خوراک، روشن شده است.

مسلمانان عَبدِ "الله" هستند، آخوندها را بر دوش می‌ کشند، با شاد زیستن و مهرورزیدن می‌ ستیزند،
در راه "الله" دگراندیشان را گردن می‌ زنند.
آنها برای مردگان و برای مردن زنده-اند، تا پس از مرگ در آتش جهنم بسوزند.
مسلمانان نمی‌ توانند در آرمان آزادگان و خردمندان جای داشته باشند.
آنها پیش مردگانی هستند کوتاه خرد که مردگان هزارساله بر نازندگی-ی آنها حکمرانی می‌ کنند.

البته شمار ِ آزادگان و مردم آزاد خرد هم چندان کم نیست، انبوهی از مردم هم آمادگی دارند تا برون از زندان ایمان به جهان نگاه کنند. پس، در این آرمان، امید پیروزی چندان ناچیز نیست. ولی در این زمان، در برابر هر گامی، که روشن اندیشان در سوی سامان یافتن جامعه-ی مردمی بر می‌ دارند، حکومت اسلامی جامعه را به زور به سامانی نامردمی پس می‌ راند.
توان حکومت اسلامی از نادان پروردن انبوهی از مردم پایدار است. از این روی حکومت فرومایگان می‌ کوشد که همگان را به یک اسلام بزک شده، با هر چهره-ای که دوست دارند، پایبند کنند. او نمی‌خواهد که بیشتر مردم عابد و زاهد یا خر-مجتهد باشند بلکه او دودی را پخش می‌ کند که کسی نتواند، در زهر آن دود، آزادانه اندیشه کند.‌

آزاد شدن ِ مسلمانان از زندان شریعت، رها شدن ایران، از چنگال جهادگران ایران ستیز، را به دنبال خواهد داشت.
حکومت اسلامی، مرگ اسلام را، در آگاه شدن ِ مسلمانان، می‌ بیند. از این روی، او پیوسته می‌ کوشد که بینش همگان را، به آن گونه، به زهر ایمان آلوده سازد، که هر کس با معیار-های پوسیده-ی اسلام نیکی و بدی را ارزیابی کند. این است که اسلامزدگان پای فراتر از تنگنای شریعت اسلام نمی‌ گذارند.
چکیده یا شیره-ی این جستار در این است:

با وجود حکومت اسلامی، هیچ ایدآل و آرمانی، هر اندازه هم که درست و خردمندانه باشد، به پیروزی نخواهد پیوست.
نخستین گام برای پیروزی، سرنگون ساختن حکومت پسمانده-ی مسلمانان است.
ننگ ِ حکومت مسلمانان، زمانی از ایرانیان پس-رانده می‌ شود که سامان کشور-آرایی با احکام شریعت ارزشیابی نشود. شاید پس از آن دیوار-های تاریک ایمان فرو بریزند و بینشی، که برآمده از فرهنگ مردم ایران باشد، توان روییدن داشته باشد.
آزادیخواهان، در آن دم به آزادی خواهند رسید که به راستی خود را آزاد بدانند.
یعنی بند-های نادیدنی را، از بال-های خرد و اندیشه-ی خود، باز کنند.
زیرا هیچ مسلمانی، آزاد نیست، همه عَبد ِ"الله" هستند، آنها نمی‌ توانند آزادی را بشناسند.
اسلامزدگان کسانی هستند که، در پندار، به شریعت اسلام ایمان ندارند، ولی به کردار، پدیده-های اجتماعی را با معیار-های اسلامی ارزیابی می‌ کنند.
سیاستمداران اسلامزده به گرگ‌-هایی مانند که گوسپندان گریخته از گله را شکار می‌ کنند.



مـردو آنـاهيــد
سپتـامبـر 2010

دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]

Labels: