Thursday, January 13, 2011


سعدی و خدایش!


مـردو آنـاهيــد



ايرانيان واژه-ی "خدا" را هم به "الله" پيشکش کرده-اند تا شايد از جزيه پرداختن معاف بشوند. از شوربختی آنها نمی‌دانستند،
پیش‌-کش کردن فرهنگ، بیگانه شدن با خویشتن و در بند بردگی گرفتار شدن است.
"غارت اسلامی" دزدی نیست بلکه دزدی در جهاد "غنیمت" نام دارد.

بدون شک سعدی یکی از ستارگان آسمان سخنوران ايرا ن و از باورمندان جهان اسلام در قرن هفتم هجری می‌باشد.
اگر چه او به یقين مسلمانی راستين بوده و سال-ها در بيشتر بلاد اسلامی به کسب علم شريعت و تجربه پرداخته ولی او بخشی از زندگی خود را در سرزمين فارس (شيراز) گذرانده است.
به همين نسبت بيشتر سخنانش را می‌توان تراوشی، از فلسفه‌-ی اسلامی و عرفان ایرانی، در آن زمان دانست و بخشی از گفتارش را نشانه-هایی از فرهنگ ايران به شمار آورد.

در پی اين انديشه کمی زير بنای واژه‌-های ديباچه‌-ی گلستان سعدی را به شيوه-ی شوخی می کاويم.
اين گستاخی تنها بر یک انديشه بنا شده است. خرد و جويندگی‌-ی خواننده بهبود بخش این اندیشه خواهد بود.
برای نمونه:

« سعدی افتاده-ايست آزاده
کس نيايد بجنگ افتاده »

"سعدی" واژه-ايست اسلامی، "افتاده"-گی از عرفان، "آزاده"-گی از فرهنگ ايران پا گرفته است.
در اينجا نه گفتگويی در پذيرش و یا رد افتادگی و آزادگی سعدی است و نه ستايش یا نکوهش بُنمايه-های آنها است، بلکه سخن از سنجش راستی و درستی در این گفتار است.
اينکه کسی با افتاده در نمی ستيزد، چيزی از جهان بينی‌-ی او است که درست نیست. زیرا تاريخ نشان می‌دهد که؛


بد-انديشان با پيکر بی‌جان و حتا با گور یا بنا-های آزادگان در ستيز بوده‌-اند، و حتا خشم-آوران از شنيدن نام آزادگان هم آزرده می‌شوند

کاوش در بخشی از ديباچه-ی گلستان:
اگر گلستان سعدی را به دو بخش اسلامی و ايرانی تجزيه کنيم (هر چند که سعدی ايرانی را "عجمی" می خوانده یعنی او با چشم عرب-ها به پارسيان نگاه می کرده است)، در خواهیم یافت که یک بخش آن احکام قرآن است، ولی هفتصد سال پيشرفته-تر از آن، و بخش ديگر آن گوهريست درخشان که از فرهنگ ايران سرچشمه گرفته است.
شايد هم برای همين آمیختگی-ی فرهنگی است که در درازای تاريخ کمتر ايرانی یافت می شود که او ایمان و کرداری مانند ايمان و کردار "علی، عمر و یا بن لادن" داشته باشد.
(بسان شيعه-های علی که از ايران پايه دارند، حتی بيعت علی، پيشوای خود را با، ابوبکر وعمر و.. نمی پذیرند. یعنی آنها یک علی را می‌خواهند ( نه علی ابن ابوطالب را) که در پندار خودشان می‌بافتند)

برگردیم به دیباچه:
اشاره-ای در نخست: بیشتر سخنوران ایرانی بجای، کلمه‌-ی "الله"، واژه-ی «خدا» را به کار برده-اند. مفهوم خدا (خود دایه) پدیده-ای که خودش را می‌زاید با "الله" که نه زاییده شده و نه می‌زاید در تضاد است.
سعدی هم "الله" را در پوشش خدا نگاشته است.

« منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزيد نعمت... »

شايد کمتر فارسی زبانی پيدا بشود که، از هنر و زيبايی-ی اين سروده شادمان نگردد. نیز کمتر کسی پيدا می شود که معنای گفتار سعدی را بدون تفسير فکر خودش بپذیرد.
‌چرا سپاس (منت) بر خدايی که تنها فرمانبرداری و تاريک اندیشی را می پذیرد؟
چرا خرد و بينش نيک (شک) باعث دوری از خدا می شود؟
چرا انسان، برای نزدیک شدن به خدا، بايد خاکسار و چاپلوس باشد؟
مگر وقتی که "الله"، به گفته خودش، ما را خلق می‌کرد از ما پرسيد؟
چرا ما باید از کسی که او را ندیده-ایم اينهمه سپاس-گزاری بکنی؟
مُشک آن است که خود ببويد نه آنکه عطار بگويد، عزت و جلال هم زمانی شکوهمند است که آ دم (در اينجا "الله" را آدم حساب می کنيم) از درون خودش تراوش کند نه اينکه بايد پیروانش از ترس عذاب دنيا و آخرت و یا به طمع نعمت به چاپلوسی بيفتند آنهم برای کسی که نه زاییده شده و نه می زاید.

« هر نفس که فرو می رود مُمد حياتست و چون بر می آيد مُفرح ذات، پس بر هر نفس دو نعمت موجود و بر هر نعمت شکری واجب! »

يعنی بايست از اين خالق انتظار می‌داشت که گاز اشک آور تو هوا پخش می‌کرد تا حسابی مردم آزاری کند؟
حالا که اين کار را نکرده است یا نتوانسته که انسان بدبخت را آزار بدهد؛ پس آدم-‌هايی، که در زير برق شمشير بنده او شده-اند، در هر نفس بی بروبرگرد دوتا شُکر بدهکار می‌شوند.
وای به حال بنده-گانش، که از عهده شُکرش برنمی‌آیند، به ویژه آنهايی که زبان چرب و نرم و پارتی عرب-نژاد هم نداشته باشند.

البته اين همه به خاک افتادن-‌ها بی اجر نمی ماند، چون که:

« باران رحمت بی حسابش همه را رسيده، و خوان نعمت بی دريغش همه جا کشيده، پرده ناموس بنده-گان، بگناه فاحش ندرد، وظيفه-ی روزی به خطای منکر نبرد. »

يک- چند ميليارد سال پيش از پيدايش "الله"، باران از بخشندگی-ی ابر می باريده و نیازی به رحمت کسی هم نبوده است.

دو- حالا که "الله" از راه رسیده و باران را صاحب شده است، چرا بی حساب می آيد؟ مگر او نمی داند که خانه-ی جدیدش را در مکه ساخته-اند؟

آنها هستند که او را ستايش می کنند، آنها هستند که مسلمان و شاکرند.
پس چرا "الله" بارانش را می فرستد به اروپا که مردمش کافرند؟

اگر هم خوان بی دريغش همه جا کشيده شده باشد؛ ولی همه را که اجازه-ی استفاده نيست.
تازه وقتی برای هر نفس دو تا شکر واجب است، حالا حساب کنيد برای یک کيلو گوجه فرنگی چند سدسال باید شُکر-گزاری کرد؟

خوب، برگردیم به رشته‌-ی سخن:
مگر خطايی هم از اين منکر-تر هست که اين گبرها (زرتشتی-ها) ومسيحی-ها آشکارا دعوت رسول "الله" را رد کرده اند؟
البته برای همين سرکشی است که آنها نجس هستند و حتی «آب چاه مسيحی بدرد شستن مرده-ی جهود می‌خورد».

«گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شويی چه باک است؟» (از گلستان)

از این روی مسلمانان، صاحب چاه را که کافر است، می‌کـُشند تا زود، چاه به غنیمت اسلام درآید، آب چاه پاک شود، وگرنه کسی که با نصرانی دشمنی ندارد.
خوب بيا تا بنگريم که چه کسانی به گناه فاحش و خطای منکر آلوده-اند. سعدی در شگفت است که چرا اين "الله" رحمان حتا به اين خدا نشناس-‌ها هم روزی می دهد. او می‌فرماید:

« ای کريمی که از خزانه غيب
گبر و ترسا وظًيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن اين نظر داری »

جای تعجب که اين د شمنان خدا، مُفت و مجانی (جزيه که می‌پردازند برای مجازات آنها است) نفس می کشند و می‌توانند روزيشان را هم تهيه کنند.
البته در اينجا سعدی از "الله" ايرادی نمی گيرد، ولی او را متوجه می سازد که بايد سهم دوستان را بچرباند.

هرچه باشد سعدی ايرانی است، او در خالق قهار و قادر مطلق آن زيبايی دل-خواهش را نمی‌یابد.
او خدايان کهن ايران ("باد"، "آب" و "دايه ابر را بدون "آفريده-گار مهر") را در سروده‌-هايش به یاری می‌خواند.

« فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد، و دايه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمين بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی بقدرت او شهد فايق شده و تخم خرمايی به تربيتش نخل باسق گشته. »

"الله" که نه احساس دارد و نه می خندد و نه می گريد، برايش چه فرق می کند که رنگ درختان سبز یا سياه باشد؟
از اينها گذشته اين اندیشه-های کـُفرآميز مال مجوس-ها هستند، که در روز-های آخر اسفند آتش را از دل زمين ببالا می‌آوردند و با سرود و سُرنا مهر خدايان را در جهان می‌افشانده-اند.
از همين دیدگاه است که بهار از بـُن زمستان آفريده می شده است. آخر اين مجوس‌-ها نمی‌دانستند که "الله" می‌آید و همه چیز را به غنیمت می‌برد. (غارت اسلامی دزدی نیست بلکه دزدی در جهاد غنیمت نام دارد).
آتش-پرستان، که جاهل نامیده شده-اند، بهار و زمستان را با دور و نزدیکی-ی، یا بلندی و پستی-ی، خورشيد پیوند می‌داده-اند. اين کسان در آغاز هر ماه و آغاز هر فصل جشن می گرفتند. زیرا آنها می‌خواستند خدایان زمان را شادمان سازند.
وگر نه "الله" که به جشن نيازی ندارد، او قربانی (حداقل گوسفند) لازم دارد؛ جان "الله" از خون ریزی تازه می‌شود.
شايد نوروز هم غنيمت جنگی بوده که سهم "الله" شده است که اکنون او بتواند به درختان خلعت بدهد. می بينيم که؛


ايرانيان واژه-ی "خدا" را هم به "الله" پيشکش کرده-اند تا شايد از جزيه پرداختن معاف بشوند. از شوربختی آنها نمی‌دانستند،
پیش‌کش کردن فرهنگ، بیگانه شدن با خویشتن و در بند بردگی گرفتار شدن است.

باز هم گلی به جمال اهورا مزدا که پيش از آمدن "الله" به کمک جمشيد به مرد م یاد داد تا زمين را آباد کنند، وگر نه نالی برای شهد پيدا می‌شد و نه زمين زايندگی می داشت و نه تخم خرمايی بود که کسی صاحب شود و بقدرت و تربيت نخلی بر پا کند.
بر این اساس، که سعدی انسان را مدیون "الله" کرده است، پس باید از "الله" سپاسگزار باشیم که چشم-مان هم کف پايمان جای نگرفته است و گر نه هنگام راه رفتن کور می شدیم.

چنین بر می‌آید شيخ اجل سعدی، که از فضل و علم اسلام بسيار بر خوردار بوده، از ابوريحان بيرونی که دو قرن پيش از او می زيسته چيزی نشنيده است. گر نه او هرگز با دیده اسلامی خود چنين نمی سرود:

« ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند
تا تو نانی بکف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فرمان بـُردار
شرط انصا ف نباشد که تو فرمان نبری »

آخر عزيز! تو اين فلکی که ستارگانش گاهی چندین ميليون سال نوری به هم فاصله دارند و مثلا اگر ستاره-ای در یک طرف اين فلک متلاشی شود، چندین ميليون سال بعد، می‌تواند کسی در زمين اين دگرگونی را مشاهده کند. تازه از اين فلک-‌ها و کهکشان-‌ها هم بی‌شمار وجود دارند، حالا همه و همه اين-ها برای آدم در گردشند، که مبادا خطايی از او سر بزند.
معلوم است که خيلی بی انصافی می شود. اگر آدم، خر نشود، خمس و ذکات-ش را فراموش کند. یا این که او به مکه مسافرت نکند که با پرتاب سنگ شيطان-ها را فراری بدهد.
ما می دانيم که ماه و خورشید و فلک همگی برای آدم در گرشند. ولی شیطان را باید حاجی-‌ها با سنگ ریزه بترسانند. آن هم پس از هزار و چهارسد سال هنوز یک سنگی هم به شیطان برخورد نکرده است. آخه او خیلی شیطونه.
درست است که سعدی مسلمان بود و فکرش در همان چارچوب اسلام می‌چرخیده است؛ ولی باید با پوزش بسیار به او گوشزد کنیم:
یکی این که؛ این پدیده‌-ها میلیارد-ها سال پیش از خلق شدن "الله" وجود داشته-اند. دیگر این که اگر آنها در گردشند چرا من باید فرمانبر رسول "الله" باشم؟ چرا رسول "الله" نباید فرمانبر من باشد؟
سعدی جان! تو چرا این پدیده-ها را به "الله" می‌بخشی؟ آنها که مال بابای تو نیستند.
این بخشندگی مانند این است که یک شارلاتان بگوید؛ چون گندم به خواست خدای من می‌روید. پس هر برزگری باید بیست در سد درآمدش را به من واگذار کند و گر نه بچه-اش حرام-زاده می‌شود. بگذریم.

« درخبر ست از سرور کاينات و مفخر موجودات و رحمت عالميان و صفوت آدميان و تتمه دور زمان محمد مصطفی... »

اگر اين همه صفات عجيب و غريبی را که در اينجا ردیف شده، یک جوری به حساب نهايت ادب از سعدی بگذاريم، ولی ديگر "سرور کاينات" که نمی‌شود را در هيچ دستمال ابريشمی پیچيد.

تا آنجايی که، با همه-ی برنامه-های کامپيوتر، دانشمندان امروز تواتسته-اند از کاينات، که از تصور انسان بيرون است، حساب کنند؛ عمر اين کاينات، شناخته شده را، صدها، شايد، هزارها ميليارد سال بيشتر رقم زده-اند.
در حاليکه رسول "الله" فقط شصت و سه سال عمر کرده و مانند همه آدم-های معمولی هم از دنيا رفته است.
پس چگونه او بايد سرور این کاينات باشد که حتا پهنه-ی آنها در تصور سعدی نمی‌گنجد؟
حتا اگر تمام عمر منظومه شمسی را هم در نظر بگيريم (که بعد از آن نه زمين و نه آسمانی می توان وجود داشته باشد و نه صاحبی)، که این زمان نسبت به عمر کاينات ناچيز است، باز هم سخن سعدی تنها حرف است.

اگر چه محمد خودش بار-ها گفته که او با انسان-های ديگر فرقی ندارد (تا اين جايش هم ثابت شده) ولی وحی براو نازل می شود. می بينيم که سعدی، با تمام آگاهی و شناختی که به اسلام داشته است، خيلی برای رسول "الله" بادمجان به دور قاب چيده است. تازه این همه زیاده گویی برای محمد رسول "الله" بوده است. پس وای به حال خود "الله" که نه کسی او را دیده و نه ميشه او را وصف کرد، ولی سعدی او را وصف می کند:

« هرگاه که یکی از بندگان گنه کار، پريشان روزگار( تکيه روی پريشان روزگار است، و گر نه همه-ی مردمان گنه-کارند) دست انابت به اميد اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. ايزد تعالی در وی نظر نکند، بازش بخواند دگر بار، اعراض کند، بازش به تضرع و زاری بخواند، حق سبحانه و تعالی فرمايد: یا ملایکتی...دعوتش را اجابت کردم و حاجتش را بر آوردم که از بسياری دعا و زاری بنده همی شرم دارم. »


« کرم بين و لطف خداوند گار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
»

در اين جا درست روشن نشده است، که آيا خداوند از خفت و زاری بنده شرم دارد یا از سخت دلی و خود-پسندی خودش؟.
ولی یک چيز به روشنی معلوم است، که هر بنده مجبور است همه روزه (مگر زنان که از ديد اسلامی چند روز در ماه نجسند) پنچ مرتبه به خواری برای او نماز بگذارد. اگر "الله" از گدامنشی-ی بندگانش شرمسار می شود، پس چرا اين همه مردم آزاری؟
از آن گذشته اگر او حاجتی را هم نمی تواند بر آورده کند، بنده که حقی ندارد که بتواند اعتراض کند.
پس شايد صلاح نبوده یا بهتر بگویم کسی از حکمت "الله" سر درنیاورد.
بدین-سان اگر مادری تضرع کند که پسرش در جهاد کشته نشود، جواب آماده است، برای پسر او شهادت بهتر از زندگی است. آن مادر خيلی هم بايد شکر گزار باشد که پسرش در راه کشتن کافران شهید شود.

البته بايد در نظر داشت که رابطه-ی دعا و حاجت و شرم-ساری، تنها برای بندگان مومن و شيعه-ی از نوع دوازده اماميش درست است. اگر در عقیده-ی کسی یکی از آن دوازده تا هم کم و کسر بشود، اسم او از ليست مسلمانان خط می خورد.
از دیگران یعنی از نامسلمانان، که گبر و نصرانی و جهود و کافر و زندیق هستند، برای آتش گيره-های جهنم استفاده خواهد شد. حالا می بينيم که خود مومن هم کلی گناهکار است.

دعا کفان کعبه جلالش بتقصير عبادت معترف ( الله که می‌گفت: از عبادت زیاد شرم دارد)، ...و واصفان حليه جمالش منسوب...

چيزيکه مسلم است اين است که همه فرزندان آدم (به جز سادات که گناه به آنها نمی چسبد) گنه-کارند، چه به تقصير یا تکثیر عبادت معترف باشند و چه معترف نباشند، که بعد-ها همه به جزای خود می رسند، و ديگر اينکه کسی که نه دیده شده و نه زاييده شده است و نه می زايد، حتا سعدی هم از وصف جمالش عاجز است، با اين وجود در مردم اين همه وحشت ايجاد کرده است؛ پس وای به حال مردمی که جمال فردی را روی کره ماه به بينند و سپاه پاسداران را هم بفرمانش به گمارند.

« گر کسی وصف او ز من پُرسد
بيدل از بی نشان چه گويد باز
عاشقان کُشتگان معشوقند
بر نيايد ز کُشتگان آواز »

خوب وقتی خدا "در وی نظر نکند"، بدون تضرع هم که نمی‌شود در دل سنگش رخنه کرد، پس عشق و عاشقی را بايد از عارفان وام گرفت. چون عارف خودش خدايش را در سينه-ی پر مهر می‌آفريند. ولی کار عارف از کفر و از ايمان جداست. عارف خدا را به مهرورزی وادار می کند، خدايان غضبناک در دل عارف جايی ندارند. ولی خدای سعدی از عارف می ترسد.
با همه اين احوال، صدای سعدی گاهی نوايی است عارفانه، از عشق سخن می گويد، نه از عز و جل.

« يکی از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده، حالی که از اين معامله باز آمد، یکی از محبان گفت؛ از اين بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هدیه اصحاب را.
چون برسيدم بوی گُلم چنان مست کرد که دامنم از د ست برفت.
»

هر چه هست خيلی زيبا و عارفانه سروده است. ولی عارف جهان-بينی خود را در فلسفه عرفان کشف می‌کند و فلسفه-ی عرفان هم از جهان بينی انسان و پدیده-های هستی سرچشمه می‌گيرد.
عرفان فلسفه-ای است انسانی. نه اينکه وقتی آدم به چـُرت فرو رفت، در دريای اکتشافات غوطه- ور می شود، اسلام راستین را کشف می‌کند.
خوب است که جايزه نوبل به اين کشفيات تعلق نمی گيرد، هرچند که کاشف از بوی گل مست شده باشد.
اما "کس چو حافظ نکشيد از رخ اندیشه نقاب"، پس بهتر است که ما هم با سخن شيرين حافظ به اين تفکر پايان بخشيم.

" با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد "



مـردو آنـاهيــد
آپریل 2002
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]

Labels: , ,

Friday, July 02, 2010


گیاه بی ریشه، سرسبز نمی روید

مــردو آنـاهيــد
تيـرگان، گاهنيـار آرش کمـانگيـر


اکنون نامردمان بی فرهنگ، که بر مردم ایران حاکم شده-اند، ننگ برده شدن ایرانیان را بر روی پرچمی نگاشته و آن را به نام کشور و مردم شکست خورده-ی ایران بر افراشته-اند.
پرچم حکومت اسلامی، دشنام ِ دشمنان ایران است، که خوار ساختن ایرانیان را نشان می‌ دهد. پنج شمشیر روی پرچم، نشان ابزاری است که با آن مردمان با فرهنگ ایران سرکوب شده-اند. الله اکبر آن، نشان جایگزین شدن عقیده-ی دزدان بیابانگرد در فرهنگ راستکاران است.
این پرچم، نشان هزار و چهارسد سال بهره کشی از مردمی است که آنها از ریشه-ی خود جدا شده-اند.
از خود بیگانگان نادان، که با میهن و سرزمین نیاکان خود پیوندی ندارند، از درک ارزش ایرانی بودن ناتوان هستند، آنها، از بی ریشگی و نازایی، در پسداده-ی فرومایگان عرب می‌ لولند. این کسان از افراشتن نشانه-های خفت خود شرمسار نمی‌ شوند. زیرا آنها شناسه-ای ندارند که به آن ببالند و از آن پرستاری کنند.

هشدار: کسانی که، از دیدن پرچم حکومت اسلامی، رنج نمی برند از خواندن این نوشتار خودداری فرمایند.
از خودبیگانگی، درد بی دردی است، که شناختن آن برای این بیماران دشوار و مداوای آن رنج آور است. خودبودن با دردِ در خود سوختن و رنج ِ پرستاری با گوهر آزادگی همراه است. این است که از خود-بیگانه از شناختن آزادگی و برگشتن به ریشه-ی خویشتن پرهیز می کند.
ویژگی-هایی مانند ننگ و نام، فـُرمایگی و خردمندی، بردگی و آزادی با خودآگاهی و سربلند بودن انسان پیوند دارند. کسی، در این ویژگی-ها، رنج یا شادمانی را خواهد شناخت، که خویش را در هستی و هستی را در خویشتن بشناسد.
کسی که از بُن و از ریشه-ی خود بریده شده باشد، او نمی‌ تواند درد و شادمانی را در خود-بودن بچشد، او از آفرین سرافراز و از نفرین شرمسار نمی گردد.
پیوند همبستگی-ی مردم، با یکدیگر، کشوریست که بُن ِ شهروندان در آن سرزمین پا گرفته است. کیستی یا خودبودن مردم به آن کشور پیوند دارد. یگانگی و همبستگی-ی شهروندان، سرافرازی-ی آنهاست، دست‌اندازی به آن خاک سرافکندگی-ی آنها به شمار می‌ آید.
نشانه-های آفرینندگی در کشور نشان هستی-ی مردم آن مرز و بوم است. کسی که بی ریشه بشود او با خاک کشورش پیوندی ندارد. او، مانند خاری جدا شده از خاک، در زمینی بُن نمی‌ گیرد.
درد خود را برای کسانی باز می‌ گویم که بینش آنها از فرهنگ ایرانی روشن و پهناور باشد و آتش درون آنها سوزنده و سرکش است.

به زخم خورده حکایت کنم ز درد جراحت
که تندرست ملامت کند چو من به خروشم (اندرزی از سعدی)

درد بی دردی، بیماری-ی ایرانیانی است، که کیستی-ی آنها از خاک ایران بریده شده است، آنها خویشتن را در هرزه باد اسلام رها کرده-اند. در این جا سخن از زخمی است، که از تبر ایران ستیزان، بر ریشه-یِ ایرانی وارد شده است. نگرانی و شادمانی-ی میهن پروران، در رویندگی-ی بُن نهاد این ریشه است، که مبادا این ریشه، در توفان زهرآگین اسلام، بخشکد.

برانگیزنده-ی این گفتار:
در روزهای پایان بهار امسال به سرزمین پهناور «کانادا» پا نهاده-ام و نگاهی کوتاه به آمیزش خدایان جانبخش در بستر زمین (اِرت = آرمیتا) انداخته-ام. از شکوه اَبر و باد و خورشید که، در این پهنه، از دیرباز به آفرینندگی در کار هستند، بشگفت آمده-ام. آوردن نام خدایان جانبخش (گوشورون، آناهید، رام، مهر و ماه) اشاره به بینش نیاکان ماست که همیشه در هر کجا زنده و زاینده-اند.
مهربانی، مهمان نوازی، میهن پروری، از ویژگی-هایی هستند، که در شاهنامه بسیار ستوده شده-اند. این ویژگی-ها در سامان شهروندان «کانادا» به روشنی دیده می‌ شوند. از شوربختی، در انبوه مردم ایران، گوهر این فرهنگ با زهر شریعت اسلام آلوده شده است. زیرا اسلام به کردار با هر دگراندیشی دشمنی می‌ ورزد و مسلمانان را از دوستی با نامسلمانان می‌ ترساند. اسلام، با حکم جهاد، مسلمانان را دشمن دگراندیشان جهان کرده است.
از سامانی، که شهروندان «کانادا» را در بر گرفته است، می‌ توان، شیوه-ی کاشتن و پرورش ِ هسته-ی میهن دوستی را، برای ریشه دار کردن ِ شهروندان آموخت. در این سامان مردمانی، که از زادگاه خویش برکنده-اند، با نماد یگانگی در این خاک، که پرچم کاناداست، پیوند می‌ یابند. اندک اندک ریزه-های درون هر شهروند با نشانه-ای یگانه، که برای همگان ارجمند است، آمیخته می‌ شود.
برگ درخت افرا، که بسان برگ چنار پنجه-ای است، نماد آزادگی و یگانگی در این کشور است. شناسه-ی این برگ با هنرمندی تا آن اندازه، بر در و دیوار و در هر پهنه، به زیبایی نگاشته شده است که هر شهروند به این نماد دلبند می‌ شود. از برآیندِ این گستره، مردم کیستی-ی خود را همگوهر ِ این نگاره (برگ درخت افرا) می‌ دانند.
این برگ با پرچم «کانادا» همانی دارد، مردم این پرچم را، که کیستی-ی آنها را نشان می‌ دهد، دوست می‌ دارند. این پرچم نماد کشور کاناداست، از این پیوند مردم به کشور کانادا، که در آن بُن نهاده-اند، مهر می‌ ورزند.
برترین شگفتی، برای من، در این است: کسانی (پیشتازان انگیسی و فرانسوی) آگاهانه، برای مردمانی، که از ریشه-ی خود بریده شده-اند، در ساختن و پروردن میهنی، به نام کانادا می‌ کوشند که همان کسان به کردار و دانسته پیوند مردمان با فرهنگ را با میهن کُهنسالشان پاره کرده-اند.
این کسان به درستی می‌ دانند: کشور با مردمانی پایدار و روینده است که در آن خاک ریشه داشته باشند. آنها آزموده-اند که؛
میهن فروشان، همیشه روشنفکرانی بی بُن هستند که با میهن خود پیوندی ندارند.

(از این نمونه روشنفکران در ایران بسیار است).

اسلامفروشان، ملی مذهبی-ها، اسلام شناسان با ایمان، اندیشمندان بیگانه پرست، از نمونه کسانی هستند، که به کردار انیرانی پرورش می‌ دهند. آنها آگاهانه یا ناخودآگاه ایران ستیزند. از این روی دشمنان ایران، به ویژه انگلیس، پیوسته از این خودباختگان قهرمان ملّی می‌سازند و آنها را با جایزه-های جهانی مُفت‌ خر می‌کنند.

دانایی و هوشیاری-ی بازماندگان فرانسوی و انگلیسی در سامان دادن کشوری به نام «کانادا» و بُن دادن به شهروندان این خاک بسیار چشمگیر است. گرچه هنوز هم بریتانیا دست از سَروَری بر این سرزمین بر نداشته است، ولی پیکار کشور-داران برای آزاد ساختن «کانادا»، سرزمین ساخته شده-ی آنها، از چنگال کشورگشایان پیشین خود، به پایان نرسیده است.
آنچه که به درستی این مردمان را، با شناسه-ی کانادایی، سرافراز کرده است پرچم آنهاست که آنها در سال 1968 به داشتن این پرچم پیروز شده-اند. تا این زمان پرچم بریتانیا در گوشه-ی پرچم کانادا ( مانند پرچم کنونی-ی استرالیا و نیوزلند) زبردستی-ی انگلستان و زیردستی-ی «کانادا» را آشگار می‌ کرده است.
کشور «کانادا» تا 1968 تنها از خود-گردانی برخوردار بوده است. کشورداران کانادا پس از 180 سال مبارزه، به این پیروزی دست یافته-اند، که ننگ زیردست بودن خود را از روی نماد کشورشان پاک کنند. با این که آنها هنوز هم به کردار باجگزار انگلیس هستند. ولی نشان وابستگی را از پرچم خود زدوده-اند.
کشورسازان کانادا، بُندادگان خود را فرهنگ و مردمان اروپا می‌ دانند و به داشتن این پیشینه می‌ بالند. ولی برآنند که شهروندان کنونی در این سرزمین ریشه بنهند و به این مرز و بوم مهر بورزند.
سخن از کشورسازان اروپایی نیست بلکه سخن از کارکرد ِ نماد و نشانه-ایست که سرافرازی و سرافکندگی مردمی به آن بند شده است. برگ "پنچه سان" تنها برگ درخت افرا و چنار نیست بلکه گیاهان گوناگونی، در سراسر کانادا، برگی هم مانند برگ درخت افرا در بر دارند. این برگ براستی شناسه-ی این سرزمین است و از سوی انگلیس برای آنها پیش نویس نشده است.
در هرکجا که ساختمانی، تابلویی، تندیسی یا هر پدیده-ای که در چشم انداز باشد با این شناسه آراسته شده است.
نام "Canada" در جایگاهای همگانی با پسوند این فرتور نگاشته می‌ شود. با این که در هر شهر چند شماری کلیسا وجود دارند ولی بیشترین آنها کوتاه و در سیمای شهر به چشم نمی‌ خورند ولی «پرچم کانادا»، که کیستی-ی این مردم را نمایان می‌ سازد، هیچ زمانی از دیدگاه مردم پنهان نمی‌ماند.
کشورسازان دانسته مردمانی را با دیدگاهای گوناگون با این شناسه، با پرچم کانادا، به هم پیوند داده-اند. از برآیند این پیوند، کیستی، سربلندی، تاریخ، دانش و هنر سازندگان پیشین و همیاری-ی شهروندان تازه در این شناسه بازگو و آمیخته می‌ شوند.
شهروندان این نماد را ارجمند می‌ شمارند، کیستی-ی آنها به این پرچم دوخته شده است و با آن هم افراشته یا افکنده می‌ شود. انبوه نونهالان به این خاک سرسبزند و به آن بیشتر از سرزمین نیاکان خود مهر می‌ ورزند.
تنها کسانی از این پیوند همبستگی جدا مانده-اند مسلمانان هستند. زیرا آنها در زنجیر ایمان در شریعت اسلام گرفتارند.
آنها خودباخته، برده-ی "الله"، هستند و نمی‌ توانند پدیده-ای را به جز "الله" دوست بدارند. از این روی مسلمانان، که هنوز، در کانادا، چندان کسی شمرده نمی‌ شوند، به کردار در راه گسترش دادن اسلام و پروردن مجاهد پیش می‌ روند تا روزی بتوانند به حکم جهاد بر کافران بتازند و هستی-ی این مردمان را برای "الله" قربانی کنند.
کشوری به نام کانادا، از بینش اروپایی، پا گرفته است و شاخه-های این بینش در این مرز و بوم می‌ رویند.
دگرسو با این روند؛

درخت کُهنسال فرهنگ ایران است، که هر زمان بیشتر پایمال شریعت اسلام می‌ شود، شاخ و برگ چندانی از آن به جای نمانده است. با این وجود ریشه-ی این فرهنگ هنوز نخشکیده است و هر زمان در گوشه و کنار ایران جوانه-هایی از هسته-ی این فرهنگ سر می‌ کشند. دریغا که بیشتر آنها در دود زهرآگین اسلام توان رویش ندارند.

میهن پروری، مهری است که از خاک میهن به روان وهومن، در مینوی زندگی، افشانده می‌ شود. روند زمان و زیستن برای میهن پروران هنگامی خوش است که مهر میهن پروری در مینوی زندگی-شان افشانده شود. خودبیگانگان پیوندی با خاک ندارند، وهومن از نازندگی-ی آنها جدا و گذار زمان برای آنها دلخراش است. زیرا آنها در هر آن، به مرگ، به نیستی، نزدیکتر می‌ شوند.
پیوند ایرانیان به بُندادگان خود، که آنها بنیان گذار کشورآرایی در جهان بوده-اند، از خاک پاره شده است. ایرانیان، با چندین هزارسال تاریخ کشورداری، سرکوب جهادگران پا برهنه شده-اند. جهادگرانی که نگرش آنها از تنگنای یک قبیله فراتر نمی‌ رفته است.

اکنون حکومت همان جهادگران، پیروزمندانه، نشانه-های ننگین ایران ستیزان را بر روی پرچم حکومت اسلامی نگاشته است.
پرچم حکومت فرومایگان، یادگار خشونت ِ جهادگران، بر مردمان ِ برده شده-ی ایران است. زیرا لکه-ی ننگینی، که روی آن کشیده است، پیروزی-ی خشمآوران تازی را بر ایرانیان بازگو می‌ کند.

این پرچم، با پنج شمشیر پیوسته، که با آنها نام "الله" را نگاشته-اند، نماد خون-آشامی در شریعت اسلام را آشگار می‌ کند. پنج شمشیر روی پرچم، به تفسیر آخوندها، شعار "لا اله الا الله" یعنی: نیست الاهی به جز "الله"، را فریاد می‌ زنند.

ایرانیان، هزار و چهارسدسال پیش، در زیر فشار خشمآوران تازی به دروغ سخن "لا اله الا الله" را پذیرفته-اند. آنها "الله" جبار، مکار و مالک جهنم را با خدایان مهربان، زاینده و زاییده شده-ی خود همسان پنداشته-اند، آنها پوسته-ی خوشرنگ ایزد، یزدان، کردگار و پروردگار را بر پیکر ناساز "الله" پوشانده-اند تا از سیمای زشت "الله" نترسند.

عرب-ها، ایرانیان را کشتار، دارایی آنها را غارت، همه شهرهای ایران را ویران کرده-اند. فرمایه-های جهادگر هر پدیده-ای که نشان سربلندی ایرانیان بوده است، حتا زیبارویان ایرانی را، سرنگون و سرافکنده ساخته-اند.
ایرانیان، موالی شدگان، به امید اینکه از خشم "الله" بکاهند، همه-ی دانش و کوشش خود را به "الله" و اسلامش پیش کش کرده-اند. آنها برای این که، از پستی و فرمایگی "الله" شرمسار نباشند، پیوسته ویژگی-های نیک را، که از خدایان دیرین خود می‌ شناخته-اند، به دروغ به "الله" جسپانده-اند.

اکنون نامردمان بی فرهنگ، که بر مردم ایران حاکم شده-اند، ننگ برده شدن ایرانیان را بر روی پرچمی نگاشته و آن را به نام کشور و مردم شکست خورده-ی ایران بر افراشته-اند.

ایران ستیزان در کناره-های، این پارچه-ی ننگین، بارها کلمه-ی "الله اکبر" را، که شعار جهادگران ستمکار و نماد برده ساختن آزادگان است، نگاشته-اند.
پرچم حکومت اسلامی، دشنام ِ دشمنان ایران است، که خوار ساختن ایرانیان را نشان می‌ دهد. پنج شمشیر روی پرچم، نشان ابزاری است که با آن مردمان با فرهنگ ایران سرکوب شده-اند. الله اکبر آن، نشان جایگزین شدن عقیده-ی دزدان بیابانگرد در فرهنگ راستکاران است.

این پرچم، نشان هزار و چهارسد سال بهره کشی از مردمی است که آنها از ریشه-ی خود جدا شده-اند.

جهادگران بیابانگرد، که بر سرزمین پروردگان اندیشه دست یافته-اند، به این پیروزی-ی برزگ افتخار دارند و این سربلندی را با سرزنش و خوار ساختن ایرانیان، بر روی پرچم گروگان-های خوار شده، نشان می‌ دهند.
جهادگران تازی، از نژادپرستی، هر عرب-زاده-ی مسلمان را برترین انسان می‌ دانند و این پسمانگی-ی بینش را، که ننگ بشریت است، در روی پارچه-ای به دست نامردمان ایران ستیز سپرده-اند.
ایران ستیزان، با گذاشتن عمامه-ی سیاه، خود را سَروَر ایرانیان می‌ پندارند، و این فـُرومایگی را با نشانه-های اسلامی بر روی پرچم کسانی، که آنها را موالی می‌ خوانده-اند، نگاشته-اند.
پیروزمندان همیشه پیروزی خود را درخشان نشان داده-اند ولی جهادگران تازی، که به کردار انسان ستیز هستند، آنها پیروزی-ی خود را، در دشنام و ناسزا گفتن به سرکوب شدگان، نمایان کرده-اند. زیرا افتخار این نامردمان فـُرومایه در کشتار و دست‌اندازی به جان و سرای دیگران بوده است.
آنچه که هر شهروند ایرانی را آزار می‌ دهد: همکاری و همیاری-ی ایرانیانی است که آنها عبد ِ"الله" شده-اند و از نشانه-های ننگینی، که عربزاده-ها بر آنها وارد کرده-اند، شرمسار نمی‌ شوند. برخی از نابخردی نام خود را هم با پیشوند "سید" بکار می‌ برند و با بی شرمی از منشور حقوق بشر هم سخن می‌ گویند.
ایران ستیزان آشکارا نام-های ننگین خود را با پیشوند سید به کار می‌ برند و کوته-خردانِ ایرانی هم این ننگ را در خود می‌ آمیزند.
( نمونه نام-هایی که به ایران ستیزی در کارند: سید ابوالحسن، سید عبدالکریم، سید میرحسین، سید علی، سید عبدالحمار، سید دکترغلامحسین، برخی هم سید و هم غلام و هم عبد و هم دکتر هستند)
این بی شرمی و ایران ستیزی تا آنجا رسیده است که اسلام-فروشی دوره گرد مانند «اکبر گنجی» (که او در مکتب حکومت اسلامی آموزش اسلامفروشی دیده است و وزارت، نادان پرور، "ارشاد" برای او کتاب منتشر کرده است) به ساده پنداران فریب خورده، دستور می‌ دهد: که از افرشتن پرچم ایران جلوگیری کنند و در همایش-های برونمرز، تنها پرچم حکومت اشغالگـر ایران را در دست بگیرند. سد دریغ، شماری بی ریشه، که از شناخت پدیده-ی آزادی به دور هستند، دستور پادوی ایران ستیزان را دنبال کرده و از افراشتن پرچم ایران جلوگیری می‌ کنند.

کسی، که میهن-اش را دزدیده-اند، چگونه می‌ تواند، بدون کشورش، به آزادی برسد؟
کسی، که نشانه-های سرکوب ایرانیان را بر سر چوب افراشته است، چه پیوند با آزادیخواهی دارد، که او بتواند از آزادی سخن بگوید؟
کسی، که احکام جهادگران خون-آشام را حقوق بشر می‌ داند، چگونه می‌ تواند درونمایه-ی دادگری را شناسایی کند؟
کسی، که مسلمان است و از این روی، انگیزه-ی میهن پروری ندارد، چگونه می‌ تواند خود را ایرانی بپندارد؟

درست است که ایرانیان، از بیابانگردان عرب، شکست خورده-اند.
درست است که برخی از اندیشمندان ایرانی دانش و کوشش خود را به مسلمانان پیش کش کرده-اند.
درست است که برخی از نادانی خود را غلام آدمکشان عرب نام نهاده-اند.
درست است که برخی خودفروخته به نام کشندگان ایرانی و ویران کنندگان ایران گنبد زرین ساخته-اند.
درست است که شماری نابخرد آرزوهای خود را بر گور مـُردگان هزارساله بازگو می‌ کنند.
درست است که انبوهی از ایرانیان عبد ِ "الله"، پست و فرو مایه، شده-اند.
درست است که روشنفکران دروغوند با شیادی، از ایرانیان بی ریشه، ایران ستیز پرورش داده-اند.
درست است که پست ترین حکومت جهان، با ننگین ترین احکام، مردم ایران را به گروگان گرفته است.
درست است، که از حاکمیت شریعت و آلودگی-ی فرهنگی، انبوه مردم، خودستیز و از خود بیگانه شده-اند.
با این وجود چرا باید این همه ننگ را، با بی شرمی، بر سر چوب افراشت و برده بودن خود را به جهانیان نشان داد؟
شاید جهانیان، تا کنون با یک کس، که ایرانی باشد، آشنا نشده-اند، شاید جهانیان همین مسلمانان پسمانده را ایرانی می‌ پندارند. ولی؛

آیا به راستی ما تا آن اندازه در لجنزار اسلام فرو رفته-ایم که نمی‌ توانیم سر از این گندآب بلند کنیم؟ تا دستکم ببینیم که این لجنزار سزاوار آزادگان نیست.

از دشمنان بیابانگرد شکست خوردن، بردگی-ی فرومایگان را پذیرفتن، در برابر جلادان به خاک افتادن، از مردگان هزارساله گدایی کردن، به دور سنگی سیاه چرخیدن، زنان را خریدن و فروختن، عرب-زادگان را برتر شمردن، ویژگی-هایی هستند که هر انسان آزاده-ای را شرمسار می‌ سازند.
شرممان باد که، شماری کوراندیش و بی بُن، نشانه-های بردگی-ی انسان را بر سر چوب کرده و بنام پرچم ایران به دست می‌ گیرند.
البته «اکبر گنجی»-ها، که ریزه-های وجودشان به زهر اسلام آلوده-اند، با ننگین ساختن فرهنگ ایران، زشتی و پسماندگی-ی اسلام را پنهان می‌ سازند. آنها از این راه می‌ توانند کالای پوسیده-ی اسلام را به بازار بگذارند.
اسلامزدگانی، مانند «اکبر گنجی»-ی فرومایه و خودفروخته هستند، که ایران را غنیمت اسلام می‌ پندارند و آن را برای نجات اسلام قربانی می‌ کنند. برای این ایران ستیز، پرچم حکومت اسلامی، پیروزی جهادگران عرب و شکست ایرانیان را نمایان می‌ کند. او از حاکمیت "الله"، بر پرستاران مهر، سرافراز و شادمان است. او با ستمی که بر ایرانیان وارد می‌ سازد، نه تنها از سوی دشمنان ایران مزد (جایزه) می‌ گیرد بلکه پس از مرگ در کنار دیگر جهادگران با روسپی-های جنت همخواب می‌ شود.
ولی؛ فریب خوردگان، از اسلامزدگی نمی‌ دانند که آنها، از ننگین ساختن ایرانیان، تنها بر سربلندی-ی دشمنان و سرافکندگی-ی خود می‌ افزایند.
دشمنان ایران به ویژه جهادگران اسلام همه-ی زیبایی-ها و ارزش-های فرهنگ ایران را نابود یا به زهر اسلامی آلوده ساخته-اند، آنها پیوند ایرانیان را با سرزمین ایران بریده و شهروندان را بی ریشه کرده-اند، همه-ی هنر و هستی ایرانیان را دزدیده-اند، ایرانی بودن مردم را خوار شمرده-اند، ایرانیان را عجمی و موالی خوانده-اند. ولی باز هم شماری، که هنوز با سرزمینی به نام ایران پیوند داشته-اند، پیوسته نشانه-های ننگ را با دانش و هنر خود پوشانده-اند.
حکومت جهادگران تازی نشانه-های اسلامی را بر روی پرچم ایران نگاشته است. اگر به جز "الله" خدایی نیست، اگر "الله" بزرگتر است، این پدیده-ی ترسناک زاییده-ی افکار پسمانده-ی عرب-هاست.

در فرهنگ ایران هیچگاه خدایی نازا و آفریننده-ای که مالک جهنم باشد وجود نداشته است.
از خود بیگانگان نادان، که با میهن و سرزمین نیاکان خود پیوندی ندارند، از درک ارزش ایرانی بودن ناتوان هستند، آنها، از بی ریشگی و نازایی، در پسداده-ی فرومایگان عرب می‌ لولند. این کسان از افراشتن نشانه-های خفت خود شرمسار نمی‌ شوند. زیرا آنها شناسه-ای ندارند که به آن ببالند و از آن پرستاری کنند.



مــردو آنـاهيــد
تيـرگان، گاهنيـار آرش کمـانگيـر

دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]

Labels: , , , , ,

Friday, May 21, 2010


گوهر شناسی


مــردو آنـاهيــد


آرمان یک میهن پرور پس گرفتن ایران، از چنگال ایران ستیزان، است، او با دریغ و اندوه از فرهنگ آلوده شده-ی ایران سخن می‌ راند تا شاید کسانی، که در دل خود، هنوز اندک مهری به میهن دارند، بیدار شوند و به پیکار با دشمنان ایران و دشمنان این فرهنگ به پردازند.
کسانی که از سکولاریته سخن می‌ گویند و اسلام می‌ فروشند، مردم
فریبانی هستند مکار، زیرا اسلام، با احکام شریعت، به همه-ی مردمان امر می‌ کند، که چه بکنند و چه نکنند، اسلام سرکشان را گردن می‌ زند، اسلام هیچگاه از مردم نمی‌ پرسد که آنها چه می‌ خواهند.

هر گاه نام یا پوسته-ی دو پدیده، یا دو ارزش اجتماعی، یکسان باشند، این یکسان بودن، نشان آن نیست که درون مایه-ی آن دو پدیده با یکدیگر برابر و همگوهر هستند. از شوربختی بیشترین کسان، گوهر پدیده-ای را، که ستایش می‌ کنند نمی‌ شناسند، آنها تنها به رویه-ی هر پدیده می‌ نگرند، نیآزموده هسته-ی دروغ را راست می‌ پندارند. از برآیند این کژپنداری، خرد انسان، ناخواسته و ندانسته، از راستی به سوی کژی می‌ گراید.
انسان با چشم سر می‌ بیند ولی با چشم جان، که خرد آدمی است، می‌ اندیشد.
پدیده-هایی بسان آزادی، مردمسالاری، دادگری، آسودگی، فرمانروایی، دانش و دانش پژوهی، دانایی و خردمندی، راستی و درستی، مهربانی و بیزاری، دوستی و دشمنی، پیکار و پدافند، رزماپرهیزی و ستیزه جویی، آفرینندگی و خدایی و دیگر گوهر-های فرهنگ ایران تنها در سامانی پُر مایه و زنده خواهند بود که آن سامان بر شالوده-ی فرهنگ ایران بنا شده باشد. از شوربختی پوسته-ی این گوهرها، در حکومت اسلامی، دزدیده می‌ شوند و با درون مایه-ی احکام شریعت به کار می‌ روند.

دزدیدن واژه-های فرهنگ ایران و کاربرد پوسته-ی آنها، در حکومت اسلامی، نشان کژپنداری-ی ایرانیان و دروغوندی، فرومایگی و فریبکاری-ی والیان اسلام است.

خرد، چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپـُری (فردوسی)

ژرف-بینی اشاره به چشم جان است که آدم ژرف-نگر، از راه اندیشه به درون پدیده می‌ نگرد، از رویه و پوسته-ی پدیده، نشناخته و ندانسته، درون مایه-ی آن را، از گفته-ی دیگران، برداشت نمی‌ کند. آزاده به خرد آراسته است، او پیرو هیچ عقیده-ای نیست، او شک ورز و گستاخ است، او پیوسته بر آنست که بیآزماید و بداند: که هر واژه یا هر پدیده-ای چه مینویی، چه هسته-ای یا چه مفهومی در درون دارد.

اندرزمند تاریخ ایران، "فردوسی"، چنین می‌ فرماید:

ندانسته در کار تـُنــدی مکـُن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بُن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
به ویژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین


خردمند هیچ سخنی را بدون سُفتن نمی‌ پذیرد زیرا هیچ فروشنده-ای از کالا-ای که به بازار آورده است به زشتی یاد نمی‌ کند. خریدار است که او، با چشم ژرف-نگر، ویژگی-ها و گوهر هر کالایی را، پیش از خریدن، آزمون می‌ کند.
سیاستمندان همیشه گفتار خود را بسیار شیرین در زربرگ-های زیبا و مردم پسند به بازار می‌ آورند.

کسانی که از سکولاریته سخن می‌ گویند و اسلام می‌ فروشند، مردم فریبانی هستند مکار، زیرا اسلام، با احکام شریعت، به همه-ی مردمان امر می‌ کند، که چه بکنند و چه نکنند، اسلام سرکشان را گردن می‌ زند، اسلام هیچگاه از مردم نمی‌ پرسد که آنها چه می‌ خواهند.

هیچ مذهبی، هسته-ی خشونت بار خودش را، برای پیروانش آشکار نمی‌ کند. مذهب، از راه مهربانی، کینه ورزی و ستیزه جویی با آزاداندیشان را در دل پیروان می‌ کارد. هرگاه که والیان مذهب نیاز داشته باشند، از راه عشقی که در دل پیروان، نسبت به خالق قهار، کاشته-اند خشم سرسپردگان خود را بر می‌ انگیزند و آن خشم را مانند جنگ افزاری کشنده بر جان گستاخان آزاده فرود می‌ آورند.
روشن است که آرمان یک اسلامزده تنها نجات اسلام است، او ایران را برای گستردن اسلام می خواهد، او همیشه زیان ایرانیان را به سود اسلام می‌ پذیرد، او با سخنان فریبنده و زیبا، که همگان خواهان آنها هستند، پیوند مردم را به عقیده-ی اسلامی باز سازی و سفت می‌ کند. او اسلام را به زیبایی بزک می‌ کند تا ایرانیان را با دروغ در دامگه ایمان بند کند، تا در تاریکخانه-ی اسلام، خرد آنها را از اندیشیدن باز دارد.

آرمان یک میهن پرور پس گرفتن ایران، از چنگال ایران ستیزان، است، او با دریغ و اندوه از فرهنگ آلوده شده-ی ایران سخن می‌ راند تا شاید کسانی، که در دل خود، هنوز اندک مهری به میهن دارند، بیدار شوند و به پیکار با دشمنان ایران و دشمنان این فرهنگ به پردازند.

پدیده-ای، که با ایران پیوند داشته باشد، برای یک ایرانی-ی مسلمان یا یک مسلمان ایرانی، برابر و یکسان نیست. یک ایرانی-ی مسلمان با یک مسلمان ایرانی با یکدیگر هماندیش و هم آرمان نیستند، تفاوت آنها از آزادگی تا بردگی ست. آنها، با واژه-هایی یکسان، از دو خواسته از دوسو، از دو پندار سخن می‌ گویند. آنها هم گوهر یکدیگر نیستند که با هم دوستی داشته باشند.

یک ایرانی-ی مسلمان، با اسلام مدارا می‌ کند، مسلمانان را می ‌پذیرد، چون آن مسلمانان ایرانی هستند، او اسلام را برای ایران نیک می‌ پندارد، او برای سرافرازی-ی ایران از اسلام می‌ گذرد.
یک مسلمان ایرانی، آنگاه ایران را می‌ پذیرد که ایران اسلامی باشد، او با ایرانیان جهاد نمی‌ کند چون آنها مسلمان هستند، او ایران را برای اسلام سودبخش می‌ داند، او ایران را به سود اسلام می‌ فروشد.

برای انبوه مردم، با داشتن عقیده، از ترس جهنم و به امید جنت، با نادانی، در بردگی ماندن، آسان تر است از پیکار کردن و رنج بردن برای رسیدن به آزادی. برای آنها آزادی پدیده-ایست که هرگز آن را نشناخته-اند. این است که یک آخوند می‌ تواند، در اندک زمانی، از مسلمانان، هزاران برده-ی با ایمان برای اسلام بپروراند ولی یک آزادیخواه با هزاران رنج نمی‌ تواند یک عَبدِ "الله" را ، یک مسلمان با ایمان را، به آزادگی رهنمون بشود.

سعدی می‌ فرماید:
ابر اگر آب زندگی بارد، هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فـرومایـه روزگار مبر، از نی بـوریـا شکـر نخـوری

ایرانیان میهن پرور باید بدانند که راه رسیدن ایرانیان به آزادی تنها از راه شناخت فرهنگ خودشان می‌ گذرد. ارزش-های فرهنگ ایران از بینش مردم ایران برخاسته-اند، این گوهر-ها در هسته-ی واژه-ها و در روان بُنداده-ها پنهان هستند. واژه-های ایرانی بار فرهنگی، مینوی آزادگی و شراره-ای در درون دارند که گرچه آنها خاموشند ولی هنوز زنده-اند که اگر هر یک از آنها را که بشکافند فریاد نیاکان ایرانیان را خواهند شنید.

گوهر جام جم از کان و مکانی دگر است
تـو تمنـا ز گل ِ گـوزه گـران مـی‌ داری؟

باشد که هشدار خردمندانه-ی حافظ ما را رهنما شود تا دستکم تفاوت گوهر جام جم را با گل ِ گوزه گران بشناسیم.


مردو آناهید
مـی مـاه 2010

دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان[+]

Labels: , , , , ,