ايرانيان واژه-ی "خدا" را هم به "الله" پيشکش کرده-اند تا شايد از جزيه پرداختن معاف بشوند. از شوربختی آنها نمیدانستند،
پیش-کش کردن فرهنگ، بیگانه شدن با خویشتن و در بند بردگی گرفتار شدن است.
"غارت اسلامی" دزدی نیست بلکه دزدی در جهاد "غنیمت" نام دارد.بدون شک سعدی یکی از ستارگان آسمان سخنوران ايرا ن و از باورمندان جهان اسلام در قرن هفتم هجری میباشد.
اگر چه او به یقين مسلمانی راستين بوده و سال-ها در بيشتر بلاد اسلامی به کسب علم شريعت و تجربه پرداخته ولی او بخشی از زندگی خود را در سرزمين فارس (شيراز) گذرانده است.
به همين نسبت بيشتر سخنانش را میتوان تراوشی، از فلسفه-ی اسلامی و عرفان ایرانی، در آن زمان دانست و بخشی از گفتارش را نشانه-هایی از فرهنگ ايران به شمار آورد.
در پی اين انديشه کمی زير بنای واژه-های ديباچه-ی گلستان سعدی را به شيوه-ی شوخی می کاويم.
اين گستاخی تنها بر یک انديشه بنا شده است. خرد و جويندگی-ی خواننده بهبود بخش این اندیشه خواهد بود.
برای نمونه:
« سعدی افتاده-ايست آزاده
کس نيايد بجنگ افتاده »
"سعدی" واژه-ايست اسلامی، "افتاده"-گی از عرفان، "آزاده"-گی از فرهنگ ايران پا گرفته است.
در اينجا نه گفتگويی در پذيرش و یا رد افتادگی و آزادگی سعدی است و نه ستايش یا نکوهش بُنمايه-های آنها است، بلکه سخن از سنجش راستی و درستی در این گفتار است.
اينکه کسی با افتاده در نمی ستيزد، چيزی از جهان بينی-ی او است که درست نیست. زیرا تاريخ نشان میدهد که؛
بد-انديشان با پيکر بیجان و حتا با گور یا بنا-های آزادگان در ستيز بوده-اند، و حتا خشم-آوران از شنيدن نام آزادگان هم آزرده میشوندکاوش در بخشی از ديباچه-ی گلستان: اگر گلستان سعدی را به دو بخش اسلامی و ايرانی تجزيه کنيم
(هر چند که سعدی ايرانی را "عجمی" می خوانده یعنی او با چشم عرب-ها به پارسيان نگاه می کرده است)، در خواهیم یافت که یک بخش آن احکام قرآن است، ولی هفتصد سال پيشرفته-تر از آن، و بخش ديگر آن گوهريست درخشان که از فرهنگ ايران سرچشمه گرفته است.
شايد هم برای همين آمیختگی-ی فرهنگی است که در درازای تاريخ کمتر ايرانی یافت می شود که او ایمان و کرداری مانند ايمان و کردار "علی، عمر و یا بن لادن" داشته باشد.
(بسان شيعه-های علی که از ايران پايه دارند، حتی بيعت علی، پيشوای خود را با، ابوبکر وعمر و.. نمی پذیرند. یعنی آنها یک علی را میخواهند ( نه علی ابن ابوطالب را) که در پندار خودشان میبافتند)
برگردیم به دیباچه:
اشاره-ای در نخست: بیشتر سخنوران ایرانی بجای، کلمه-ی "الله"، واژه-ی «خدا» را به کار برده-اند. مفهوم خدا (خود دایه) پدیده-ای که خودش را میزاید با "الله" که نه زاییده شده و نه میزاید در تضاد است.
سعدی هم "الله" را در پوشش خدا نگاشته است.
«
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزيد نعمت... »
شايد کمتر فارسی زبانی پيدا بشود که، از هنر و زيبايی-ی اين سروده شادمان نگردد. نیز کمتر کسی پيدا می شود که معنای گفتار سعدی را بدون تفسير فکر خودش بپذیرد.
چرا سپاس (منت) بر خدايی که تنها فرمانبرداری و تاريک اندیشی را می پذیرد؟
چرا خرد و بينش نيک (شک) باعث دوری از خدا می شود؟
چرا انسان، برای نزدیک شدن به خدا، بايد خاکسار و چاپلوس باشد؟
مگر وقتی که "الله"، به گفته خودش، ما را خلق میکرد از ما پرسيد؟
چرا ما باید از کسی که او را ندیده-ایم اينهمه سپاس-گزاری بکنی؟
مُشک آن است که خود ببويد نه آنکه عطار بگويد، عزت و جلال هم زمانی شکوهمند است که آ دم (در اينجا "الله" را آدم حساب می کنيم) از درون خودش تراوش کند نه اينکه بايد پیروانش از ترس عذاب دنيا و آخرت و یا به طمع نعمت به چاپلوسی بيفتند آنهم برای کسی که نه زاییده شده و نه می زاید.
«
هر نفس که فرو می رود مُمد حياتست و چون بر می آيد مُفرح ذات، پس بر هر نفس دو نعمت موجود و بر هر نعمت شکری واجب! »
يعنی بايست از اين خالق انتظار میداشت که گاز اشک آور تو هوا پخش میکرد تا حسابی مردم آزاری کند؟
حالا که اين کار را نکرده است یا نتوانسته که انسان بدبخت را آزار بدهد؛ پس آدم-هايی، که در زير برق شمشير بنده او شده-اند، در هر نفس بی بروبرگرد دوتا شُکر بدهکار میشوند.
وای به حال بنده-گانش، که از عهده شُکرش برنمیآیند، به ویژه آنهايی که زبان چرب و نرم و پارتی عرب-نژاد هم نداشته باشند.
البته اين همه به خاک افتادن-ها بی اجر نمی ماند، چون که:
«
باران رحمت بی حسابش همه را رسيده، و خوان نعمت بی دريغش همه جا کشيده، پرده ناموس بنده-گان، بگناه فاحش ندرد، وظيفه-ی روزی به خطای منکر نبرد. »
يک- چند ميليارد سال پيش از پيدايش "الله"، باران از بخشندگی-ی ابر می باريده و نیازی به رحمت کسی هم نبوده است.
دو- حالا که "الله" از راه رسیده و باران را صاحب شده است، چرا بی حساب می آيد؟ مگر او نمی داند که خانه-ی جدیدش را در مکه ساخته-اند؟
آنها هستند که او را ستايش می کنند، آنها هستند که مسلمان و شاکرند.
پس چرا "الله" بارانش را می فرستد به اروپا که مردمش کافرند؟
اگر هم خوان بی دريغش همه جا کشيده شده باشد؛ ولی همه را که اجازه-ی استفاده نيست.
تازه وقتی برای هر نفس دو تا شکر واجب است، حالا حساب کنيد برای یک کيلو گوجه فرنگی چند سدسال باید شُکر-گزاری کرد؟
خوب، برگردیم به رشته-ی سخن:
مگر خطايی هم از اين منکر-تر هست که اين گبرها (زرتشتی-ها) ومسيحی-ها آشکارا دعوت رسول "الله" را رد کرده اند؟
البته برای همين سرکشی است که آنها نجس هستند و حتی «آب چاه مسيحی بدرد شستن مرده-ی جهود میخورد».
«گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شويی چه باک است؟» (از گلستان)
از این روی مسلمانان، صاحب چاه را که کافر است، میکـُشند تا زود، چاه به غنیمت اسلام درآید، آب چاه پاک شود، وگرنه کسی که با نصرانی دشمنی ندارد.
خوب بيا تا بنگريم که چه کسانی به گناه فاحش و خطای منکر آلوده-اند. سعدی در شگفت است که چرا اين "الله" رحمان حتا به اين خدا نشناس-ها هم روزی می دهد. او میفرماید:
« ای کريمی که از خزانه غيب
گبر و ترسا وظًيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن اين نظر داری »
جای تعجب که اين د شمنان خدا، مُفت و مجانی (جزيه که میپردازند برای مجازات آنها است) نفس می کشند و میتوانند روزيشان را هم تهيه کنند.
البته در اينجا سعدی از "الله" ايرادی نمی گيرد، ولی او را متوجه می سازد که بايد سهم دوستان را بچرباند.
هرچه باشد سعدی ايرانی است، او در خالق قهار و قادر مطلق آن زيبايی دل-خواهش را نمییابد.
او خدايان کهن ايران ("باد"، "آب" و "دايه ابر را بدون "آفريده-گار مهر") را در سروده-هايش به یاری میخواند.
«
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد، و دايه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمين بپرورد درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی بقدرت او شهد فايق شده و تخم خرمايی به تربيتش نخل باسق گشته. »
"الله" که نه احساس دارد و نه می خندد و نه می گريد، برايش چه فرق می کند که رنگ درختان سبز یا سياه باشد؟
از اينها گذشته اين اندیشه-های کـُفرآميز مال مجوس-ها هستند، که در روز-های آخر اسفند آتش را از دل زمين ببالا میآوردند و با سرود و سُرنا مهر خدايان را در جهان میافشانده-اند.
از همين دیدگاه است که بهار از بـُن زمستان آفريده می شده است. آخر اين مجوس-ها نمیدانستند که "الله" میآید و همه چیز را به غنیمت میبرد. (غارت اسلامی دزدی نیست بلکه دزدی در جهاد غنیمت نام دارد).
آتش-پرستان، که جاهل نامیده شده-اند، بهار و زمستان را با دور و نزدیکی-ی، یا بلندی و پستی-ی، خورشيد پیوند میداده-اند. اين کسان در آغاز هر ماه و آغاز هر فصل جشن می گرفتند. زیرا آنها میخواستند خدایان زمان را شادمان سازند.
وگر نه "الله" که به جشن نيازی ندارد، او قربانی (حداقل گوسفند) لازم دارد؛ جان "الله" از خون ریزی تازه میشود.
شايد نوروز هم غنيمت جنگی بوده که سهم "الله" شده است که اکنون او بتواند به درختان خلعت بدهد. می بينيم که؛
ايرانيان واژه-ی "خدا" را هم به "الله" پيشکش کرده-اند تا شايد از جزيه پرداختن معاف بشوند. از شوربختی آنها نمیدانستند،
پیشکش کردن فرهنگ، بیگانه شدن با خویشتن و در بند بردگی گرفتار شدن است.باز هم گلی به جمال اهورا مزدا که پيش از آمدن "الله" به کمک جمشيد به مرد م یاد داد تا زمين را آباد کنند، وگر نه نالی برای شهد پيدا میشد و نه زمين زايندگی می داشت و نه تخم خرمايی بود که کسی صاحب شود و بقدرت و تربيت نخلی بر پا کند.
بر این اساس، که سعدی انسان را مدیون "الله" کرده است، پس باید از "الله" سپاسگزار باشیم که چشم-مان هم کف پايمان جای نگرفته است و گر نه هنگام راه رفتن کور می شدیم.
چنین بر میآید شيخ اجل سعدی، که از فضل و علم اسلام بسيار بر خوردار بوده، از ابوريحان بيرونی که دو قرن پيش از او می زيسته چيزی نشنيده است. گر نه او هرگز با دیده اسلامی خود چنين نمی سرود:
« ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند
تا تو نانی بکف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فرمان بـُردار
شرط انصا ف نباشد که تو فرمان نبری »
آخر عزيز! تو اين فلکی که ستارگانش گاهی چندین ميليون سال نوری به هم فاصله دارند و مثلا اگر ستاره-ای در یک طرف اين فلک متلاشی شود، چندین ميليون سال بعد، میتواند کسی در زمين اين دگرگونی را مشاهده کند. تازه از اين فلک-ها و کهکشان-ها هم بیشمار وجود دارند، حالا همه و همه اين-ها برای آدم در گردشند، که مبادا خطايی از او سر بزند.
معلوم است که خيلی بی انصافی می شود. اگر آدم، خر نشود، خمس و ذکات-ش را فراموش کند. یا این که او به مکه مسافرت نکند که با پرتاب سنگ شيطان-ها را فراری بدهد.
ما می دانيم که ماه و خورشید و فلک همگی برای آدم در گرشند. ولی شیطان را باید حاجی-ها با سنگ ریزه بترسانند. آن هم پس از هزار و چهارسد سال هنوز یک سنگی هم به شیطان برخورد نکرده است. آخه او خیلی شیطونه.
درست است که سعدی مسلمان بود و فکرش در همان چارچوب اسلام میچرخیده است؛ ولی باید با پوزش بسیار به او گوشزد کنیم:
یکی این که؛ این پدیده-ها میلیارد-ها سال پیش از خلق شدن "الله" وجود داشته-اند. دیگر این که اگر آنها در گردشند چرا من باید فرمانبر رسول "الله" باشم؟ چرا رسول "الله" نباید فرمانبر من باشد؟
سعدی جان! تو چرا این پدیده-ها را به "الله" میبخشی؟ آنها که مال بابای تو نیستند.
این بخشندگی مانند این است که یک شارلاتان بگوید؛ چون گندم به خواست خدای من میروید. پس هر برزگری باید بیست در سد درآمدش را به من واگذار کند و گر نه بچه-اش حرام-زاده میشود. بگذریم.
«
درخبر ست از سرور کاينات و مفخر موجودات و رحمت عالميان و صفوت آدميان و تتمه دور زمان محمد مصطفی... »
اگر اين همه صفات عجيب و غريبی را که در اينجا ردیف شده، یک جوری به حساب نهايت ادب از سعدی بگذاريم، ولی ديگر "سرور کاينات" که نمیشود را در هيچ دستمال ابريشمی پیچيد.
تا آنجايی که، با همه-ی برنامه-های کامپيوتر، دانشمندان امروز تواتسته-اند از کاينات، که از تصور انسان بيرون است، حساب کنند؛ عمر اين کاينات، شناخته شده را، صدها، شايد، هزارها ميليارد سال بيشتر رقم زده-اند.
در حاليکه رسول "الله" فقط شصت و سه سال عمر کرده و مانند همه آدم-های معمولی هم از دنيا رفته است.
پس چگونه او بايد سرور این کاينات باشد که حتا پهنه-ی آنها در تصور سعدی نمیگنجد؟
حتا اگر تمام عمر منظومه شمسی را هم در نظر بگيريم (که بعد از آن نه زمين و نه آسمانی می توان وجود داشته باشد و نه صاحبی)، که این زمان نسبت به عمر کاينات ناچيز است، باز هم سخن سعدی تنها حرف است.
اگر چه محمد خودش بار-ها گفته که او با انسان-های ديگر فرقی ندارد (تا اين جايش هم ثابت شده) ولی وحی براو نازل می شود. می بينيم که سعدی، با تمام آگاهی و شناختی که به اسلام داشته است، خيلی برای رسول "الله" بادمجان به دور قاب چيده است. تازه این همه زیاده گویی برای محمد رسول "الله" بوده است. پس وای به حال خود "الله" که نه کسی او را دیده و نه ميشه او را وصف کرد، ولی سعدی او را وصف می کند:
«
هرگاه که یکی از بندگان گنه کار، پريشان روزگار( تکيه روی پريشان روزگار است، و گر نه همه-ی مردمان گنه-کارند) دست انابت به اميد اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. ايزد تعالی در وی نظر نکند، بازش بخواند دگر بار، اعراض کند، بازش به تضرع و زاری بخواند، حق سبحانه و تعالی فرمايد: یا ملایکتی...دعوتش را اجابت کردم و حاجتش را بر آوردم که از بسياری دعا و زاری بنده همی شرم دارم. »
« کرم بين و لطف خداوند گار
گنه بنده کرده است و او شرمسار »در اين جا درست روشن نشده است، که آيا خداوند از خفت و زاری بنده شرم دارد یا از سخت دلی و خود-پسندی خودش؟.
ولی یک چيز به روشنی معلوم است، که هر بنده مجبور است همه روزه (مگر زنان که از ديد اسلامی چند روز در ماه نجسند) پنچ مرتبه به خواری برای او نماز بگذارد. اگر "الله" از گدامنشی-ی بندگانش شرمسار می شود، پس چرا اين همه مردم آزاری؟
از آن گذشته اگر او حاجتی را هم نمی تواند بر آورده کند، بنده که حقی ندارد که بتواند اعتراض کند.
پس شايد صلاح نبوده یا بهتر بگویم کسی از حکمت "الله" سر درنیاورد.
بدین-سان اگر مادری تضرع کند که پسرش در جهاد کشته نشود، جواب آماده است، برای پسر او شهادت بهتر از زندگی است. آن مادر خيلی هم بايد شکر گزار باشد که پسرش در راه کشتن کافران شهید شود.
البته بايد در نظر داشت که رابطه-ی دعا و حاجت و شرم-ساری، تنها برای بندگان مومن و شيعه-ی از نوع دوازده اماميش درست است. اگر در عقیده-ی کسی یکی از آن دوازده تا هم کم و کسر بشود، اسم او از ليست مسلمانان خط می خورد.
از دیگران یعنی از نامسلمانان، که گبر و نصرانی و جهود و کافر و زندیق هستند، برای آتش گيره-های جهنم استفاده خواهد شد. حالا می بينيم که خود مومن هم کلی گناهکار است.
دعا کفان کعبه جلالش بتقصير عبادت معترف ( الله که میگفت: از عبادت زیاد شرم دارد)، ...و واصفان حليه جمالش منسوب...
چيزيکه مسلم است اين است که همه فرزندان آدم (به جز سادات که گناه به آنها نمی چسبد) گنه-کارند، چه به تقصير یا تکثیر عبادت معترف باشند و چه معترف نباشند، که بعد-ها همه به جزای خود می رسند، و ديگر اينکه کسی که نه دیده شده و نه زاييده شده است و نه می زايد، حتا سعدی هم از وصف جمالش عاجز است، با اين وجود در مردم اين همه وحشت ايجاد کرده است؛ پس وای به حال مردمی که جمال فردی را روی کره ماه به بينند و سپاه پاسداران را هم بفرمانش به گمارند.
« گر کسی وصف او ز من پُرسد
بيدل از بی نشان چه گويد باز
عاشقان کُشتگان معشوقند
بر نيايد ز کُشتگان آواز »
خوب وقتی خدا "در وی نظر نکند"، بدون تضرع هم که نمیشود در دل سنگش رخنه کرد، پس عشق و عاشقی را بايد از عارفان وام گرفت. چون عارف خودش خدايش را در سينه-ی پر مهر میآفريند. ولی کار عارف از کفر و از ايمان جداست. عارف خدا را به مهرورزی وادار می کند، خدايان غضبناک در دل عارف جايی ندارند. ولی خدای سعدی از عارف می ترسد.
با همه اين احوال، صدای سعدی گاهی نوايی است عارفانه، از عشق سخن می گويد، نه از عز و جل.
«
يکی از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده، حالی که از اين معامله باز آمد، یکی از محبان گفت؛ از اين بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت: به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هدیه اصحاب را.
چون برسيدم بوی گُلم چنان مست کرد که دامنم از د ست برفت. »
هر چه هست خيلی زيبا و عارفانه سروده است. ولی عارف جهان-بينی خود را در فلسفه عرفان کشف میکند و فلسفه-ی عرفان هم از جهان بينی انسان و پدیده-های هستی سرچشمه میگيرد.
عرفان فلسفه-ای است انسانی. نه اينکه وقتی آدم به چـُرت فرو رفت، در دريای اکتشافات غوطه- ور می شود، اسلام راستین را کشف میکند.
خوب است که جايزه نوبل به اين کشفيات تعلق نمی گيرد، هرچند که کاشف از بوی گل مست شده باشد.
اما "کس چو حافظ نکشيد از رخ اندیشه نقاب"، پس بهتر است که ما هم با سخن شيرين حافظ به اين تفکر پايان بخشيم.
" با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد "مـردو آنـاهيــد
آپریل 2002
دریافت بازتاب از دیدگاه خوانندگان
[+]